Your trial period has ended!
For full access to functionality, please pay for a premium subscription
NT
رمان‌های راوی قصه گو، رمان فعلی رویای جوانی
https://t.me/ntalebiidastan1028
Channel age
Created
Language
Farsi
8.8%
ER (week)
3.84%
ERR (week)

به نام خالق قلم🌹

رمان های نوشته وثبت شده در انجمن نویسندگان ایران:

#بی_کسی👈 ۷۸۰۰۰۳۸۷

#رویای_جوانی 👈 ۷۸۰۰۰۳۸۸

Messages Statistics
Reposts and citations
Publication networks
Satellites
Contacts
History
Top categories
Main categories of messages will appear here.
Top mentions
The most frequent mentions of people, organizations and places appear here.
💵یک ذهن پولساز از آموزش بدست میاد

👇دوست داری موفق بشی برحسب علاقه کلیک کن

🌍انگیزشی و موفقیت    📚کتاب

🌐تاریخ ادبیات جهان 🍔خلاقیت و نو آوری

👩‍❤️‍👨ورزش و بدنسازی ♻️هوش مصنوعی

🎁حس خوبعلمی وپزشکی

🎯پیش‌بینی آینده روانشناسی


💥  پیشنهاد ویژه 🤩

👈بهترین محصولات سلامتی

🎯هماهنگی تبادل و تبلیغات:
@rti_ebi
04/28/2025, 00:22
t.me/ntalebiidastan1028/1675 Link
در سوگ هموطنان عزیزمان نشسته‌ایم.
تسلیت به مردم خون گرم بندرعباس، هرمزگان... و تسلیت به تمام ایران.
🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀
04/27/2025, 18:57
t.me/ntalebiidastan1028/1674 Link
دوستان عزیز حمایت یادتون نره❤️🌷
04/27/2025, 18:45
t.me/ntalebiidastan1028/1673 Link
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل چهارم
🔻قسمت اول

قهوه‌ای در مقابلم بود و‌ دیگر از آن گرما در وجود من خبری نبود، دستانم و پاهایم میلرزید، دکمه‌های پالتوی خود را بستم و دستانم را روی میز قرار دادم.
آهسته قهوه را برداشتم وجرعه، جرعه نوشیدم.
قطره، قطره‌ی آن قهوه‌ در رگ‌هایم جریان پیدا کرد و تمام وجودم را آهسته آغشته به گرمای خودش ‌کرد.
چشمانم به گلی که به من داده بود افتاد.
میدانستم از امشب و از این لحظه یک فصل جدید در زندگی من رقم میخورد، به هرجا می‌نگریستم، او را می‌دیدم، نگاه جذاب و نافذ او که تا اعماق قلبم نفوذ کرده، موهای کوتاهی که به حالت کج روی صورتش ریخته، ته‌ریشی که قیافه‌ی آن را مردانه و تبسمی شیرین که همیشه روی لبانش نشسته.
چقدر دلم میخواست بی پروا بایستم و به او نگاه کنم و در چشمان او رنگ عشق و دوست داشته شدن را ببینم و با لبخندهای دندان نمای او به شهر رویاها سفر کنم.

به بیرون نگاه میکردم و همه چیز برایم زیباتر و جذاب‌تر شده بود، شاد هستم و احساس میکنم روی زمین نیستم.
در یک مقاله علمی خواندم "هورمون اکسی توسین، همان هورمون عشق و شادی است.
این هورمون می‌تواند تاثیر زیادی روی عواطف و احساسات ما بگذارد"؛ وحالا من احساس میکنم هر بار، با دیدن سروش، این هورمون در من به بالاترین نقطه‌ی خود می‌رسد.

قهوه‌ام تمان شده بود و من هنوز نشسته بودم که صاحب آنجا آمد وگفت:
-سلام خانم، چیزه دیگری میل دارید؟

من تازه متوجه شدم که خیلی وقت هست مانع کسب وکار ایشان هستم و یک میز را کاملا اشغال کرده‌ام.

از پشت میز بلند شدم و گفتم:
-ای وای...باید ببخشید، زیاد اینجا نشستم.

نگاهش کردم وگفتم:
-ممنون بابت قهوه‌ی خوشمزه‌ی شما.


سرش را تکان داد و با احترام گفت:
-نه خانم... منظورم این نبود، فقط آمدم ازشما بپرسم.

خندیدم و گفتم:
-نه دیگه باید برم، بازهم ممنونم از محبت شما.

از کافی‌شاپ بیرون زدم و به سمت داخل بیمارستان حرکت کردم، راهرو‌های بیمارستان خلوت وهمه جا ساکت بود، چراغ‌های کمی در راهرو روشن بود و فضا را کاملا برای خواب فراهم کرده.
به اتاق نارمیلا که رسیدم، چشمانم به همان خانمی که همراه او بود، افتاد.
گلی که سروش آورده بود را داخل جیب پالتویم پنهان کردم و به او نزدیک شدم و گفتم:
-سلام، برگشتید؟

به سمت من نگاهی انداخت، از آن ترسیدم و او با جدیت و اخم گفت:
-شماقرار شد کنارش بمایند،کجا رفته بودید؟

دست و پایم را گم کردم، سرم را پایین انداختم وگفتم:
-اِ... رفتم یک قهوه خوردم و آمدم.


بلند شد و در مقابلم ایستاد گفت:
قهوه خوردن مگه چقدر طول میکشه که الان یکساعت من اینجا هستم شما نیامدید؟

نمی‌دانستم چگونه جواب او را بدهم، به خودم مسلط شدم گفتم:
-ای بابا... شما هم سخت میگیرید، حالا که چیزی نشده.

صندلی را به کناری کشید، جوری که از تخت نارمیلا کمی فاصله گرفت وگفت:
-کار یک بار میشود، آدم باید مسئولیت‌پذیر باشد.

داشتم عصبی میشدم، نفس عمیقی کشیدم و برای اینکه بحث را تمام کنم گفتم:
-حق با شماست، هوای خیلی خوبی بود کمی در محوطه قدم زدم تا خواب از چشمانم برود.

چیزه دیگری نگفت و کتابی که به همراه داشت را باز کرد، شروع به خواندن کرد.

آنجا دیگر جایی نبود که من بنشینم؛ برای همین به آن خانم گفتم:
-من می‌تونم به نماز خانه بروم و کمی استراحت کنم؟

سرش را بالا نیاورد و همانطور که کتاب می‌خواند با دست اشاره کرد و گفت:
- برو.

من هم شانه‌هایم را بالا انداختم و نگاهی به نارمیلا کردم، مثل یک کودک معصوم خواب بود.
من هم به سمت نماز‌خانه راهی شدم.
نمازخانه بیرون از بیمارستان در یک ساختمان نسبتا بزرگی که هم سرویس بهداشتی دارد و هم اتاق استراحت و... قرار داشت.
وقتی وارد شدم دیدم، تعداد زیادی خانم در نمازخانه هستند و هر کدام در گوشه‌ی کیف خود را زیر سرشان گذاشته و یا به دیوار تکیه داده‌اند و به خواب رفته‌اند.
من هم گوشه‌ی نشستم و کمی به اطراف نگاه کردم، توجه‌ام یه یک خانم جوانی جلب شد، که در گوشه‌ی نشسته و تسبیح و کتاب دعا به دست دارد و در حالی که چشمانش خیس اشک بود با خدای خود راز ونیاز می‌کرد.
باخود گفتم قطعا یکی از عزیزانش در بیمارستان بستریست و قطعا حال خوبی ندارد که اینجور گریه می‌کند.

دلم برایش سوخت و روبه آسمان نگاه کردم وگفتم:
-خداجون همه‌ی مریض‌ها را شِفا بده، به ویژه بیمار این خانم که معلوم برای اوخیلی عزیز هست‌.

به دیوار پشت سرم تکیه دادم وپاهایم را دراز کردم، تلفنم را از کیفم بیرون آوردم تا با آن کمی سرگرم باشم؛ دیدم پیامی از طرف سروش آمده است.
قلبم مثل قلب یک بچه‌ گنجشک شروع به تپیدن کرد و گونه‌هایم اناری رنگ و لب‌هایم به خنده باز شد‌.
سریع آن را باز کردم و شروع به خواندن کردم:
" چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگریست...
شاملو"
04/27/2025, 18:44
t.me/ntalebiidastan1028/1671 Link
بارها خواندم، انقدر که ملکه‌ی ذهنم شده بود.
ناگهان یاد گل او افتادم، از جیب پالتویم بیرون آوردم و در دستانم گرفتم و انقدر بویدم، که بوی عشق را از تک تک گلبرگهای او احساس می‌کردم.

ادامه دارد...
04/27/2025, 18:44
t.me/ntalebiidastan1028/1672 Link
دوستان گلم ری‌اکشن این قسمت یادتون نره😍❤️
04/26/2025, 17:30
t.me/ntalebiidastan1028/1670 Link
دلم میخواست فریاد بزنم و بلند بگویم:
یک عمر هوای دل خود داشتم اما …
یک لحظه نگاه تو بهم ریخت دلم را …

شاید آن نگاه، یک دقیقه هم طول نکشید، اما حال هر دوی ما را منقلب کرد.

سرم را پایین انداختم و با صدای آرام گفت:
-من باید برم، مواظب خودتون باشید و از آنجا سریع دور شدم.
دستانم میلرزید و قلبم با تمام قدرت می‌کوبید، گوی میخواست سینه‌ی من را بشکافد و به بیرون پرت شود.

با این حالم نمی‌توانستم کنار نارمیلا برگردم، تصمیم گرفتم چند دقیقه‌ی در کافی‌شاپ بیمارستان بنشیم و یک قهوه‌ای داغ میل کنم، شاید حال قلبم وظاهرم بهتر شود.

ادامه دارد...
04/26/2025, 17:30
t.me/ntalebiidastan1028/1669 Link
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل سوم
🔻قسمت شانزدهم

در افکار خودم بودم که نارمیلا دستم را فشار داد وگفت:
-ترنم...

نگاهش کردم، چشم‌های زیبایش را دیدم که به من نگاه می‌کند، نگاهش مثل یک بچه‌ آهوی مظلوم بود، به روی او خندیدم و گفتم:
-جانم عزیزم.

تبسمی کرد و از گوشه‌ی چشمانش قطره اشکی پایین آمد وگفت:
-من با مامان و بابام میرم تبریز، دیگه هم نمیام دانشگاه.

متعجب از روی صندلی بلند شدم و با صدای نسبتأ بلندی گفتم:
-چی میگی؟! پس امتحان‌ها را چکار میکنی‌؟

در حالی که لب‌هایش میلرزید، ان‌ها را درهم کشید و باغمی نهان گفت:
-دیگه ادامه نمیدنم‌..‌. میرم تبریز و هر چه خانواده گفتند، گوش میکنم‌.

از اینکه انقدر زود تسلیم شد، ناراحت شدم و گفتم:
-نارمیلا به این زودی دستا تو رفتی؟
مگه نگفتی شوهرت میدند؟

سرش را به آرمی تکان داد وگفت:
-اره‌‌‌‌... ولی اینجوری بهتر، شوهر کنم خیلی بهتر از این که دامنم را لکه دار کنند و بی‌آبرو بشم.
از ‌کجا معلوم که اون مرتیکه من را پیدا نکنه و یه بلایی سرم نیاره؟

کمی مکث کرد و بازهم ادامه داد:
-نه ترنم... من از اوناش نیستم، توانایی اینکه هر روز از ترس به خودم بلرزم را ندارم.

چیزی نگفتم، احساس کردم واقعا تصمیم خودش را گرفته و شاید اینجور برای او بهتر باشه‌.

کنارش نشستم وگفتم:
-حداقل کارای انتقالی را انجام بده، شاید تونستی دانشگاه تبریز ادامه بدی.

چشمانش را بست و گفت:
-فکر نمی‌کنم... اما به مامانم میگم ببینم چی میشه.

خسته راه بودم و دلم میخواست کمی بخوابم، سرم را کنار دست نارمیلا روی تخت گذاشتم وگفتم:
-حالا یکم استراحت کن تا ببینیم چی میشه، منم کمی چشمانم را می‌بندم.

دستش را روی سرم کشیدم وگفت:
-ترنم، تو بهترین اتفاق این چندوقت من بودی، ممنون که با من دوست شدی.

در حالی که هنوز سرم روی تخت بود، دستم را بالا آورد و روی دست او قرار دادم وگفتم:
-منم همینطور، موندم حالا توکه بری من با کی دوست بشم، به خون شوکاهم که تشنه هستم.


ناگهان با عجله گفت:
-ترنم به شوکا چیزی نگی‌ها...

سرم را بالا آوردم و به او نگاه کردم وگفت:
-اون وقت برای چی؟

به پهلو تابید وگفت:
-برای خودت بد میشه... داخل دانشگاه چشم تو چشم هستید، برای تو میترسم.
ولی این اتفاقی که برای من افتاده، برای تو درس عبرت بشه.
چشمات را باز کن وبه هرکسی اعتماد نکن.

سرم را مجدد روی دستانم گذاشتم و سکوت کردم، راست میگفت، حرف او را قبول داشتم.
باید مراقب باشم.
بابا هم برای همین موضوع‌ها هست که نمیخواست من به شهر دیگر بروم.
آدم بدون دوست و رفیق باشد مثل اینکه بهتر هست.

چشمانم را بستم، تا کمی خستگی راه از تنم خارج شود، که یک‌دفعه یاد سروش افتادم.
ساعت‌ها بود که به او فکر نکرده‌ام.
بلند شدم تا تلفنم را بررسی کنم؛ نگاهی به نارمیلا کردم و دیدم به خواب رفته است.
تلفنم را از کیفم خارج کردم و دیدم یک پیام آمده.
در دلم خدا، خدا می‌کردم که از طرف سروش باشد.

سریع پیام‌ها را باز کردم و دیدم بله...
پیام از طرف سروش هست.

با تعجب به پیام او نگاه کردم‌ و سریع از جای خود بلند شدم و به‌ سمت بیرون دویدم.
خدای من، او اینجا چکار میکند؟

از پله‌های راهرو آهسته پایین رفتم و وارد محوطه بیمارستان شدم.
چشمانم به او که روی یکی از نیمکت‌ها نشست بود و سیگار میکشید افتاد.

آهسته نزدیک رفتم و با متانت گفتم:
-سلام...

سریع بلند شد و به من نگاه کرد، سرم را پایین انداختم، حس میکردم گونه‌هایم از خجالت قرمز شده، و او باهیجان گفت:
-سلام...

گل رُز قرمزی در دستش بود و آن را طرف من گرفت وگفت:
-تقدیم به شما، امیدوارم عمرتون مثل گل نباشه.

گل را از او گرفتم و آهسته و با متانت گفتم:
-ممنون.

چند دقیقه‌یی سکوت میان ما حکم فرما شد.
هر دو خجالت می‌کشیدم و نمی‌دانستم چه بگویم.

کمی که گذشت سروش سرش را پایین انداخت و زیر لب و آهسته گفت:
-خونه‌ی عفت خانم بودیم که از امروز تمرین‌ها را مجدد شروع کنیم، که مامان و بابای شما آمدند.
عفت خانم سراغ شما را گرفتند، من متوجه شدم اینجایید.

سرش را بالا آورد به من نگاهی کرد و با خنده‌ی آمیخته باخجالت گفت:
-منم یه بهونه‌ی پیدا کردم و امدم شما را ببینم.

دوباره هر دوساکت شدیم، نمی‌دانستم چه بگویم،اصلا توانایی حرف زدن نداشتم، در آن سرمای زمستان گرمم بود.

سرم را بالا آوردم تا نگاهی به او بیندازم، که او هم همزمان به من نگاهم کرد، برای اولین بار در این فاصله‌ی کم نگاه‌مان بهم آمیخت.
نگاهی پر از حرفهای ناگفتنی، نگاهی که خودش زبان شد و حرف‌های ناگفته‌ی قلبمان را به تصویر کشید، حرفهای که حتی زبان هم از گفتن آن عاجز است و باید به دنبال کلمه‌های ناگفته بگردند.
نگاهی که از غزلیات حافظ کم نداشت.
ما فقط نگاه کردیم و گذاشتیم چشمانمان تا اعماق قلبمان نفوذ کنند و خودشان از ناگفتنی‌ها آگاه شوند.

چشمان او برای من یک آرامشی داشت همچون مهتاب برای شب‌های تاریک.
04/26/2025, 17:30
t.me/ntalebiidastan1028/1668 Link
🏅لیستی از بهترین‌های تلگرامی

💠فرهیختگان کتاب خوان
@Ketabzharf
🔥یک میلیـون کـتاب "PDF و صـوتی"
@PDF_and_audio_library
🔥روانشناسی با طعم هیجان
@ravantahlilgar
🔥گلچین کتابهای صوتی و PDF
@ketabegoia
🔥کتابخانه صوتی و پی دی اف تاپ بوک
@Top_books7
🔥اشعارکوتاه
@ashaar_nabb
🔥بيشتر بدانيم بهتر زندگى كنيم
@matlabravanshenasi
🔥جملاتی که شما رو میخکوب میکنه!
@its_anak
🔥گنجینه کتابهای صوتی
@GANGINEH
🔥سخنان بزرگان
@lifepoodcast
🔥انگیزه رشد و موفقیت
@angizeyeroushd
🔥جذب جنس مخالف با شگردهای روانشناسی
@moshavereh_shoma
🔥زیباترین ودلنشین ترین «اشعار مولانا»
@Ashaarmolana
🔥دانلود 50000 کتاب ورمان برتر (BOOK)
@book_and_roman_library
🔥مولانا حافظ شهریار ،شعر و موزیک
@onlyshear
🔥خودشناسی وخداشناسی ؛ افکارمثبت ؛ مراقبه
@pluosafkar
🔥بیو "انگلیسی"●[Bio]●
@biow_english
🔥آرشیو دوره رایگان
@Meditationfarsi369
🔥شعرناب و کوتاه
@sher_moshaer
🔥ویدئو و سخنان دانشمندان فیزیک
@endishea
🔥یادگیری لغات با اخبار انگلیسی
@english_ielts_garden
🔥نوستالژی های زیرخاکی خاطره انگیز
@nuostalzhi
🔥زیباترین و دلنشین‌ترین‌های سال 2025
@Pisht_AZ_an
🔥روانشناس خودت باش
@sh351b
🔥شهر کتاب BOOK
@Iftlis_library
🔥پندهای "‌ناب" بزرگان
@sokhanan_bzrgan
🔥تلاوتهای مجلسی  قرآن کریم
@saeedmosallim
🔥قشنگ‌ترین عکس نـوشته های "سال"
@AKSnaweshtae_NAB
🔥کافه شعر
@cafe3Sher
🔥همیشه راهی هست 
@hamisherahi_hast
🔥موسیقی بغض آزادی
@boghzazadi
🔥آشـپزی‌ باعـشق(دست‌پخت خوشمزه مامان‌ جون)
@maman_paz3
🔥روانشناسی حِس حال خوب
@ravankhob
🔥آهنگهای شکیلا
@shakilamuziik
🔥رمان‌های راوی قصه گو
@ntalebiidastan1028
🔥زیباترین اشعار شاعران
@aftabmahtabi
🔥۳۰ روش برای سرمایه گذاری روی خودتان
@Mind_plussss
🔥بک‌گراند کارتونی | تِم فانتزی مود
@ThemeMood
🔥کتاب سل
@Ketabsel
🔥طب سینا و مطالب ارزشمند آن
@tebesinaa
🔥باعث میشه'' رتبه برتر'' بشی
@konkur_st
🔥آوای شب_دانلود خاطره
@AVAYESHAB2024
🔥جملاات *نااااب* انگیزشی
@jomalatnab_angizeshi
🔥تاریخ و ادبیات جهان
@Historyliteratureworld
🔥هوروسکوپ و مدیتیشن
@Agahiiiiiiiiiiiiiii
🔥کتاب خوان
@welll_read
🔥پند های ناب قرآنی
@ISLAMICINFO_2023
🔥شعر های ناب فارسی
@ashar_nab_official
🔥غزل های نااااب
@Ghazal_nabb
🔥شگفتیهای توسعه در خرد
@Alefbaietousee
🔥دنیایی از تنوع و دانستی
@donyatanawo
🔥دل واژه های تنهایی
@gandomzaran
🔥انگلیسی بیاموزیم
@Learn_4_english
🔥متن های عالی و فوق العاده کوبنده
@ghanonebawar
🔥سوالات زنونه و محرمانه‌تو از مشاور بپرس
@hamsardarry
🔥خبرهای ورزشی جهان
@KhebarhaVarzeshiJahan
🔥پارسی سخن بگوییم و زیبا بنویسیم
@FARZANDAN_PARSI
🔥انگلیسی مثل آب خوردن
@MyMindsetForEnglish
🔥اموزش زبان از پایه 
@english_elnaz_torabi
🔥اطلاعات مفید پزشکی دکتر خود باشیم  
@kalemnab
🔥آموزش پاکسازی تقویت انرژی چاکراها
@tabnahayteshgh
🔥 آیلتس رو فول شو
@ArazIELTS
🔥دوره های رویال مایند رایگان
@royallmiind
🔥شعرخوب بخوانیم
@seda_tanha
🔥مشاور رایگان چگونه مردان را دریابیم
@ravanshenasgoroh
🔥شاهکارهای‌طلایی‌تربیت ویژه والدین و مربیان  
@kodaknojavan
🔥آشنایی با نویسندگان کلاسیک
@nevisandbdonya
🔥گلهای جاودان
@golhayejavidaneiran
🔥ورزش در خانه
@gymmhomee
🔥من و کتاب، |𝐏𝐃𝐅|
@aramesh13577
🔥کتاب خوانها عضو شوند
@mutaliagaran
🔥شبی چند دقیقه کتاب بخوانیم
@book_tips
🔥آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
@ECONVIEWS
🍎معجون درمانی برای سردی مزاج
@organicketo

➿➿➿➿➿➿

📮هماهنگی تبلیغات و تبادلات:

📥@rti_ebi
04/26/2025, 00:39
t.me/ntalebiidastan1028/1667 Link
دوستان گلم حمایت یادتون نره❤️🌷
04/23/2025, 16:28
t.me/ntalebiidastan1028/1666 Link
سردم شده بود و میلرزیدم، می‌توانستم حدس بزنم چه اتفاقی برای او افتاده، اما سعی کرد به خودم مسلط باشم تا خودش برایم بگوید.

دیگر به او نمیگفتم زود باش توضیح بده، ساکت ماندم تا خودش بگوید.

کمی که گذشت و با خودش کنار آمد، گفت:
-همه اونا هم مست کردند و به داخل استخر پریدند، حالم داشت بد میشد و میخواستم از انجا فرار کنم، که ناگهان یکی از آن پسرها روبه روی من ظاهر شد وگفت" تو چرا اینجایی و نرفتی پیشه بقیه؟"
آنقدر مست کرده بود که از چشمانش بیرون می‌ریخت.
بهش گفتم" به من نزدیک نشو، وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی."

نارمیلا گریه میکرد و درحالی که دستانش در دست من بود میلرزید و ادامه داد:
-امد نزدیک، آنقدر نزدیک که می‌توانستم با دوستانم گلویش را بگیرم و خفه‌اش کنم.
من عقب میرفتم و او جلو می‌آمد.
ناگهان چشمم به یک بطری روی میز افتاد، آن را سریع برداشتم و در سر او کوبیدم.
او پخش زمین شد و من فرار کردم، از آن باغ بیرون زدم، اما غروب بود و همه جا داشت تاریک میشد.
میترسیدم برگردم و از طرفی میترسیدم بروم.
آخرش دلم را به دریا زدم و برگشتم، همه اطراف او ایستاده بودند.
از دور دیدم که نشسته و دستش را روی سرش گذاشته.
نمی‌دانستم چکار کنم، اگر بر میگشتم داخل قطعا به خاطره بلایی که سرش آورده بودم، او هم بلایی سرم می‌آورد که من حاضر به مرگ میشدم.
ناگهان چشم من به یکی از ماشین‌ها افتاد که سویچ او داخلش بود، آهسته ریموت در را زدم و با همان ماشین خارج شدم.
آنقدر مست و با لباس‌های فجيعی بودند که هیچ کدام به دنبالم نیامدند.

نگاهم کرد، دلم برای معصومیت چشمانش سوخت، دستی به صورتش کشیدم و او گفت:
-من رانندگی بلد نیستم، فقط کمی کنار دست برادرم رانندگی کرده بودم.
باهمان شرایط خودم را به شهر رساندم و از ماشین پیاده شدم.
تلفنم دیگه آنتن و اینترنت داشت و تونستم یک تاکسی اینترنتی بگیرم و به خوابگاه برگردم.

نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
-خُب اینکه بخیر گذشته خداراشکر، نگرانی تو دیگه چیه؟

نگاهم کرد و با ترس و لرز گفت:
-فردای آن روز شوکا زنگم زد وهرچی از دهنش بیرون آمد به من گفت، و بعدشم گفت" طرف دربه‌در دنبال تو، گفته پیداش میکنم و حقم را ازش میگیرم."

تعجب کردم وگفتم:
-یعنی شوکا نگفته با اون رفتی؟!

کمی جابه‌جا شد وگفت:
-چرا، ولی گفته تو یه شرکت با اون آشنا شدم و حالا هم هرچی بهش زنگ میزنم جواب نمیده.
شوکا به من گفت" فقط به خاطره اون دست دوستی که به هم دادیم آدرس تو را بهش ندادم، وگرنه او یکی از کله گنده‌های تهران که موش از تو سوراخش میکشه بیرون چه برسه به تو بچه شهرستانی.

هر دو ساکت شدیم وبه فکر فرو رفتیم، اصلا به قیافه‌ی شوکا نمی‌آمد همچین آدمی باشد.
یاد حرف بابا افتادم که همیشه می‌گوید" آدم‌ها را از روی ظاهرشان قضاوت نکن."

ادامه دارد.‌..
04/23/2025, 16:27
t.me/ntalebiidastan1028/1665 Link
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل سوم
🔻قسمت پانزدهم

نزدیک تهران که شدیم روبه بابا گفتم:
-باباجون میشه اول بریم بیمارستانی که دوستم بستری شده؟

بابا سری تکان داد وگفت:
-اره باباجون، اصلا برای همین امروز راه افتادیم.

سریع شماره نارمیلا را گرفتم و بعد از چند بوق همان خانم که بعدها فهمیدم یکی از مسولین خوابگاه است جواب داد و من آدرس بیمارستان را گرفتم.

به بیمارستان که رسیدیم روبه مامان و بابا گفتم:
-من میرم کنارش، شما برید خونه خاله.

مامان نگاهم‌کرد وگفت:
-نه مادر... منم میام این بچه را ببینم چی شده.

از ماشین که پیاده شده روبه بابا کرد و گفت:
-آقا حامد الان بر میگردیم.


به سمت بیمارستان حرکت کردیم و بعد از پرسیدن آدرس اتاق او، به‌سمت اتاقش دویدم.
کنارتخت او یک خانم با مانتو و مقنعه نشسته بود.
به سمت تخت دویدم وگفتم:
-نارمیلا چی شدی؟

نارمیلا دستانش را باز کرد ومن را در آغوش کشید وگفت:
-چه خوب شد اومدی.

بوسه‌ی بر صورتش زدم و روبه همان خانم گفتم:
-ممنون که کنار نارمیلا ماندید، شما برید استراحت کنید، خسته شدید، من هستم.

از روی صندلی بلند شد و گفت:
-من مسئول نارمیلا هستم تا او را به خانواده تحویل ندهم جای نمیتوانم بروم.

سکوتی کرد و گفت:
-اما حالا که شما امده‌ای خیالم راحت شد، به نمازخانه میروم و کمی استراحت میکنم.

نگاهی با تردید من کرد وگفت:
-شما که مطمئناً اینجا هستید؟

با عجله قبل از اینکه مامان جوابی بدهد گفتم:
-بله... صد در صد.

سری تکان داد وگفت:
-بازهم ممنون، کاری اگر بود به نمازخانه بیایید.

ازاتاق که خارج شد روبه مامان گفتم:
-مامان جون شما هم برید استراحت کنید من اینجا می‌مانم، صبح بیایید دنبالم.

مامان نگاهی به من و بعد به نارمیلا کرد وبا تردیدگفت:
-باشه... مواظب خودتون باشید.

به سمت نارمیلا رفت وگفت:
-دخترم کاری بود به من بگو...

به سمت در حرکت کرد و مجدد برگشت وگفت:
-ترنم جان این کارت بانکی پیش تو باشه، لازمت میشه.

مامان که از اتاق خارج شد کنار نارمیلا نشستم، دست او را گرفتم و گفتم:
-خُب حالا تعریف کن ببینم چی شده؟

نگاهم کرد، در نگاهش یک حسرتی موج میزد و با قطره‌ی اشکی به روی گونه‌هایش چکید وگفت:
-خوش‌به‌حالت، چه خوبه آدم مامان و باباش درکش کنند.

دستش را نوازش دادم وگفتم:
-ناشکری نکن... منم کلی زحمت کشیدم تا رازیشون کردم‌.

نگاهم را در چشمانش انداختم و گفتم:
-حالا تعریف کن تا او خانم نیومده.


بغض گلویش را قورت داد وگفت:
-چند روزی، شوکا دائم زنگ میزد تنهایی بیا خونه‌ی ما.
اما من نپذیرفتم، تا اینکه یک روز زنگ زد وگفت " کجایی...؟ من کنار در خوابگاه ایستادم بیا باهم بریم دور بزنیم."

مکثی کرد و با بغض ادامه داد:
-منم به خاطره رودربایستی که با او داشتم و واقعیتش کمی هم حوصله‌ام سر رفته بود قبول کردم و نتوانستم نه بگویم.


اشک چشمانش جاری شد و پتو را تا روی صورتش کشید و بلند گریه می‌کرد‌.
دلم برای او میسوخت، من هم پا‌ به پای او با اینکه نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده گریه می‌کردم.
کمی که گذشت پتو را کنار زدم، دستم را زیر چانه‌ی او قرار دادم و صورتش را به سمت خود آوردم وگفتم:
-نارمیلا وقت نداریم تا نیامده برای من بگو...

چشمان درشتش قرمز و متورم شده بود و سیاهی چشمش بیشتر می‌درخشید، مثل مهتاب در آسمان شب که دلش گرفته و می‌بارد.

اشک‌هایش را پاک کردم و گفتم:
-قربونت برم، بسته گریه... با گریه که چیزی درست نمیشه.
به من بگو تا دیر نشده یه فکری بکنیم.

لب‌های قرمزش، که کمی از دانه‌های یاقوتی انار نداشت میلرزید و آهسته شروع به حرف زدن کرد:
-کنار یک دَر خیلی بزرگ ایستاد و پیاده شد.
بهش گفتم" شوکا اینجا کجاست؟"
گفت" بیا بریم داخل، چندتا از بچه‌ها آمدند، خوش میگذره."
ترسیده بودم، رفتم سمتش وگفتم" من نمیام، بیا برگردیم."

نارمیلا مکثی کرد و لبانش را با زبان خیس کرد وگفت:
-ناگهان در باز شد و چندتا دختر آمدند بیرون و با خوشروئی و خنده من را داخل بردند ومیگفتند" کسی نیست فقط خودمون چندتا دختر هستیم، اینجا هم باغ بابای یکی از همین بچه‌هاست.

ساکت شد و چشمانش را بست، او را تکان دادم و گفتم:
-خُب ادامه بده، چی شد؟

کمی که گذشت، آهسته گفت:
-چند ساعتی همانطور گذشت و همه مست کرده و با لباس‌های برهنه داخل استخر می‌پریدند.
از من هم خواستند، اما من نپذیرفتم.
دلم میخواست از آنجا فرار کنم، اما جای را بلد نبودم، تا اینکه...

سکوت کرد و دیگر ادامه نداد، اعصبانی شده بودم و با کلافگی گفتم:
-وای... کشتی منا، بگو تمومش کن دیگه.

به من خیره نگاه کرد و با بغض ادامه داد:
-تا اینکه در باز شد و یه ماشین پر از پسر وارد اون باغ شد.


تمام بدنم یخ زد و نمی‌دانستم چکار باید بکنم.
آنجایی که بودم تلفن آنتن نمی‌داد و به هیچ کس دسترسی نداشتم.
04/23/2025, 16:21
t.me/ntalebiidastan1028/1664 Link
🏅لیستی از بهترین‌های تلگرامی

💠کتاب‌های خاص برای مطالعه
@Ketabzharf
💎یک میلیـون کـتاب "PDF و صـوتی"
@PDF_and_audio_library
💎روانشناسی با طعم هیجان
@ravantahlilgar
💎کتابخانه صوتی و پی دی اف تاپ بوک
@Top_books7
💎آسمانِ شب زیباست
@keyhan_n1
💎اشعارکوتاه
@ashaar_nabb
💎معلومات کمیاب طبی و درمانی
@internationalmedicaluseful
💎بيشتر بدانيم بهتر زندگى كنيم
@matlabravanshenasi
💎جملاتی که شما رو میخکوب میکنه!
@its_anak
💎کانال کتاب‌های ممنوعه
@freeforbiddenbooks
💎گنجینه کتابهای صوتی
@GANGINEH
💎سخنان بزرگان
@lifepoodcast
💎انگیزه رشد و موفقیت
@angizeyeroushd
💎جذب جنس مخالف با شگردهای روانشناسی
@moshavereh_shoma
💎زیباترین ودلنشین ترین «اشعار مولانا»
@Ashaarmolana
💎دانلود 50000 کتاب ورمان برتر (BOOK)
@book_and_roman_library
💎جادوی گیاهان طب سینوی
@teb_sinawi
💎مولانا حافظ شهریار ،شعر و موزیک
@onlyshear
💎بیو "انگلیسی"●[Bio]●
@biow_english
💎آگاهی.بیداری.آزادی
@Meditationfarsi369
💎آموزشگاه طبی سید
@samsadeghitebeslami
💎ویدئو و سخنان دانشمندان فیزیک
@endishea
💎زیباترین و دلنشین‌ترین‌های سال 2025
@Pisht_AZ_an
💎کانال فیلم و سریال و مستند
@freeforbiddendocumentaries
💎روانشناس خودت باش
@sh351b
💎شهر کتاب BOOK
@Iftlis_library
💎پندهای "‌ناب" بزرگان
@sokhanan_bzrgan
💎قشنگ‌ترین عکس نـوشته های "سال"
@AKSnaweshtae_NAB
💎کافه شعر
@cafe3Sher
💎همیشه راهی هست 
@hamisherahi_hast
💎خانه قدیمی و طبیعت
@Khonehghadimi
💎کانال مناسبتها
@kanale_monasebatha
💎رمان‌های راوی قصه گو
@ntalebiidastan1028
💎زیباترین اشعار شاعران
@aftabmahtabi
💎بک‌گراند کارتونی | تِم فانتزی مود
@ThemeMood
💎کتاب سل
@Ketabsel
💎آموزش گام به گام زبان انگلیسی
@English_Points_New
💎باعث میشه'' رتبه برتر'' بشی
@konkur_st
💎تاریخ و ادبیات جهان
@Historyliteratureworld
💎بوی باران
@bouyebaran
💎جملاات *نااااب* انگیزشی
@jomalatnab_angizeshi
💎هوروسکوپ و مدیتیشن
@Agahiiiiiiiiiiiiiii
💎فایل رایگان
@Ravansabaz
💎کتاب خوان
@welll_read
💎پند های ناب قرآنی
@ISLAMICINFO_2023
💎شعر های ناب فارسی
@ashar_nab_official
💎تیم ورزشی و تناسب
@MaryamTeam
💎غزل های نااااب
@Ghazal_nabb
💎دیدنیها و جذابیت های ایران و جهان
  @afarinshokoh
💎انگلیسی بیاموزیم
@Learn_4_english
💎زیباترین کلیپ ها و آموزش رقص
@sonatimahalli
💎متنهای روزانه
@stiiiiicker
💎انگلیسی مثل آب خوردن
@MyMindsetForEnglish
💎اطلاعات مفید پزشکی دکتر خود باشیم  
@kalemnab
💎 آیلتس رو فول شو
@ArazIELTS
💎کتابهای صوتی آرامش با داستان
@arameshbadastan
💎دوره های رویال مایند رایگان
@royallmiind
💎کتاب‌های نایاب علمی و طبی
@FA_TI_MI
💎گلهای جاودان
@golhayejavidaneiran
💎نکات کاربردی TOEFL و IELTS
@WritingandGrammar1
💎ورزش در خانه
@gymmhomee
💎کتابخانه طبی، درمان با داروهای خانگی
@danyalshafa
💎زندگی همسرانه و زناشویی من
@harimezendgi
💎سرزمین رویاهای گمشده
@lost_dreams_world
💎کتاب خوانها عضو شوند
@mutaliagaran
💎شبی چند دقیقه کتاب بخوانیم
@book_tips
🍎خوراکی سالم و رژیمی
@organicketo

➿➿➿➿➿➿

📮هماهنگی تبلیغات و تبادلات:

📥@rti_ebi
04/23/2025, 01:51
t.me/ntalebiidastan1028/1663 Link
دوستان گلم حمایت یادتون نره❤️🌷
04/22/2025, 16:20
t.me/ntalebiidastan1028/1662 Link
درحالی که دستانش را روی میز می‌گذاشت روبه مامان گفت:
-اگه کاری نداری من برم ببینم اخبار ساعت دو چی میگه.

مامان هم نگاهش کرد وگفت:
-نه کاری ندارم... شما برو من هم الان میام‌.


به بابا نگاه میکردم، تا از آشپزخانه بیرون رفت روبه مامان گفتم:
-پس چرا نگفتی؟‌

مامان بشقاب‌های روی میز را داخل هم قرار داد وگفت:
-صبر داشته باش الان میرم بهش میگم.
تو آخه نمیدونی بابات باید حتما بعداز ناهار یه چُرت بزنه؟

از پشت میز بلند شد و گفت:
-ظرف‌ها را بشور و بعدش هم چای بریز و بیار، منم میرم پیش بابات...

دل در دلم نبود، ای کاش بابا قبول کنه و من زودتر از خانواده نارمیلا، اورا ببینم.

میخواستم ببینم چه اتفاقی افتاد، من مطمئن بودم این تب بدون دلیل، به خاطره اتفاقی بوده که برای او افتاده.

بشقاب‌ها را داخل سینک ظرفشویی گذاشتم و شروع به شستن آنها کردم.

در مقابلم پنجره‌ی بود که روبه حیاط باز میشد.

به بیرون خیره نگاه کردم و با تمام وجودم از خدا خواستم اتفاق بدی برای نارمیلا نیافتاده باشه؛ که ناگهان مامان از داخل سالن بلند صدایم زد وگفت:
ترنم ظرفها که تمام شد، برو وسایلت را جمع کن، برای ساعت سه راه میوفتیم.

با خوشحالی در حالی که در یکی از دستانم اسکاج پر از کف بود و در دست دیگرم یک کفگیر به سمت آنها دویدم وگفت:
-واقعا...! میدونستم که شما مهربون‌ترین مامان و بابای دنیا هستید.

بابا به من نگاهی کرد و گفت:
-برو پدر سوخته،‌زبون نریز.

مامان کمی اعصبانی شد، اما با خنده گفت:
-دِ... بدو برو تو آشپزخونه همه جا را کفی کردی.

در حالی که به طرف آشپزخونه میرفتم گفتم:
-چشم مامان گلم... ممنون بابای عزیزم.

ادامه دارد...
04/22/2025, 16:19
t.me/ntalebiidastan1028/1661 Link
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل سوم
🔻قسمت چهاردهم

آن روز را با خوشحالی شب کردم، دوست داشتم برای سروش پیام بدهم فردا به تهران می‌آیم.
اما غرور دخترانه‌ام این اجازه را به من نمیداد، با اين شرايط که هیچ شناختی نسبت به او نداشتم و هدف او را نمی‌دانستم.

کیک و شیرم را خوردم و مجدد شروع به خواندن
جزوه‌هایم کردم، ولی اینبار هیچ تمرکزی روی درس‌هایم نداشتم.
فکرم درگیر نارمیلا و سروش شده بود.
تلفنم را برداشتم و برای نارمیلا پیام دادم که من فردا صبح راهی تهران هستم.

اما جوابی از او دریافت نکردم؛ ساعت‌ها گذشت و خبری از او نشد.
با نگرانی شماره‌ی او را گرفتم و یک خانمی جواب داد وگفت:
-نارمیلا از دیشب بی جهت تب کرده و حالش خوب نیست؛ الان هم بیمارستان بستریش کردند تا از او آزمایش بگیرند و ببینند دلیل این تب چی هست.

سریع تلفن را قطع کردم و به سمت پایین رفتم وبا صدای بلند مامان را صدا زدم‌.
او که نگران شده بود به سمت من آمد و با اضطراب پرسید:
-چی شده؟ چرا داد میزنی مادر؟ جون به لب شدم.


نفس زنان آخرین پله را هم پایین رفتم وگفتم:
-مامان میشه امروز بریم تهران؟

مامان متعجب نگاهم می‌کرد ومن ادامه دادم:
-آخه دوستم مریض، بیمارستان بستری شده، تهران کسی را نداره.

مامان به سمت آشپزخانه رفت و گفت:
-خُب مامان و بابا که داره اونا باید برند نه تو.

به سمت او رفتن و گفتم:
-حتم دارم به اون چیزی نمیگه‌.‌‌‌..

مامان به سمت من برگشت وگفت:
-برای چی نمیگه؟! مگه دزدی کرده؟

نمی‌دانستم در جواب او چه بگویم، دست و پایم را گم کرده بودم و با کمی مِن... مِن گفتم:
-اِ... چیزه... آخه یه مامان و بابای پیری داره، نمیگه که اونا نگران نشند.
الان خودش به من نگفت، یکی از خوابگاهی‌هاش گفت.

مامان در حالی که به خورشت همی میزد گفت:
-خیلی خُب... حالا صبر کن بابا بیاد ببینم چی میگه.

مجدد به اتاقم برگشتم و شماره نارمیلا را گرفتم.
چند بوق که خورد، همان خانم جواب داد.
با مهربانی گفتم:
-ببخشید مجدد مزاحم شدم؛ میشه بگید الان چه کسی همراه نارمیلا هست.

او هم گفت"هیچ کس... تنها هست، قرار شده دانشگاه با خانواده او تماس بگیرند."

خداحافظی کردم و در اتاقم شروع به قدم زدن کردم.
نگرانش بودم؛ مطمئن بودم اگر خانواده او بیایند و ماجرا را متوجه شوند او را به تبریز می‌برند.

مجدد به طبقه پایین رفتم و کنار مامان ایستادم و به او نگاه کردم‌.

مامان نگاهی به من انداخت وگفت:
-گفتم که بابات بیاد بهش میگم.

سرم را کج کردم و با حالت ناز گفتم:
-مامانی... تو اگه بخواهی میتونی راضیش کنی.
خواهش میکنم.


نگاهش را در چشمانم انداخت وگفت:
-از دست تو... خب یکی دیگه از دوستاش بره.

دستانم را روی شانه‌هایش گذاشتم وگفتم:
-جز من هیچ دوستی نداره.

به چشمانش نگاه کردم و گفتم:
-مامانم شما به من مهربونی یاد دادی... من الان نگرانش هستم.

سری تکان داد و با کنایه گفت:
-اما پاچه‌خواری یادت نداده بودم.

کنار سماور رفت و دوتا چای ریخت وگفت:
-حامد داره میاد، الان که اومد بهش میگم.

دستانم را به هم کوبیدم وگفتم:
-اگه قبول کنه و بعداز ناهار حرکت کنیم؛ شب تهران هستیم؛ مستقیم میرم بیمارستان ببینم چی شده.

مامان سینی چای را برداشت و به‌سمت سالن رفت وگفت:
-یعنی این دخترخواهر و برادری نداره اونا بیاند.


همراهش رفتم و کنار او نشستم و گفتم:
-چرا کلی هم داره... اما همه با درس خوندنش مخالف بودند و میخواستند شوهرش بدند، مامان نارمیلا رضایت باباش را میگیره و راهی تهرانش میکنند ، میگه اگه برم تبریز دیگه نمیزارند برگردم.

مامان لبانش را درهم کشید وگفت:
-عجب آدمای پیدا میشند! مگه دوره‌ی قاجار که به اجبار دختر را شوهر بدند.

در حال حرف زدن با مامان بودیم که بابا از راه رسید.

از روی مبل بلند شدم و به سمت او رفتم وگفتم:
-سلام باباجون... خسته نباشید.

درحالی که پلاستیک خریدها را به دستم میداد در جوابم گفت:
-سلام به روی ماهت باباجان، شنیدم میخواهی بری تهران؟

به‌سمت آشپزخانه رفتم و گفتم:
-بله... البته با اجازه‌ی شما...


مامان به سمت ما آمد و گفت:
-حامد جان، تا آبی به دست و صورتت چبزنی میز را میچینم.
من هم به کمک مامان رفتم؛ بوی خورشت سبزی در همه‌جای خانه پیچیده بود و آدم را بیشتر گشنه می‌کرد.

پشت میز نشستم و گفتم:
-وای مامان... از این بوی خوشمزه دارم میمیرم، زود بیار بخوريم.

مامان که بشقاب خورشت را مقابل من می‌گذاشت گفت:
-صبر کن بابا بیاد و بعدا شروع کن.

دستم را روی چشمم قرار دادم وگفتم:
-چشم....

کمی که نشستیم بابا هم به جمع ما ملحق شد و همه با هم ناهار را خوردیم.

بابا مثل همیشه روبه مامان کرد وگفت:
-دست لیلی خانم من درد نکنه، چند وقتی همچین غذای خوشمزه‌ی نخورده بودم.

مامان که از تعریف بابا خوشحال شده بود گفت:
-نوش جونت...
04/22/2025, 16:17
t.me/ntalebiidastan1028/1660 Link
دوستان گلم با ری‌اکشن‌های خود به من انرژی بدهید تا ادامه داستان را برای شما بنویسم🙏❤️🌷
04/21/2025, 16:44
t.me/ntalebiidastan1028/1659 Link
بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم و روی زمین مقابل پنجره نشستم و شروع به خواندن درس‌هايم کردم‌.
امروز با یک حس عجیبی جزوه‌هایم را باز کردم و شروع به خواندم کردم.
نمیدانم چرا اما یک حس امیدواری در دلم به وجود آمده بود که باعث شد به آرامش برسم و با تمرکز درسم‌ را بخوانم.

نزدیک ظهر بود که مامان با یک سینی شیر و کیک به اتاقم آمد وگفت:
-ترنم جان میان وعده یادت نره.

لبخندی بر روی او زدن وگفتم:
آخ... که چقدر دلم برای این لحظه تنگ شده بود و در تهران حسرت یک لحظه‌‌اش را می‌خوردم.

مامان نزدیکتر آمد و دستش را روی شانه‌ی من قرار داد وگفت:

"-ما ادم‌ها موجودات عجیبی هستیم.
تا کسی هست…میگیم هست دیگه…می‌بینیمش …قدرش‌ را میدونیم!
ولی وقتی رفت تازه می‌فهمیم که اصلا قدر اون را نمیدونستیم…
نمیدو نستیم بودنش انقدر تاثیر دارد تو زندگی‌ ما."

کنارم روی زمین زانو زد و ادامه داد:
-پدر و مادرها با تمام وجودشان برای بچه‌های خود وقت می‌گذارند و می‌توانم بگویم تنها کسانی هستند که همیشه نگران فرزندان خود هستند؛ ای کاش ماهم قدر بدانیم.

بلند شدم و مامان را بغل کردم وگفتم:
-ممنون که شما و بابا هستید.

بوسه‌ی بر پیشانی من زد وگفت:
-تو و ترمه عزیزترین کسان ما هستید.

بعد هم به سمت در رفت وگفت:
-حالا هم بشین درس بخون، که بابا گفت" فردا صبح زود راهی تهران میشیم."

ادامه دارد...
04/21/2025, 16:40
t.me/ntalebiidastan1028/1658 Link
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل سوم
🔻قسمت سیزدهم

آن شب دیگر کنار مامان نخوابیدم و به اتاقم رفتم.
منتظر پیام سروش، کمی کنار پنجره ایستادم و به بیرون نگاه کردم.
چشمانم به ماه افتاد، ماهی که کامل شده بود و من خیره زیبای‌های نگاه میکردم.
گاهی ابری سیاه روی آن را می‌پوشاند و چه صحنه‌ی زیبای را می آفرید زمانی که نور آن از اطراف ابر بیرون میزد.
ابری سیاه با سایه‌های سفید، دقیقا من را یاد نقاشی که در مهمانی دوست خاله دیدم انداخت.

بعد ازچند دقیقه تماشای مهتاب و کوچه‌ی خلوت وساکت به سمت تختم رفتم و تلفنم را روشن کردم.
اما خبری از سروش نبود؛ دلم میخواست برای او پیام بدهم، ولی این کار را درست نمی‌دانستم.

دراز کشیدم و به نوری که از ماه به داخل اتاقم می‌تابید خیره شدم.
افکارم به سمت نارمیلا رفت؛" یعنی چه اتفاقی برای او افتاده؟ نکند کسی میخواسته به او دست درازی بکند؟
وای خدای من چقدر نگران آن دختر ساده و پاک هستم که میان گرگ‌های جامعه تنهاست.
مگر می‌شود پدر و مادری انقدر به بچه‌ی خود سخت بگیرند که نتواند حرف دلش را به آنها بگوید.
یک لحظه یاد خودم افتادم؛ آهسته به خودم گفتم" ترنم تو خودت باشی باخانواده مطرح میکنی.؟"
تمام بدنم با این سوال به لرزه در آمد و آهسته گفتم" نمیدانم..."

کلافه و سردرگم بودم؛ دستانم را اطراف سرم قرار دادم و گفتم" تو را خدا بسته دیگه... خسته‌ام کردی؛ نمی‌خواهی آرام بگیری؟ "

اینبار فکر سروش به سرم زد؛ مجدد تلفنم را برداشتم تا ببینم او پیام داده یا نه‌.
اما امشب خبری از پیام‌ او نبود.
پتوی خود را تا زیر گردنم بالا کشیدم و چشمانم را بستم؛ سعی می‌کردم به اتفاق‌های خوب فکر کنم؛ که به خواب عمیقی فرو رفتم.

صبح که چشمانم را باز کردم سریع تلفن را برداشتم و دیدم یک پیام از طرف سروش آمده.

با هیجان خاصی بلند شدم و نشستم؛ شروع به خواندن کردم.
او نوشته بود:
"-ترنم جان سلام، شب از نیمه گذشته و من هنوز با یاد تو بیدار نشسته‌ام ...
امشب ماه کامل است و من در مقابل آن نشسته‌ام و هر چه او نگاه میکنم یاد رخسار زیبا و پاک تو می‌افتم.
امروز هر چه با خودم کلنجار رفتم تا مزاحم تو نشوم، اما فایده‌ی نداشت.
دلم آرام نمی‌گیرد، هر روز و هر لحظه به فکر تو هستم.
امروز تصمیم گرفته بودم به اصفهان بیایم و تو را ببینم؛ اما باز هم با خودم گفتم صبر کن.
دقیقا الان که برای تو پیام میدهم ده روز و هشت ساعت هست که تو به اصفهان رفته‌ای.
لعنت به دوری که چقدر سخت می‌گذرد.
مراقب خودت باش و زود برگرد."

بازهم خواندم؛ انقدر خواندم که تک تک کلمه‌های آن در ذهنم ثبت شد‌.

تصمیم گرفتم حالا که مامان گچ پایش را باز کرده ؛ با آنها صحبت کنم و یک روز زودتر به تهران برگردم.
برای همین بلند شدم؛ روبه‌روی اینه ایستادم و به خود نگاهی انداختم.
در صورتم یک شادی خاصی پنهان شده بود؛ چشمانم می‌درخشید و روی لبانم ناخواسته لبخند می‌نشست.

آهسته از پله‌ها پایین رفتم؛ امروز خانه حال و هوای دیگری داشت.
مامان میز صبحانه را آماده کرده بود و بوی نان تازه‌ی که بابا خریده، در تمام خانه پیچیده بود.
هر دو عاشقانه پشت میز روبه‌روی نشسته بودند و برای هم دلبری می‌کردند.

دلم نیامد خلوت آنها را برهم زنم؛ به‌سمت دستشویی رفتم و چند دقیقه‌ی بیشتر طول دادم تا اینکه صدای بابا آمد:
-لیلی جان... زیاد خودت را خسته نکن.
هر کاری داشتی به ترنم بگو، منم زود بر میگردم.

متوجه شدم که بابا صبحانه را خورده و به بیرون می‌رود.
به سمت آشپزخانه رفتم و با انرژی بالایی گفتم:
-سلام بر بهترین مادر دنیا.‌‌.. دیشب خوب خوابیدی؟ از ترکتور خبری نبود؟

مامان دستش را مقابل دهانش قرار داد و بلند قهقه‌ای زد وگفت :
-وای... خدا خوبت کن مادر... نه به جاش هجده چرخ اومده بود و تا صبح گاز میداد...

دوباره به خنده افتاد و آنقدر خندید که من هم ناخواسته خنده‌ام گرفت.
یک چای ریختم و در مقابل او جای بابا نشستم ، نگاهی به میزه انداختم و گفتم:
-این هجده چرخ هم که میگی نون بربری دوست نداره‌ها...

هر دو میخندیدیم و باهم شوخی می‌کردیم.

کمی که گذشت گفتم:
-راستی مامان من به جای جمعه، فردا برم تهران اشکالی داره؟ اصلا بیایید باهم بریم یه هوایی هم عوض میکنید.

مامان فکری کرد وگفت:
-بدم نمیاد بیام، ولی خاله پیش خودش میگه اینا نرفته برگشتند.

از استقبال مامان خوشحال شدم و گفتم:
-نه مامان... آخه برای چی؟ اون زن تنها از دیدن شماها خوشحال میشه.

لبانش را جمع کرد و ابروانش را بالا انداخت وگفت:
-حالا بگذار بابا بیاد، بهش بگم ببینم اون چی میگه.

خوشحال شدم، از اینکه زودتر سروش را ببینم داشتم بال در می‌آوردم.

سریع صبحانه را خوردم و گفتم:
-مامان جون، اگر کاری ندارید من کمی درس بخوانم؟

مامان در حالی که میز صبحانه را جمع می‌کرد گفت:
-نه قربونت... برو پای درس و مشقات...
04/21/2025, 16:40
t.me/ntalebiidastan1028/1657 Link
🏅اردیبهشت طلایی

👇دوست داری موفق بشی برحسب علاقه کلیک کن

🌍انگیزشی و موفقیت    📚کتاب

🌐زبان خارجی  🍔خلاقیت و نو آوری

👩‍❤️‍👨همسر داری و روابط ♻️آشپزی

🎁حس خوبعلمی وپزشکی

📕ادبیات  ☘طب سنتی

🍄پرورش گیاه

💥  پیشنهاد ویژه 🤩

👈چی بخوریم ولی لاغر باشیم

🎯هماهنگی تبادل و تبلیغات:
@rti_ebi
04/20/2025, 23:54
t.me/ntalebiidastan1028/1656 Link
دوستان گلم ری‌اکشن یادتون نره❤️😍
04/20/2025, 16:03
t.me/ntalebiidastan1028/1655 Link
از طرفی ساناز و حالا هم نارمیلا...
شَک نداشتم که نارمیلا یک دختر ساده و بی‌آلایش گول چرم زبانی‌های شوکا را خورده و امکان داشته اتفاقات ناگواری برای او بیافتد.
اما میان این هم اتفاقات بد، یکی از انها بیشتر فکرم را درگیر کرده؛ ان هم فکربه سروش...
نمیدانم آیا آن اتفاقی خوب هست یا اتفاقی بد؟
تنها چیزی که می‌دانستم این بود که باید مراقب باشم و با احتیاط دراین راه قدم بردارم.


به خانه که رسیدیم تمام فکرم درگیر نارمیلا بود.
میخواستم یک‌جوری که باعث سوءتفاهم بابا و مامان نشود، به آنها بگویم اگر شما مشکلی ندارید فردا به تهران بروم.
اما دلیل قانع کننده‌ی نداشتم.

در همین فکر‌ها بودم که ترمه از راه رسید و مامان را محکم در آغوش کشید و گفت:
-خدایا شکرت که مامانم خوب شد.
نمیدونی مامان که چقدر خوشحالم.

مامان هم بوسه‌ای بر گونه‌ی او زد و گفت:
-قربونت برم عزیزم، ممنون از شماها که این چند وقت عصای دست من بودید، ببخشید که اذیت شُدید.

همه به اتفاق هم با خوشحالی به سمت رستورانی که بابا رزرو کرده بود حرکت کردیم.
دلم میخواست مثل همه‌ی آنها با تمام جان و دلم خوشحالی کنم.
اما تکه‌ی از قلبم برای ساناز و نارمیلا درد میکرد و تکه‌ی دیگر هم به هوای سروش می‌تپید، و فقط قسمت کمی از آن باقیمانده بود که خوشحالی کند.

ادامه دارد...
04/20/2025, 16:02
t.me/ntalebiidastan1028/1654 Link
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل سوم
🔻قسمت دوازدهم

چشمانم که باز شد قبل از هرکاری تلفنم را بررسی کردم، دوست داشتم اول از همه ببینم آیا سروش پیام داده یا نه.
اما خبری از پیام‌ نبود.
صدای بابا آمد که از داخل آشپزخانه میگفت:
-خانم پاشو دیگه باید مامان را ببریم دکتر.

سریع از روی تشک بلند شدم به دنبال مامان میگشتم اما خبری از او نبود با تعجب پرسیدم:
-بابا، مامان کجاست!؟

بابا خنده‌ی کرد وگفت:
-دنیا را آب ببره تو را خواب میبره.
آنقدر خوابت عمیق بود، که من لیلی را بردم دستشویی متوجه نشدی.

بلند شدم و با شوخی گفتم:
-خب، پدرمن صبح تا شب من از مامان پرستاری میکنم، صبح‌ها خوابم می‌بره دیگه...


نگاهی معنا دار به سمت من کرد و گفت:
-اره جون عمه‌ی نداشتت...

قهقه‌ای زدم وگفتم:
-باور کنید...

تُشکم را برداشتم و به سمت اتاق بردم وگفتم:
-از مامان بپرس، مثل یک جغد شب بالای سرش بیدار میشینم.

از اتاق که خارج شدم دیدم بابا دست مامان را گرفته و به سمت تخت می‌ایند.
چشمان مامان به من که افتاد گفت:
-تو شب‌ها بذار من بخوابم، پرستاری پیشکش...

رفتم به سمت آن‌ها و دست دیگر مامان را گرفتم و گفتم:
-وا...مامان یعنی چی؟
من که مثل یه بچه مظلوم این پایین دراز میکشم و صدام در نمیاد.

مامان نگاهم کرد و با خنده گفت:
-اره... ولی نمیدونم چرا شبا صدای ترکتور در میاری...

بابا سری تکان داد و با خنده گفت:
-لیلی راست میگی...؟! من دیشب با خودم گفتم" ترکتور کجا بوده نصفه شبی..."

هر دو به هم نگاه میکردند و میخندیدند؛ مامان را روی تختش نشاندیم و من رو به آنها مثل یک ادم ناراحت نگاه کردم گفتم:
-باشه حالا که رفتم تهران دلتون برای همین ترکتور تنگ میشه.


مامان با حالت نفس زنان و خسته گفت:
-نگو مادر، از همین الان دلم برای تو تنگ شد.

بابا نگاهی به مامان کرد وگفت:
-لیلی خانم وقت برای آبغوره گرفتن خیلی هست؛ حالا بلندشو تا کم کم بریم دکتر، معطلی هم خیلی داره.

مامان با دست به من اشاره کرد و گفت:
-ترنم جان، اون پالتوی من را بیار.

سریع به سمت اتاق آنها رفتم و در حالی که پالتوی او را آوردم گفتم:
-منم الان آماده میشم و به سمت اتاقم دویدم.

درحال پوشیدن لباس‌های بیرونم بودم که ناگهان صدای پیامک تلفنم آمد.
سریع به سمت آن رفتم و با ذوق و شوق آن را باز کردم که دیدم پیام از طرف نارمیلا هست؛ نوشته:
"-سلام ترنم، خوبی؟
کی میایی تهران؟ به تو نیاز دارم."


نگران او شدم و شروع به شماره گرفتن او کردم که بابا از پایین من را صدا زد وگفت:
-ترنم زودباش باباجان... دیر میشه‌ها.

سریع با سمت آنها رفتم و با کمک بابا، مامان را سوار ماشین کردیم.

در راه مدام به گوشیم را نگاه می‌کردم.
نگران نارمیلا شده بودم، اما میترسیدم با او تماس بگیرم.

تا اینکه به مطب دکتر رسیدیم و من اجباراً منتظر ان‌ها پشت در نشستم.
بهترین موقع برای تماس با نارمیلا بود.
سریع تلفنم را برداشتم و شماره‌ی او را گرفتم او با گریه پشت تلفنم میگفت:
-ترنم کجایی؟ چرا نمیایی؟ من به تو نیاز دارم.

بلند شدم و شروع به قدم زدن کردم و با نگرانی گفتم:
-نارمیلا آرام باش، به من بگو چی شده؟

او نمی‌توانست حرف بزند و فقط گریه می‌کرد.
داشتم دیوانه می‌شدم از او پرسیدم:
-نارمیلا، شوکا کجاست؟ با او تماس بگیر.
من هم دو روز دیگه، جمعه راه میوفتم.

گریه او شدت گرفت و با فریاد و عصبانیت گفت:
-هرچی میکشم، از دست همون شوکای نامرد، میکشم.

نمی‌دانستم چکار کنم؛ با آرامش گفتم:
-نارمیلا جان... عزیزم، آروم باش و بگو چی شده‌.


با گریه گفت:
-داستانش مفصل نمیتونم پشت گوشی بگم، فقط باید ببینمت؛ ولی تا جمعه می‌میرم..

سرم درد گرفته بود و کلاف شده بودم؛ نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
-خیلی خُب... باشه من اگر بتونم فردا راه میوفتم.
فقط بگو در چه زمینه‌ای هست؛ اتفاقی برات افتاده.


کمی آرام شده بود و گفت:
-وقت بود بیوفته، اما خدا مراقبم بود.

نفس عمیقی کشیدم و با خیال راحت گفتم:
-خدا را شکر که بخیر گذشت، توهم فکرش را نکن تا من بیام ببینم بین شما چه اتفاقی افتاده.

نارمیلا مجدد با بغض گفت:
-ترنم...

با آرامش گفتم:
-جانم...

کمی سکوت کرد و بعد با بغضی که در حال ترکیدن بودگفت:
-شوکا خیلی نامرده، من را گول زد، وقت بود... ودوباره با صدای بلند به گریه افتاد.

در همان لحظه مامان و بابا خوشحال از پیش و دکتر آمدند و من اصلا متوجه باز شدن گچ پای مامان نشدم.

بابا با تعجب گفت:
-ترنم متوجه نشدی مامانت پاش را باز کرده؟!

نگاهش کردم و همانطور که به نارمیلا میگفتم باهات تماس میگیرم، مامان را محکم بغل کردم وگفتم:
-وای... خدایا شکرت...

بابا با حالتی غرور آمیخته وبا خوشحالی گفت:
-امشب یه جشن خانوادگی داریم.
به ترمه زنگ بزن با شوهر و بچه‌اش بیاند اونجا؛ میخوام همه را ببرم بیرون.

نمی‌دانستم خوشحالی کنم یا ناراحت باشم.
یکدفعه اطرافم پر از خبرهای ناگوار و شُک برانگیز شده بود‌.
04/20/2025, 15:59
t.me/ntalebiidastan1028/1653 Link
دوستان عزیز، لطفا حمایت کنید❤️🌷
04/19/2025, 17:00
t.me/ntalebiidastan1028/1651 Link
می‌خندیدم و اشک‌های چشمانم را پاک میکردم.
چقدر زیبا می‌نویسد.
خدای من... نکند این پیام‌ها را قبل از من برای دیگری هم ارسال کرده؟
نکند من اولین نفر در زندگی او نباشم و او اینگونه با احساسم بازی کند؟
یعنی واقعا دوستم دارد و عاشقم شده، یا می‌خواهد...

این سوال‌ها به دور یک محور در سرم می‌چرخید و انقدر تکرار می‌شد، که دستانم را اطراف سرم گذاشتم و محکم فشارش میدادم، تا شاید ذهنم آرام شود.
یاد ساناز و محمد افتادم و سوال‌های دیگر هم اضافه شد...
نکند من هم مثل ساناز شوم و به فکر فرار بیوفتم؟
وای... نه... خدای من... کمکم کن...

دلم میخواست هرچه زودتر به تهران برگردم و با او بیشتر آشنا شوم و به او بگویم باید با خانواده من صحبت کنی، هر چه بابا و مامانم بگویند من همان کار را میکنم.
باید از اول کار محکم باشم و تا با خانواده مطرح نکردم خودم را نبازم.

خواب به چشمانم آمد و آهسته روی هم قرار گرفتند و به خواب رفتم.

ادامه دارد...
04/19/2025, 16:59
t.me/ntalebiidastan1028/1650 Link
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل سوم
🔻قسمت یازدهم

کنار بابا نشستم و در افکار خود غرق بودم.
ناگهان بابا دست خود را دور گردنم حلقه کرد و گفت:
-نبینم دختر غصه داشته باشه، باباجان چی شده؟ چرا دَرهمی؟

نگاهم را به‌ سمت او چرخاندم و لبخندی زدم.
نمی‌دانستم چه بگویم و بابا دوباره گفت:
-لبخند تحویل من نده؛ بگو باباجان.


سری تکان دادم گفتم:
-نمیدانم... هم دل نگران امتحاناتم هستم و هم دلم نمیاد از اینجا برم.

نگاهش کردم و اشک در چشمانم جمع شد، اشکی که هم برای گرفتار شدن قلبم بود و هم برای دور شدن از خانواده.
دلم میخواست بدون هیچ محدودیتی فریاد بزنم که قلب من پیش یک نفرجا مانده، اما سکوت کردم، خجالت می‌کشیدم، یا شایدم می‌ترسیدم.

بابا بوسه‌ای بر گونه‌ی من زد و گفت:
-میری امتحان میدی برمیگردی؛ اون زمان من یادم کلاس‌های قبل عید نوروز بی رونق بود، یکی می‌آمد، دوتا نمی‌آمدند.

جوابی نداشتم به او بدهم، نمی‌توانستم به خود دروغ بگویم دلم میخواست تهران بمانم و بیشتر با سروش آشنا شوم.

بابا در حالی که روی مبل کمی جابه‌جا میشد گفت:
-حالا کی باید بری؟

دلم میخواست بگویم هرچه زودتر بروم بهتر است ، اما گفتم:
-شنبه اولین امتحانم هست، دیگه جمعه صبح میرم.

ترمه بایک سینی چای به سمت ما آمد وگفت:
-افرین به شما دختر و پدر، ما را هم یکم تحویل بگیرید.

بابا آن یکی از دستش را باز کرد وگفت:
-بیا بابا‌جان توهم کنار من بشین که شما دوتا تمام دارایی من هستید.

مامان که تا به حالا ساکت نشسته بود و به ما نگاه می‌کرد، کمی به سمت جلو آمد و گفت:
-پس من هم اینجا برگه چغندر هستم !؟

دستش را به کمرش زد و گفت:
-کل عمرت را بشور و بساب و بچه بزرگ کن، بعدشم هیچی....


بابا از جای خود بلند شد و به سمت او رفت وگفت:
-خانم... تو که تاج سری... این حرفا چیه میزنی.

کنار او نشست و نگاهش را به سمت ما آورد وگفت:
-لیلی جان فردا نوبت دکتر داره، ايشالا که گچ پاش را باز میکنند.


مامان که معلوم از این وضع خسته شده، دستانش را به سمت آسمان بالا برد وگفت:
-خدا از دهنت بشنوه مرد ...


بعد از رفتن ترمه من مجدد کنار تخت مامان تشکی پهن کردم و دراز کشیدم.

امروز برای من یک روز عجیبی بود، از اتفاقاتی که برای ساناز افتاده و تا ابراز علاقه‌ی سروش.
مجدد یاد سروش افتادم، یاد نگاه‌های او... یاد پیام‌های او، که افتادم عرق بر پیشانیم نشست و گونه‌هایم گل انداخت، ناگهان متوجه شدم دستان و پاهایم یخ کرده.
قلبم به تکاپو افتاده و صدای آن به گوشم می‌رسد.
با همه‌ی محتاط بودنم اما دلم میخواست پرواز کنم وبه سمت او بروم.

داشتم با غنچه‌ی عشقی که در قلبم شکوفه زده بود، عشق می‌ورزیدم، که یک‌دفعه یاد ساناز افتادم.
همه چیز در مقابل چشمانم، رنگشان پرید وسیاهی یَس و ناامیدی به گوشه، گوشه‌ی قلبم وارد شد.

قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمانم جاری شد و این آتش شعله‌ور شده در قلبم را آرام کرد.

بلند شدم و نگاهی به مامان انداختم تا مطمئن شوم خواب است و بعد تلفنم را برداشتم و مجدد پیام‌های او را خواندم.
چقدر زیبا نوشته... مثل یک رویاست... رویای شیرین...

میخواستم تلفنم را در آغوش بگیرم و با همان حال زیبا به خواب بروم که ناگهان یک پیام جدید از طرف سروش برای من آمد.

سریع شروع به خواندن کردم، آنقدر دستپاچه شده بودم که هر چه میخواندم، او چه نوشته است باز هم نمی‌فهمیدم.
بارها خواندم و نفس‌های عمیقی می‌کشیدم.
ناخواسته تبسمی شیرین روی لبانم نشست و چشمانم پر از اشک شد.
راست می‌گوید استاد الهه‌ی قمشه‌ای:
"بهترین جفت در جهان خنده و گریه است !
آنها هیچگاه همدیگر را همزمان ملاقات نمیکنند…!
ولی اگر آن دو یکدیگر را ملاقات کنند.

 آن لحظه، بهترین لحظه زندگی شماست..."

مجدد و با صدای که میدانستم اگر میخواستم بلند بخوانم میلرزید شروع به خواندن کردم:
"-ترنم جان... چقدر شب سیاه و خوف انگیز است.
از زمانی که با تو آشنا شدم از تنهای در شب میترسم و فقط فکر به تو و یاد تو هست که من را آرام می‌کند.
از روزی که تو رفتی دیگر نتوانستم بر سر تمرین حاضر شوم، به قول بچه‌ها مدام تپق میزدم.
به خاطره این حال من تمرین‌ها فعلا متوقف شده، همه فکر می‌کنند خسته هستم و ذهنم یاری نمی‌کند.
اما نمی‌دانند که من جانی دوباره گرفته‌ام و از ندیدن روی جانان است که هیچ تمرکزی ندارم.
ای کاش دوباره برگردی و چشمان من به دیدن روی تو روشن شود.
شب‌ها مثل یک روح سر گشته در خانه راه میروم تا روز شود و روزها هم مثل یک مرده متحرک یک گوشه می‌نشینم و به تو فکر میکنم.
میدانم پیام‌های من را می‌خوانی، انتظار جواب دادن ندارم، فقط دوست دارم تو بخوانی.
شبت آرام..."
04/19/2025, 16:59
t.me/ntalebiidastan1028/1649 Link
🏅لیستی از بهترین‌های تلگرامی

💠کتاب‌های خاص برای مطالعه
@Ketabzharf
🌻یک میلیـون کـتاب "PDF و صـوتی"
@PDF_and_audio_library
🌻روانشناسی با طعم هیجان
@ravantahlilgar
🌻کتابخانه صوتی و پی دی اف تاپ بوک
@Top_books7
🌻اشعارکوتاه
@ashaar_nabb
🌻معلومات کمیاب طبی و درمانی
@internationalmedicaluseful
🌻بيشتر بدانيم بهتر زندگى كنيم
@matlabravanshenasi
🌻جملاتی که شما رو میخکوب میکنه!
@its_anak
🌻گنجینه کتابهای صوتی
@GANGINEH
🌻سخنان بزرگان
@lifepoodcast
🌻انگیزه رشد و موفقیت
@angizeyeroushd
🌻جذب جنس مخالف با شگردهای روانشناسی
@moshavereh_shoma
🌻دانلود 50000 کتاب ورمان برتر (BOOK)
@book_and_roman_library
🌻زیباترین ودلنشین ترین «اشعار مولانا»
@Ashaarmolana
🌻مولانا حافظ شهریار ،شعر و موزیک
@onlyshear
🌻آشنایی با نویسندگان کلاسیک
@nevisandbdonya
🌻بیو "انگلیسی"●[Bio]●
@biow_english
🌻آگاهی.بیداری.آزادی
@Meditationfarsi369
🌻کتابخانه علوم انسانی
@LibraryHumanities
🌻ویدئو و سخنان دانشمندان فیزیک
@endishea
🌻کتب سیاسی
@PoliticalBooks
🌻نوستالژی زیرخاکی های خاطرانگیز
@nuostalzhi
🌻کانال طبی داکتران افغان
@medical_af
🌻زیباترین و دلنشین‌ترین‌های سال 2025
@Pisht_AZ_an
🌻انجمن فیزیک دانشگاه هرات
@physics_786
🌻روانشناس خودت باش
@sh351b
🌻شهر کتاب BOOK
@Iftlis_library
🌻پندهای "‌ناب" بزرگان
@sokhanan_bzrgan
🌻قشنگ‌ترین عکس نـوشته های "سال"
@AKSnaweshtae_NAB
🌻کافه شعر
@cafe3Sher
🌻همیشه راهی هست 
@hamisherahi_hast
🌻کتاب دانش
@ktabdansh
🌻روانشناسی برای زندگی بهتر
@Ravanshenasilifestyle
🌻کتب علوم سیاسی
@PoliticalBooks_LH
🌻کتب تاریخ
@HistoryBooks_LH
🌻شمس و مولانای جان
@Mahfelshaeraneh
🌻بوسه عشق
@Booose_eshgh
🌻گلچین اشعار زیبا
@najvayee
🌻مجله پزشکی
@Dokinegin2023
🌻کتب ادبیات
@LiteratureBooks_LH
🌻کتب روانشناسی
@PsychologyBooks_LH
🌻جراحان برتر افغان
@medicine500
🌻رمان‌های راوی قصه گو
@ntalebiidastan1028
🌻رویایی بهشت
@arslan_400
🌻زیباترین اشعار شاعران
@aftabmahtabi
🌻کتب اقتصاد
@EconomicsBooks_LH
🌻طبِ معجزه‌گرِ سنتی با حکیم خیراندیش
@tebesinaa
🌻بک‌گراند کارتونی | تِم فانتزی مود
@ThemeMood
🌻سوال های کلیدی برای باز کردن سر صحبت
@Mind_plussss
🌻کتاب سل
@Ketabsel
🌻عبارات روزمره انگلیسی
@zabanschool101
🌻کتب جامعه‌شناسی
@SociologicalBooks_LH
🌻فانوس
@Faaanos
🌻چگونه اعتماد به نفس خود را تقویت کنیم؟
@ravankhob
🌻کتب فلسفه
@PhilosophyBooks_LH
🌻آوای شب_دانلود خاطره
@AVAYESHAB2024
🌻تاریخ و ادبیات جهان
@Historyliteratureworld
🌻جملاات *نااااب* انگیزشی
@jomalatnab_angizeshi
🌻مهارت پخت و پز آشپزی خونگی و مدرن
@maman_paz3
🌻هوروسکوپ و مدیتیشن
@Agahiiiiiiiiiiiiiii
🌻استوری مناسبتی انگیزشی
@yefenjanaramsh
🌻کتاب خوان
@welll_read
🌻پند های ناب قرآنی
@ISLAMICINFO_2023
🌻مقالات سیاسی
@Political_Articles
🌻شعر های ناب فارسی
@ashar_nab_official
🌻خسروی آواز استاد شجریان
@stad_shajariyan
🌻غزل های نااااب
@Ghazal_nabb
🌻جادوی درمان با حنا
@gasedak_health
🌻دیدنیها و جذابیت های ایران و جهان
  @afarinshokoh
🌻شگفتیهای توسعه در خرد
@Alefbaietousee
🌻دل واژه های تنهایی
@gandomzaran
🌻کانال خشت وخیال
@kheshtbekhesht
🌻حل‌مشکل خیانت‌،بی‌توجهی وبی‌محبتی همسر
@hamsardarry
🌻انگلیسی بیاموزیم
@Learn_4_english
🌻زیباترین کلیپ ها و آموزش رقص
@sonatimahalli
🌻خبرهای ورزشی جهان
@KhebarhaVarzeshiJahan
🌻پارسی سخن بگوییم و زیبا بنویسیم
@FARZANDAN_PARSI
🌻گنجینه
@GANJINHH
🌻اطلاعات مفید پزشکی دکتر خود باشیم  
@kalemnab
🌻آموزش پاکسازی تقویت انرژی چاکراها
@tabnahayteshgh
🌻دوره های رویال مایند رایگان
@royallmiind
🌻آموزش هنر و دکوراسیون
@TazeineManzel
🌻اینجا هیچ‌پدر ومادری روبچه‌ش فریاد نمیزنه
@kodaknojavan
🌻کتاب‌های نایاب علمی و طبی
@FA_TI_MI
🌻گلهای جاودان
@golhayejavidaneiran
🌻ورزش در خانه
@gymmhomee
🌻من و کتاب، |𝐏𝐃𝐅|
@aramesh13577
🌻زندگی همسرانه و زناشویی من
@harimezendgi
🌻سرزمین رویاهای گمشده
@lost_dreams_world
🌻گلچین کتابهای صوتی وPDF
@ketabegoia
🌻کتاب خوانها عضو شوند
@mutaliagaran
🌻شبی چند دقیقه کتاب بخوانیم
@book_tips
🌻آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
@ECONVIEWS
🍎خوراکی سالم و رژیمی
@organicketo

➿➿➿➿➿➿

📮هماهنگی تبلیغات و تبادلات:

📥@rti_ebi
04/19/2025, 00:21
t.me/ntalebiidastan1028/1648 Link
دوستان گلم ببخشید اگر این قسمت رمان را دیر در اختیار شما عزیزان قرار دادم.🙏
لطفا حمایت یادتون نره.❤️🌷
04/16/2025, 21:20
t.me/ntalebiidastan1028/1647 Link
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل سوم
🔻قسمت دهم

بعد از رفتن خاله و ساناز، بازار غیبت در خانه‌ی ما داغ بود؛ هر کدام یک چیزی می‌گفتیم.
ترمه که از کلاس گذاشتن‌های زیاد خاله خسته شده بود.
مامان هم مدام میگفت ساناز یک مشکلی داشت، خیلی درهم بود.
از من هم پرسید به تو چیزی نگفته؛ من هم خودم را به بی‌اطلاعی زدم.

مامان نگاهی به ساعت کرد وگفت:
-من که باید کمی بخوابم وگرنه عصر سرم درد می‌گیره.
روی تختش دراز کشید و ترمه هم روی کاناپه دراز کشید ودر حالی که پشتی را زیر سرش جا میداد گفت:
-گل گفتی مامان، منم خوابم میاد.
بخوابم که الان اشکان بیدار میشه.

من هم از روی مبل بلند شدم و با خنده گفتم:
-منم میرم روی تختم بخوابم.

وارد اتاقم که شدم، تلفنم را برداشتم و روی تختم دراز کشیدم.
پیام سروش را باز کردم تا ببینم چه نوشته است، دیگر مثل قبل مشتاق خواندن پیام‌های او نبودم.
اما به هر حال کنجکاوی نمیگذاشت نخوانده از کنارش بگذرم.
پیام او را بازکردم و دیدم چندین پیام ارسال کرده و شروع به خواندن آنها کردم:
"-ترنم جان..‌.
اِی وای برمن که باعث آزردگی تو شدم.
من را ببخش که اگر نبخشی، هیچ وقت خودم را نمیبخشم."

پیام بعدی را شروع به خواندن کردم:
"-نمیدانم آیا درست است، گفتن این موضوع یا نه.
اما دوست دارم تو هم بدانی و امیدوارم باعث سوءتفاهم نشود."
در
پیام‌ها را یکی پس از دیگری میخواندم:
-"من می‌توانم به جرأت بگویم؛ زندگی من به دو قسمت تقسیم شده است.
یکی قبل از دیدن تو، ودیگر بعد ازدیدن تو."



"-با دیدن تو زندگی من رنگ و بوی دیگری گرفته است.
مثل خزانی که بهار شده... مثل پرنده‌ی مهاجر خسته‌ی که به لانه‌ی خود رسیده... مثل موجهای بی قرار دریاها که به آغوش ساحل می‌رسند.
من هم مشتاق دیدن تو هستم، تا با تو رو در رو حرف بزنم."


"-امیدوارم که باعث آزردگی تو نشده باشم و توهم مشتاق دیدن من باشی.
به امید دیدار تو روزهایم را شب و شب‌هایم را روز میکنم."

با خواندن پیام‌های او حالم دگرگون شد؛ در سرمای زمستان گرمم بود و حال آشوبی بر قلبم وارد شد.
عرق گرمی روی پیشانیم نشست و از حالت دگرگونی درونم حالت تهوع به من دست داد.
سریع به سمت پنجره رفتم و آن را باز کردم‌.
هوای اصفهان ابری بود و بعد از چند وقتی نم نم بارانی میزد.
چند باری نفس عمیقی کشیدم و هوای خنک و قطره‌های باران حالم را بهتر کرد و گرمای آتش درونم، را کمتر کرد.

ناگهان و بدون اراده شروع به گریه کردن کردم، با دستان لرزانم، چشمانم را گرفتم و همان‌جا پایین پنجره نشستم.

این چه حالی بود که به من دست داده؟ نکند من هم مثل ساناز دلباخت باشم؟
نکند سروش می‌خواهد با این حرف‌ها من را گول بزند و با احساسم بازی کند؟
این سوال‌ها در ذهنم پایین و بالا می‌رفتند.

من دختری محتاطم و نمی‌توانستم بی‌گدار به آب بزنم، اصلا بلد هم نبودم و برای انجام هر کاری زیاد فکر میکردم، اما فکر در مورد این موضوع برای من دیوانه کننده بود.

اشکهای چشمانم، مثل باران آسمان که مرحمی روی دردهای زمین بود، ان‌ هم مرحمی روی درد و آشوب درون من شد .

با هر قطره‌ای که از چشمانم میچکید؛ نه تنها قلبم بلکه تمام وجودم ارام‌تر میشد.

بی حال و ناتوان از جای خود بلند شدم و به سمت تختم رفتم، روی آن دراز کشیدم و پتو را تا روی سرم آوردم و با آن حال نزار به خواب رفتم.

تااینکه با دست نوازش ترمه از خواب بیدار شدم؛ چشمانم را باز کردم و با ترس و هراس پرسیدم:
-چیزی شده؟ مامان خوبه؟

ترمه آرام و آهسته گفت:
-اره عزیزم همه خوبند، تو خودت خوبی؟

از روی زمین بلند شد و کنارم روی تخت نشست و گفت:
-چه خوابی رفتی! هرچی صدات میزدم بیدار نمیشدی؛ نگرانت شدم.

نگاهش به سمت پنجره رفت و گفت:
-ساعت پنج عصر و همه جا تاریک شده؛ چرا پنجره اتاقت بازه؟

به‌ سمت پنجره نگاه کردم و یک لحظه تمام اتفاق‌های که برایم افتاد مثل یک فیلم در مقابل چشمانم آمد؛ دوباره یاد پیام‌های سروش افتادم و در بدنم شروع به لرزیدن کرد.

ترمه گفت:
-باتو هستم ترنم چرا جواب نمیدی؟ خوبی؟


به سمتش نگاه کردم و گفتم:
-اره خوبم، نمی‌دانم چرا یادم رفته اونا ببندم.
آخه داشت بارون می‌آمد کمی کنار پنجره ایستادم.

ترمه از جای خود بلند شد وگفت:
-خیلی خُب، پاشو بریم پایین، بابا هم آمده تا یه چای بریزیم بخوریم.


لبخندی به او زدم وگفتم:
-باشه تو برو منم الان میام.

همه‌ی حواسم به دنبال پیام‌های سروش بود؛ مجدد تلفنم را برداشتم و تک تک پیام‌های او را خواندم.

نمیدانم شاید اگر امروز حال ساناز را نمیدیدم، الان برای پیام‌های او ذوق می‌کردم؛ اما حالا ترسی در دلم رخنه کرده بود ‌که از آن خیلی میترسیدم.

ادامه دارد...
04/16/2025, 21:18
t.me/ntalebiidastan1028/1646 Link
💰از فروش گروه های قدیمی و از کاره افتاده خودتون کسب درامد کنید. (از ۲۰۱۵ الیٰ ۲۰۲۳)‼️👇🏼

         🔰 ‌خرید گروه‌های قدیمی تلگرام 🔰

🔻🔻🔻🔻🔻🔻
📪کتاب کمیاب، فیلم ممنوعه، (دو زبان)
📩@Archivesbooks
📪یک میلیـون کـتاب "PDF و صـوتی"
📩@PDF_and_audio_library
📪اشعار ناب وکمیاب
📩@moshere
📪هزار پند مولانا با معانی اشعار
📩@Ashaarkotaa
📪با سیاست رفتار کنیم
📩@ghasemi8483
📪اشعارکوتاه
📩@ashaar_nabb
📪بيشتر بدانيم بهتر زندگى كنيم
📩@matlabravanshenasi
📪جملاتی که شما رو میخکوب میکنه!
📩@its_anak
📪معرفت در زندگی
📩@lifepoodcast
📪غزل" غزل " غزل " غزل "غزل"
📩@ghaz2020
📪انگیزه رشد و موفقیت
📩@angizeyeroushd
📪‌جذب جنس مخالف با شگردهای روانشناسی
📩@moshavereh_shoma
📪دانلود 50000 کتاب ورمان برتر (BOOK)
📩@book_and_roman_library
📪زیباترین ودلنشین ترین «اشعار مولانا»
📩@Ashaarmolana
📪مولانا حافظ شهریار ،شعر و موزیک
📩@onlyshear
📪بیو "انگلیسی"●[Bio]●
📩@biow_english
📪گروه روان‌تحلیلی بینش
📩@InsightGroup_ir
📪آموزشگاه طبی سید
📩@samsadeghitebeslami
📪انگلیسی  از پایه
📩@english_elnaz_torabi
📪ویدئو و سخنان دانشمندان فیزیک
📩@endishea
📪دل واژه های تنهایی
📩@gandomzaran
📪کانال طبی داکتران افغان
📩@medical_af
📪زیباترین و دلنشین‌ترین‌های سال 2025
📩@Pisht_AZ_an
📪منبع جدیدترین فیلم و سریال ها
📩@Play_Fillm
📪انجمن فیزیک دانشگاه هرات
📩@physics_786
📪روانشناس خودت باش
📩@sh351b
📪شهر کتاب BOOK
📩@Iftlis_library
📪پندهای "‌ناب" بزرگان
📩@sokhanan_bzrgan
📪قشنگ‌ترین عکس نـوشته های "سال"
📩@AKSnaweshtae_NAB
📪کافه شعر
📩@cafe3Sher
📪همیشه راهی هست 
📩@hamisherahi_hast
📪روانشناس بالینی شو
📩@Ravansabaz
📪کتاب دانش
📩@ktabdansh
📪خانوما!! کلی آموزش خفن واسه مهمونیهای عید
📩@maman_paz3
📪"رد پای خدا"_"مسیر سعادت"
📩@radepaikhoda
📪فروش کتابهای کمیاب با قیمت قدیم
📩@katebbashi_book
📪باعث میشه'' رتبه برتر'' بشی
📩@konkur_st
📪بهترین تیکه های بهترین کتاب ها(ذهن‌زیبا)
📩@beautifulminds4
📪خانه ی دوست
📩@khanehy_doost
📪کتاب سل
📩@Ketabsel
📪درمان بیماریها با نسخه‌های دکتر خیراندیش
📩@tebesinaa
📪جراحان برتر افغان
📩@medicine500
📪رمان‌های راوی قصه گو
📩@ntalebiidastan1028
📪رویایی بهشت
📩@arslan_400
📪زیباترین اشعار «دوبیتی‌ و متن کوتاه »
📩@aftabmahtabi
📪آموزش گام به گام زبان انگلیسی
📩@English_Points_New
📪آموزش جامع زبان انگليسی
📩@zabanschool101
📪خیاطی بدون الگو
📩@khayatiasan_20
📪بک‌گراند کارتونی | تِم فانتزی مود
📩@ThemeMood
📪فانوس
📩@Faaanos
📪اینجا خودت رو پیدا کن 5 دقیقه وقت بزار
📩@ravankhob
📪تاریخ و ادبیات جهان
📩@Historyliteratureworld
📪جملاات *نااااب* انگیزشی
📩@jomalatnab_angizeshi
📪آوای شب_دانلود خاطره
📩@AVAYESHAB2024
📪کتاب خوان
📩@welll_read
📪کلاس های رایتینگ IELTS- گرامر- کالوکیشن
📩@ieltswritingadvancement
📪پند های ناب قرآنی
📩@ISLAMICINFO_2023
📪چگونه با خودِبرتر ارتباط بگیریم؟
📩@IAM_infinity000
📪شعر های ناب فارسی
📩@ashar_nab_official
📪غزل های نااااب
📩@Ghazal_nabb
📪"خیانت "حجامت" بهاره
📩@gasedak_health
📪انگلیسی بیاموزیم
📩@Learn_4_english
📪قربون صدقه های باکلاس یاد بگیر دلبری کن
📩@hamsardarry
📪یادگیری لغات با سخنرانی انگلیسی
📩@english_ielts_garden
📪فیتنس،رژیم،علم تمرین
📩@FitnessBody97
📪پارسی سخن بگوییم و زیبا بنویسیم
📩@FARZANDAN_PARSI
📪گنجینه
📩@GANJINHH
📪کانالِ فلسفیِ « تکانه »
📩@khosrowchannel
📪دوره های رویال مایند رایگان
📩@royallmiind
📪بچتو اینجوری تربیت کن مودب وحرف‌گوش‌کن
📩@kodaknojavan
📪طب سینوی، درمان های خانگی
📩@teb_sinawi
📪ورزش در خانه
📩@gymmhomee
📪خودت روانشناس فرزند پرخاشگرت باش
📩@ghasemi8484
📪گلهای جاویدان
📩@golhayejavidaneiran
📪بهترین کتابهای جهان 𝗕𝗢𝗢𝗞
📩@SBOOKSS
📪کتابخانه طبی، درمان با داروهای خانگی
📩@danyalshafa
📪مجموعه کتاب صوتی و فیلم کوتاه
📩@ArchiveAudio
📪من و کتاب، |𝐏𝐃𝐅|
📩@aramesh13577
📪کتاب خوانها عضو شوند
📩@mutaliagaran
📪روانشناسی با طعم هیجان
📩@ravantahlilgar
📪"حافظ" فروغ" مولانا" خیام"
📩@AShaarMandgar
📪شعر متن کوتاه و زیبا
📩@kahkeshan_eshge
📪آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
📩@ECONVIEWS
🍎شیرینی های سالم و تازه
✅ @organicketo

➿➿➿➿➿➿

📮هماهنگی تبلیغات و تبادلات:

📥@rti_ebi
04/15/2025, 22:52
t.me/ntalebiidastan1028/1645 Link
دوستان گلم حمایت یادتون نره❤️🌷
04/14/2025, 18:02
t.me/ntalebiidastan1028/1644 Link
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل سوم
🔻قسمت نهم

نگاهم کرد؛ در نگاهش نگرانی و دلواپسی موج میزد.
سکوت سنگینی میان ما حاکم شد؛ من نگاهم به ساناز بود ولی تمام حواسم به تلفن همراهم که ببینم سروش چه پیامی داده.

حوصله‌ام سر رفت و دستم را روی دست ساناز گذاشتم وگفتم:
-دوست داری برای من بگی چه اتفاقی افتاده؟

سرش را بالا آورد و با بغض که در گلویش بود گفت:
-من با یک پسری آشنا شدم؛ میخوام باهاش ازدواج کنم، اما بابا قبول نداره.

اشک‌هایش از چشمانش جاری شد؛ من او را در آغوش گرفتم و گفتم:
-گریه نکن؛ خدا بزرگه... حالا برای چی بابات میگه نه؟

اشک‌هایش را پاک کرد و خودش را از من جدا کرد وگفت:
-میگه نه خانواده داره و نه کار درستی داره.
منم بهش گفتم" اما اینا که مهم نیست."

بابا اعصبانی شد وگفت:
-یا ما و یا اون پسر یلاغبا...

منم از این طرز صحبتش ناراحت شدم وگفتم:
-اون پسر خوبی... ما باهم خوشبخت میشیم.

بابا که اعصبانی بود از خونه خارج شد و بعد که امد گفت" اگه تصمیمت را گرفتی دیگه هزینه دانشگاه تو با اون، از جهیزیه و پشتوانه‌ی من هم خبری نیست."

بلند شروع به گریه کردن کرد و با صدای بریده گفت :
-منم قبول کردم...

نمیدانستم چه واکنشی نشان بدهم، باورم نمیشد.
در شُک کامل بودم.

نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
-ساناز مگه چکارست؟ خانواده اون چطوری هستند؟ شاید بابات درست میگه.

کمی مکث کردم وگفتم:
-اصلا مامانت چی میگه؟

در حالی که با دستمال بینی‌اش را پاک می‌کرد گفت:
-یه ارایشگاه کوچیک داره... درس نخونده، اما پسر خوبی هست.
باباش هم بازنشسته شده و یه خونه کوچیک تقریبا پایین شهر دارند.


سکوت کردم و در فکر فرو رفتم؛ اصلا باورم نمیشد ساناز با این همه کلاس و نازی که ‌داره میخواد زن همچین پسری بشه.
آخه همیشه از اینکه خونه‌ی ما پایین شهر که نه تقریبا یک محله‌ی متوسط بودیم فخر می‌فروخت؛ و میگفت‌"که امکانات محله‌ی شما از محله‌ی ما کمتر و..."

ساناز سکوت را شکست و گفت:
-مامانم مخالف، میگه اصلا حرفشان نزن...
نمیدونم شاید با هم فرار کنیم.

باصدای بلند و ناباورانه گفتم:
-چکار کنی؟!
ساناز اصلا حرفشا نزن، فکرشم نکن.
تو اصلا به فکر آبروی بابات هستی؟
مگه این پسر چی داره که تو به خاطرش میخواهی پشت به خانواده بکنی؟

سرش پایین بود و با دستمال مچاله شد در دستش بازی میکرد؛ معلوم بود که استرس دارد.

آهسته گفت:
-این آخرین راه ماست...

فهمیدم که او واقعا دلش را باخته و در مقابل اون هیچ قدرتی ندارد.

سرش را روی شانه‌ام گذاشت وگفت:
-ترنم تو تا حالا عاشق نشدی، برای همین من را درک نمیکنی.

ناگهان یاد سروش افتادم و به خود نهیبی زدم وگفتم" ترنم چشمانت را باز کن و خوب ببین، تو هم اگر همین دست فرمون پیش بری خیلی زود به حال ساناز مبتلا میشی."

در فکر خودم بودم که ساناز تلفنش را در مقابل من گرفت و گفت:
-ببین، این عکسش... اسمش محمد...

با تعجب به عکس نگاهی انداختم، در کنار هم روی یک نیمکت در پارکینگ نشسته بودند؛ در دلم گفتم:
"-وای خدای من... واقعا ساناز این را برای زندگی انتخاب کرده!؟ همش فکر میکردم یک دکتری و مهندسی با وضع مالی عالی انتخاب می‌کنه."

اما برای اینکه ناراحتش نکنم گفتم:
-خوبه... فقط شاید بهتر از این هم برای تو پیدا بشه.

سریع سرش را بلند کرد و گفت:
-من اگر پسر شاه هم بیاد، فقط محمد انتخاب می‌کنم.

خنده‌ای ساختگی به او کردم و گفتم:
-کار دل دیگه نمیشه کاریش کرد.

رو به او کردم گفتم:
-حالا بگو ببینم کجا باهم آشنا شدی؟

تبسمی کرد و با کلی ذوق و اشتیاق گفت:
-اول نزدیک دانشگاه ما شاگرد یک آرایشگر بود، من ماشینم اون نزدیکی پنچر شد و اون اومد پنچری ماشینم را گرفت.
از اون روز جرقه‌ی آشنای ما زده شد و تا امروز دقیقا یکسال و ده روز که باهم هستیم.

با حالتی سوالی و کنجکاوی پرسیدم:
-تو این یکسال چطوری با خانواده مطرح نکردی؟!

نگاهم کرد وگفت:
-اخه گفته بود" صبر کن خودم میخوام آرایشگاه بزنم و بعد بیام خواستگاری."
تا اینکه حدوداً سه ما پیش آمد خواستگاری و همه چیز علنی شد.

می‌دانستم خانواده او با خانواده من خیلی فرق دارند و به قول بابای من "امروزی فکر می‌کنند؛ براشون مهم نیست دختر و پسرشون با کی در ارتباط... کجا میرند و کجا میاند‌." همین شد که دختر دست گلشون دلباخته کسی شده که نباید می‌شد.

دستم را پشت کمرش زدم وگفتم:
-امیدت به خدا باشه؛ انشاالله درست میشه...

مکثی کردم و گفتم:
-اصلا میخواهی من به بابام بگم با بابات حرف بزنه؟

مثل آدمی که برق او را بگیرد از جای خود پرید و با چشمان گرد شد و نگران گفت:
-نه... نه ترنم... اصلا به خانواده چیزی نگیا...
من داشتم منفجر می‌شدم و با تو درد و دل کردم؛ اگر بفهمند من به تو گفتم وضع من بدتر میشه.

سکوتی کرد و با نگرانی دستم را گرفت و گفت:
-تو را خدا... به من قول بده چیزی نمیگی...

بغلش کردم و گفتم:
-مطمئن باش، هیچی نمیگم.
04/14/2025, 17:59
t.me/ntalebiidastan1028/1642 Link
بوسه‌ی به گونه‌ی او زدم و گفتم:
حالا هم پاشو بریم پایین فکر کنم موقع ناهار...

کنار ترمه نشستم و خاله روبه من کرد گفت:
-خُب ترنم جان، درس‌ها به کجا رسیده؟ هنوزم عاشق رشته نجوم هستی؟

با اشتیاق به او نگاه کردم‌ وگفتم:
-معلومه که عاشقشم... تازه از این ماه به رصدخانه هم می‌رویم.

خاله نگاهی معنا دار به ساناز کرد که فقط من متوجه معنی آن شدم و او ادامه داد:
-ساناز، هم عاشق رشته‌ دندان پزشکی، الانم باباش گفته" میفرستمش آلمان برای ادامه تحصیل"

به ساناز نگاهی کردم، او هم سرش را بالا آورد و به من نگاهی انداخت؛ در نگاهش ناراحتی و نگرانی موج میزد و من تازه انجا بود ‌که متوجه شدم دلیل اینکه میگفت راه آخر ما فرار هست چیه.

همه‌ی حواس و فکرم به ساناز بود، دلم برایش می‌سوخت؛ ای کاش می‌توانستم به او کمک کنم.

اصلا فراموشم شده بود که سروش پیامی داده، یا شایدم ترسیده بودم که آخر وعاقبت من هم مثل ساناز شود.

ادامه دارد...
04/14/2025, 17:59
t.me/ntalebiidastan1028/1643 Link
🔑تحول از اینجا شروع میشود

👇برحسب علاقه مندی کلیک کن

🌍هوش مصنوعی    📚کتاب

🌐زبان خارجی  🍔خلاقیت و نو آوری

👩‍❤️‍👨همسر داری و روابط ♻️آشپزی

🎁حس خوبعلمی وپزشکی

📕ادبیات  🎩وکیل

💥  پیشنهاد ویژه 🤩

💰از فروش گروه های قدیمی و از کاره افتاده خودتون کسب درامد کنید. (از ۲۰۱۵ الیٰ ۲۰۲۳)‼️👇🏼

         🔰 ‌خرید گروه‌های قدیمی تلگرام 🔰
 


🎯هماهنگی تبادل و تبلیغات:
@rti_ebi
04/14/2025, 00:09
t.me/ntalebiidastan1028/1641 Link
دوستان گلم ری‌اکشن یادتون نره❤️🌷
04/13/2025, 22:15
t.me/ntalebiidastan1028/1640 Link
بعد با حالتی متعجب به سمت ساناز رفت و گفت:
-ساناز! تو چقدر بزرگ شدی؟!

دستانش را باز کرد و آن‌ها در آغوش کشید.

بعد گذشت چند دقیقه، هرکاری که می‌کردم با آن جمع کنار بیایم، ابداً نمی‌توانستم.
در دلم گفتم:
-تحمل یکیشون بهتر از دوتاشون...
برای همین به‌سمت ساناز نگاه کردم و با تبسمی گفتم:
ساناز بریم اتاق من؟

نگاهی با ناز به من انداخت و با لبخنده ساختگی گفت:
-اِم... اومدم خاله جونم را ببینم.

نگاهی به مامان کرد و ادامه داد:
-اما حالا که اسرار میکنی بریم...

دوست داشتم همان‌جا سرش را از تنش جدا کنم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-خوشحال میشم...

به سمت طبقه‌ی بالا راهی شدیم و ساناز با پُز الکی من را مخاطب قرار داد وگفت:
-وای... ترنم هنوز اتاقت همون شکلی هست؟

خنده‌ای از روی تمسخر به من زد، دستانش را در هوا تکان داد وگفت:
من که بابام اتاقم را تغییر داد، باید بیایی و ببینی.

من هم خنده‌ای از روی لج به او کردم وگفتم:
-اما من عاشق سادگی اتاق خودم هستم.

در اتاق را باز کردم وگفتم:
-بفرمایید...

وارد اتاق شد؛ چرخی زد و گفت:
-میدانی مشکل تو چیه؟ این که قانع هستی...

روی تختم نشست و ادامه داد:
-ادمهای قانع راه پیشرفت خودشون را می‌بندد.
یعنی به همان چیزی که دارند اکتفا ميکنند.

نگاهش را به سمت من آورد و انگشت اشاره‌اش را تکان داد وگفت:
-مشکل شما همین، حتی همون خاله و ترمه.

من که توانایی مقابل با او را نداشتم و هر لحظه احساس می‌کردم برخورد اشتباهی بکنم؛ نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
-همه‌ی آدمها که مثل هم نیستند.

کنارش نشستم و به چشمان او خیره نگاه کردم و گفتم:
-هر کسی خودش انتخاب میکنه چطوری زندگی کنه... یکی قانع و متواضع، یکی حریص و اصراف کار.

دستش را در مقابل دهانش گرفت و با اعصبانیت و دلخوری گفت:
-وا... ترنم چرا اینجوری برخورد میکنی؟ یعنی من حریص هستم؟

دلم خنک شد که جواب او را دادم، خنده‌ای از روی رضایتمندی زدم وگفتم:
-من تو را نگفتم... در کل حرف زدم.

در همین حین صدای پیامک تلفنم آمد؛ من که خودم را باخته بودم و رنگ از رخسارم پریده بود؛ نگاهی به سمت تلفنم کردم و سریع از روی تخت بلند شدم و به سمت آن رفتم.
تلفنم را روشن کردم وچشمانم به اسم سروش افتاد.
نفسم، درونم حبس شده بود؛ احساس کردم قلب از تپش ایستاده.

جرأت باز کردن پیام او را در مقابل ساناز نداشتم.
می‌دانستم که با خواندن آن، حالم دگرگون می‌شود.
گوشی را خاموش و مجدد روی میزم قرار دادم؛ احساس سنگینی سایه ساناز را در پشت سرم احساس کردم.
سریع با سمت او برگشتم و با تعجب گفتم:
-تو اینجا چکار میکنی؟!

خنده‌ای مرموزی به روی من زد وگفت:
-خیلی غرق در تلفنت بودی؛ آمدم ببین چی میبینی؟

از حرف زدن او بدم آمد و با لحن اعصبانی گفتم:
-خاله به تو یاد نداده فضولی کار خوبی نیست؟

ناراحتی در چهره‌اش نمایان شد و با بغض گفت:
-تو خیلی بیشعوری...
به سمت در اتاق رفت تا خارج شود؛ من که ترسیده بودم از حرف زدن او و برخورد بعد مامان، سریع به سمتش دویدم و او را گرفتم گفتم:
-ساناز جون... ببخشید...

بیا بریم داخل، من امتحانات ترمم شروع شده به خاطره شرایط مامان زیاد نتونستم بخونم؛ ببخشید یکم اعصابم خورده.

دستش را گرفتم و روی تختم کنار او نشستم و گفتم:
-منظوری نداشتم... راستی تو دَرست به کجا رسید؟

صورتش را از من برگرداند و با ترشی گفت:
-ازت توقع نداشتم...

خندیدم و گفتم:
-برگرد بابا... اَه... قهر نکن دیگه... من که معذرت خواستم.

برگشت سمت من وگفت:
-هیچی دارم میخونم؛ اما ترنم یه چیزی بگم بین خودمون می‌مونه؟

با تعجب و کنجکاوی گفتم:
-اره... بگو...!

مِن مِنی کرد وگفت:
-میخوام دیگه نخونم...

چشمانم درشت شد و با کنجکاوی بیشتر پرسیدم:
-رشته به این خوبی! چرا ...؟!

ادامه دارد...
04/13/2025, 21:05
t.me/ntalebiidastan1028/1639 Link
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل سوم
🔻قسمت هشتم

صبح از صدای حرف زدن مامان و بابا بیدار شدم؛ بلند شدم، کششی به بدنم دادم و گفتم:
-سلام، صبح بخیر...

بابا نگاهی به من کرد وگفت:
-سلام باباجون، بلندشو تا صبحانه بخوریم؛ این مامانت منا کشت.

خندیدم وبه مامان نگاهی انداختم؛ او هم به چشمانم درشت شده به بابا نگاه میکرد.

نمیدانم چرا ولی دلم میخواست میان آن دو شیطانی کنم، برای همین روبه مامان گفتم:
-خُب مامان، راست میگه بابا چکارش داری؟

مامان عصبانی شد و نگاهش را به سمت من چرخاند و گفت:
-من مگه به تو یاد ندادم بین من و بابا دخالت نکنی؟

از نگاه عصبی مامان ترسیدم، ولی بازهم پشت بابا را گرفتم وگفتم:
-آخه بابام گناه داره.

با این حرف، مامان پشتی کنار دستش را برداشت و به سمت من پرتاپ کرد و گفت:
-برو خدارا شکر کن نمیتونم بلندت بشم.


قهقهه‌ی سر دادم و پشتی را آهسته کنار او گذاشتم؛ او که نگاهش را از من بر نمی‌داشت گفت:
-بخند... من میدونم تو...

رفتم جلو و محکم بغلش کردم و گفتم:
-شوخی میکنم مامان جونم، شما هر چی بگی بابا وظیفه داره انجام بده.

بابا از کنار مامان بلند شد و سری تکان داد وگفت:
-منا باش... فکر کردم این یکی واقعا حامی من شده.


خنده‌ای کردم و به‌ سمت دستشویی راه افتادم وگفتم:
-راست میگه مامان، نباید میان شما دوتا دخالت کنم.

ترمه به خاطره بارندگی نتوانست خودش بیاید و باید منتظر می‌ماند تا بابا به دنبال او برود؛ باباهم به خاطره خورده فرمايشات مامان دیر به دنبال او رفت و همه‌ی کارهای خانه از پختن غذا تا مرتب کردن خانه بر عهده‌ی من بود.

ساعت نزدیکای یازده بود که بابا با ترمه و کلی خرید به خانه آمدند.

نزدیک ترمه رفتم و گفتم:
-آبجی، خدا خیرت بده... من دیگه خسته شدم، یکم کارها با تو.

روی یکی از مبل‌ها لَم دادم و زیر لب شروع با اعتراض کردم:
-آخه حالا وقت اومدن بود؛ سه هفته است پای مامان شکسته حالا داره میاد خواهرشا ببینه...


مامان که صدای من را می‌شنید با جدیت گفت:
-ترنم انقدر بهونه نگیر... طفلکی بچه‌هاش مریض بودند؛ دستش بند بوده.


سرم را پایین انداختم و دیگر چیزی نگفتم؛ حوصله نداشتم و پرخاشگر شده بودم.

من، دختری که آرام و قرار نداشتم، حالا دوست داشتم یک گوشه تنها برای خود بنشینم و به چیزهای که دوست دارم فکر کنم.
شانه‌هایم را بالا انداختم و از روی مبل بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم.
از صبح که بیدار شده بودم، فقط یکبار تلفنم را بررسی کرده بودم.
مجدد تلفنم را برداشتم؛ روی تختم دراز کشیدم و آهسته صفحه‌ی آن را باز کردم.

چشمم به اسم سروش افتاد؛ سریع بلند شدم نشستم و شروع به خواندن کردم.
-"ترنم جان... چرا جوابم را نمیدهی؟
دلم برایت تنگ شده؛ برای آن خنده‌های یواشکی و نگاه‌های گرمت تنگ شده.
ای کاش بودی ومن حضوری با تو حرف می‌زدم.
دیشب نتوانستم درست به خواب بروم؛ هرچه چشمانم را می‌بستم تو را می‌دیدم."

حالم دگرگون شد، دلیل این همه راحتی او را نمی‌فهمیدم.
حس خوبی نداشتم؛ الان بیشتر به این موضوع که شاید قصدش سوءاستفاده باشد شک کردم.

این دفعه به جای خوشحالی، پکر و دلخور بودم.
از اینگونه پیام دادن او احساس خوبی نداشتم.
می‌دانستم نباید از روی اعصبانیت تصمیم به کاری بگیرم؛ اما این پیامش را نپسندیدم و سریع در خشم و اعصبانیت جواب او را دادم:
-"فکر نمیکنم ما با هم نسبتی داشته باشیم که شما به خود اجازه می‌دهید این پیام را برای من ارسال کنید.
اصلا فکر نمی‌کنم دلیلی برای دل تنگی شما باشد؟"

پیام را ارسال کردم.
اما دیگر از او جوابی دریافت نکردم.

خشم آلود بودم؛ تلفنم را پرت کردم روی تخت و نفس عمیقی کشیدم، چشمم به پنجره افتاد، سریع به سمت آن رفتم؛ باز کردم تا نفسی تازه کنم.
هوای اتاق برایم قابل تحمل نبود.

همانطور که به بیرون نگاه میکردم؛ چشمانم به ماشین خاله افتاد که به سمت کوچه پیچید.
ناخواسته با صدای بلندی گفتم:
-وای... لعنتی حالا وقت اومدن بود؟

پشتم را به پنجره کردم و به آن تکیه زدم وگفتم:
-حالا باید برم به کلاس گذاشتن ساناز خانم نگاه کنم.

به سمت در راهی شدم تا به بقيه اطلاع بدهم خاله امد؛ اما یک حسی من را سمت تلفنم کشید.
آن را برداشتم نگاهی به آن انداختم؛ ولی خبری از پیام نبود.
آن را روی میزم قرار دادم و به سمت پایین راه افتادم.
همزمان با ورود من به جمع، زنگ خانه هم به صدا در آمد و ترمه در را باز کرد.

مامان نگاهی به من کرد وگفت:
-وا...! ترنم این چه قیافه‌ای که تو داری؟!

نگاهش کردم وگفتم:
-مگه چیه؟

اصلا حوصله نداشتم، خشمگین بودم و تمام تلاشم را میکردم تا خود را کنترل کنم.

مامان با ناراحتی گفت:
-چرا اینجوری حرف میزنی؟ این قیافه‌ی عبوس چیه به خودت گرفتی؟

ترمه نزدیکتر آمد وگفت:
-بسته دیگه اومدند داخل و سریع خودش به سمت در رفت و با صدای شاد و خوشحالی گفت:
-سلام خاله جون... چقدر دلم براتون تنگ شده بود.
04/13/2025, 21:00
t.me/ntalebiidastan1028/1638 Link
دوستان گرامی خیلی‌ها پرسیدید که چرا قسمت‌های رمان کم هست؟
گفتم خدمت شما عزیزان توضیح بدهم؛ تمام رمان‌‌های من آنلاین نوشته می‌شود و از قبل آماده نیست‌.
امیدوارم لذت ببرید و حامی روای قصه گو بمانید.🙏❤️🌷
04/12/2025, 20:55
t.me/ntalebiidastan1028/1637 Link
دوستان گلم لطفا از این قسمت رمان هم حمایت کنید❤️🌷
04/12/2025, 18:22
t.me/ntalebiidastan1028/1636 Link
تو نمیدانی در ذهن او چی میگذر.
اصلا در بهترین شرایط اگر قصد او ازدواج باشد تو او را انتخاب میکنی؟"

نمی‌دانستم جواب خود را چه بدهم؛ عقلم میگفت"تو، نه او را زیاد دیدی و نه با او حرف زدی؛ چرا داری اینطوری خودت را دل باخته میکنی؟
اما قلبم برای او میزد و در هر تپشی یاد او را در ذهنم زنده می‌کرد.

جدال بین قلب و مغزم من را خسته کرده بود.

دروغ چرا خودم از عقلم حمایت میکردم؛ اما توانایی مقابله با قلبم را هم نداشتم.

قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمم چکید و آهسته زیر لب زمزمه کردم، خدا جون درست‌ترین راه را به من نشان بده.

چشمانم را بستم و همان‌طور که به جدال بین مغز وقلبم گوش میدادم به خواب رفتم.

ادامه دارد....
04/12/2025, 18:21
t.me/ntalebiidastan1028/1635 Link
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل سوم
🔻قسمت هفتم

بعد از خوردن ناهار و شستن ظرفها به سمت ترمه رفتم و با لحن کنایه گفتم:
-خانم... کاری نمانده، اجازه مرخصی میدهید؟

ترمه که سر اشکان را در آغوش گرفته بود با خنده گفت:
-نه فعلا... اگه کاری بود خبرتون میکنم.

چشمانم را ریز کردم و خیره به او نگاه کردم‌ وگفتم:
-خیلی پرو تشریف داری‌...

قهقه‌ای سر داد وگفت:
-خُب خودت میگی؟

جوابش را ندادم و به سمت اتاق راهی شدم؛ اصلا حوصله‌ی شوخی و بحث نداشتم‌.

همه‌ی ذهنم درگیر این موضوع بود که چرا سروش جوابم را نمی‌دهد.

بی دلیل و بی هدف در اتاق قدم میزدم، مضطرب و دلواپس، هیچ وقت فکر نمیکردم یک روزی به این حال مبتلا شوم.

یک حسی مثل حس سردرگمی داشتم.
به قول مامان" کاسه چه کنم چه کنم دست گرفته‌ام."
نمیدانم چکار میخواهم بکنم؛ اصلا چه هدفی دارم؟

مثل دیوانه‌ها با خودم حرف میزدم که:
-مگه با خودت عهد نکردی ، فقط درس بخوانی؟
پس این مسخره بازیها چیه در آوردی؟ بشین پای درست و دیگه هم بهش فکر نکن.

کتابم را برداشتم و شروع به خواندن کردم؛ اما فایده‌ای نداشت؛ چند خط که خواندم دوباره فکر به سروش سراغم امد و ناخداگاه دیدم تلفنم در دستم هست و دارم پیام‌های او را چک میکنم.

میدانستم با این شرایط، همین ترم اول تمام امتحاناتم را خراب میکنم؛ باید یه فکری میکردم.
اینجور نمی‌توانم ادامه بدهم؛ اما چه فکری؟

سرم را با دو دستم گرفتم و گفتم:
-خدای من... چکار کنم؟ تو کمکم کن؟

یک صدای دورنم میگفت:
-ترنم بهش فکر کن؛ با فکر کردن چیزی درست میشه؟
تو میتونی کاری بکنی؟
فعلا تنها کاری که میتونی انجام بدی درس خواندن؛ تا مجدد به تهران برگردی.

با این حرف‌ها کمی آرام شدم و مجدد کتابم را باز کردم؛ این‌ دفعه هر بار که فکر به او سراغم می‌آمد؛ با خودم میگفتم:
" ترنم فعلا درس، الان هیچی مهم‌تر از این نیست."

بلاخره بعد از یک‌ هفته تعطیلی یکی از درس‌هایم را مرور کردم.

چند ساعتی با اینکه یک حسی من را به‌سمت تلفنم میکشید، اما مقاومت کردم؛ آن را در حالت سکوت و دور از دسترس قرار دادم.

درسم که تمام شد، سریع مثل بچه‌ای که برای دریافت جایزه ذوق دارد به سمت گوشیم دویدم و تا روشن کردم دیدم سروش پیام داده:
-"ترنم جان، ببخشید اگر دیر جواب دادم؛ سر تمرین هستیم و نمی‌توانم گوشیم را بردارم.
منتظرت می‌مانم تا برگردی و با هم صحبت کنیم؛ بیشتر از این برای تو دردسر درست نمیکنم.
به امید دیدار..."

بارها و بارها پیام او را خواندم؛ یک حس تازگی... سر زندگی... نمیدانم چه اسمی برای آن بگذارم، اما انرژی زیادی از پیام او دریافت کردم.

نفس عمیقی کشیدم... تلفنم در در آغوش گرفتم و آهسته میخندیدم.
چشمانم در آینه به خودم افتاد، دیدم چشمانم چه برقی میزند..‌. خودش که عسلی هست، اما این برق جذابیت آن را دوچندان کرده بود.

حتم داشتم که اگر با این حس و حال به طبقه‌ی پایین بروم، مامان متوجه همه چیز می‌شود.


در حال قدم زدم در اتاقم بودم و با خودم خوشحالی کردم که ترمه با صدای بلند من را صدا زد:
-ترنم بیا پایین.‌.. میخواهیم شام بخوریم.

کمی به خودم مسلط شده بودم؛ من هم بلند جواب او را دادم:
-چشم خواهر گلم الان میام.

از اتاقم خارج شدم و اول به‌سمت دستشویی رفتم تا آبی به صورتم بزنم و بعد به جمع پیوستم.

شوهر ترمه هم آمده بود و من با دلی سرشار از شادی کنار اعضای خانواده شام خوردم.
آنقدر خوشحال بودم که اشتهایم دوبرابر شده بود؛ مامان متوجه این موضوع شد، با خنده و شوخی گفت:
-ترنم مادر امشب خیلی گشنه هستی؟

خندیدم و روبه اوگفتم:
-اره... آخه مغزم زیاد فسفر سوزنده باید جای گزینش کنم.

همه می‌خندیدند و‌من هم کنار آنها خوشحال بودم.

مامان همانطور که می‌خندید رو به من کرد وگفت:
-راستی ترنم فردا خاله سمیرا با ساناز میاند اینجا.

نفس عمیقی کشیدم و جوری که ناراحتی خودم را نشان بدهم گفتم:
-اِم... وای دوباره ساناز...

مامان نگاه جدی به من انداخت و من دستانم را بالا بردم وگفتم:
-من تسلیم... چشم مامانم هر چی شما بگید.

آخر شب ترمه با شوهرش به خانه خود رفتند و قرار شد، ترمه صبح زود بیاید تا باهم تدارک مهمانی را مهیا کنیم.
مثل شب‌های قبل تشکی پایین تخت مامان پهن کردم و دراز کشیدم؛ درشب مامان هیچ کاری نداشت و فقط نزدیک صبح یکبار به دستشویی میرفت؛ که من دست او را میگرفتم وبه سمت دستشویی هدایتش میکردم.
مامان آن شب زود به خواب رفت و من هم تا توانستم به سروش فکر کردم؛ پیام‌های او را بارها خواندم.
آن روزی که قرار است او را ملاقات کنم‌ را تصور می‌کردم ولی ناگهان صورت پدرم و قولی که به او داده بودم در مقابلم ظاهر می‌شد.
بعد از آن هم حرف‌های همکارش تخم شک را در دلم می‌کاشت.

باخودم گفتم" اصلا ترنم تو از چی اون خوشت امده؟"
بعد یک دفعه ندای درونم به من تلنگر میزد که ترنم، اصلا تو دلیل این برخورد او را نمیدانی.
04/12/2025, 18:18
t.me/ntalebiidastan1028/1634 Link
💰از فروش گروه های قدیمی و از کاره افتاده خودتون کسب درامد کنید. (از ۲۰۱۵ الیٰ ۲۰۲۳)‼️👇🏼
         🔰 ‌خرید گروه‌های قدیمی تلگرام 🔰

☂کتاب کمیاب، فیلم ممنوعه، (دو زبان)
@Archivesbooks
☂دانلود کتابهای نایاب ممنوعه وتاریخی
@yortci_bosjin_pdf
☂یک میلیـون کـتاب "PDF و صـوتی"
@PDF_and_audio_library
☂روانشناسی با طعم هیجان
@ravantahlilgar
☂گلچین کتابهای صوتی وPDF
@ketabegoia
☂کتابخانه صوتی و پی دی اف تاپ بوک
@Top_books7
☂اشعارکوتاه
@ashaar_nabb
☂بيشتر بدانيم بهتر زندگى كنيم
@matlabravanshenasi
☂جملاتی که شما رو میخکوب میکنه!
@its_anak
☂گنجینه کتابهای صوتی
@GANGINEH
☂سخنان بزرگان
@lifepoodcast
☂انگیزه رشد و موفقیت
@angizeyeroushd
☂جذب جنس مخالف با شگردهای روانشناسی
@moshavereh_shoma
☂دانلود 50000 کتاب ورمان برتر (BOOK)
@book_and_roman_library
☂زیباترین ودلنشین ترین «اشعار مولانا»
@Ashaarmolana
☂مولانا حافظ شهریار ،شعر و موزیک
@onlyshear
☂آشنایی با نویسندگان کلاسیک
@nevisandbdonya
☂بیو "انگلیسی"●[Bio]●
@biow_english
☂نسخه های درمانی با گیاهان دارویی
@banoooakbari
☂آموزشگاه طبی سید
@samsadeghitebeslami
☂کتابخانه علوم انسانی
@LibraryHumanities
☂پارسی سخن بگوییم و زیبا بنویسیم
@FARZANDAN_PARSI
☂ویدئو و سخنان دانشمندان فیزیک
@endishea
☂یادگیری لغات با سخنرانی انگلیسی
@english_ielts_garden
☂کتب سیاسی
@PoliticalBooks
☂کانال طبی داکتران افغان
@medical_af
☂آموزش ماساژ و یوگا،سلامتی جسم و روح
@yougasozok
☂زیباترین و دلنشین‌ترین‌های سال 2025
@Pisht_AZ_an
☂انجمن فیزیک دانشگاه هرات
@physics_786
☂روانشناس خودت باش
@sh351b
☂شهر کتاب BOOK
@Iftlis_library
☂پندهای "‌ناب" بزرگان
@sokhanan_bzrgan
☂قشنگ‌ترین عکس نـوشته های "سال"
@AKSnaweshtae_NAB
☂کافه شعر
@cafe3Sher
☂همیشه راهی هست 
@hamisherahi_hast
☂کتاب دانش
@ktabdansh
☂ روانشناسی برای زندگی بهتر
@Ravanshenasilifestyle
☂کتب علوم سیاسی
@PoliticalBooks_LH
☂کتب تاریخ
@HistoryBooks_LH
☂محفل شاعرانه
@Mahfelshaeraneh
☂باعث میشه'' رتبه برتر'' بشی
@konkur_st
☂زمهریر(اشعارکلیپ‌وعکس‌نوشته‌عاشقانه‌)
@Official_zamharir
☂اینجا خودت رو پیدا کن 5 دقیقه وقت بزار
@ravankhob
☂مجله پزشکی
@Dokinegin2023
☂کتب ادبیات
@LiteratureBooks_LH
☂درمان بیماریها با نسخه‌های دکتر خیراندیش
@tebesinaa
☂کتب روانشناسی
@PsychologyBooks_LH
☂جراحان برتر افغان
@medicine500
☂رمان‌های راوی قصه گو
@ntalebiidastan1028
☂رویایی بهشت
@arslan_400
☂زیباترین اشعار «دوبیتی‌ و متن کوتاه »
@aftabmahtabi
☂کتب اقتصاد
@EconomicsBooks_LH
☂سوالاتی که به زندگی شما جهت می‌دهند
@Mind_plussss
☂بک‌گراند کارتونی | تِم فانتزی مود
@ThemeMood
☂کتاب سل
@Ketabsel
☂آموزش گام به گام زبان انگلیسی
@English_Points_New
☂کتب جامعه‌شناسی
@SociologicalBooks_LH
☂فانوس
@Faaanos
☂بوسه عشق
@Booose_eshgh
☂کتب فلسفه
@PhilosophyBooks_LH
☂تاریخ و ادبیات جهان
@Historyliteratureworld
☂جملاات *نااااب* انگیزشی
@jomalatnab_angizeshi
☂با غذاهای محلی آشپز ماهری میشی
@maman_paz3
☂کانال علمی‌ پرشین ساینس
@scince_persian
☂کتاب خوان
@welll_read
☂پند های ناب قرآنی
@ISLAMICINFO_2023
☂مقالات سیاسی
@Political_Articles
☂شعر های ناب فارسی
@ashar_nab_official
☂آموزش(بیان+گویندگی)
@amoozeshegooyandegi
☂غزل های نااااب
@Ghazal_nabb
☂شگفتیهای توسعه در خرد
@Alefbaietousee
☂دل واژه های تنهایی
@gandomzaran
☂انگلیسی بیاموزیم
@Learn_4_english
☂با این ترفندها قلب شوهرتو تسخیر کن
@hamsardarry
☂خبرهای ورزشی جهان
@KhebarhaVarzeshiJahan
☂گنجینه
@GANJINHH
☂دوره های رویال مایند رایگان
@royallmiind
☂چگونه مرد یا زن را شیفته خود کنیم
@ravanshenasgoroh
☂تربیت کودک و نوجوان مودب وحرف‌گوش‌کن
@kodaknojavan
☂چگونه مردان را عاشق خود کنم
@pluosafkar
☂جادوی گیاهان طب سینوی
@teb_sinawi
☂ورزش در خانه
@gymmhomee
☂گلهای جاویدان
@golhayejavidaneiran
☂کتابخانه طبی، درمان با داروهای خانگی
@danyalshafa
☂مجموعه کتاب صوتی و فیلم کوتاه
@ArchiveAudio
☂من و کتاب، |𝐏𝐃𝐅|
@aramesh13577
☂کتاب خوانها عضو شوند
@mutaliagaran
☂آموزش علم نجوم هوروسکوپ
@yortchi_bosjin
☂شبی چند دقیقه کتاب بخوانیم
@book_tips
☂آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
@ECONVIEWS
🎁هدیه ما محصولاتی با خواص بینظیر
@organicketo

➿➿➿➿➿➿

📮هماهنگی تبلیغات و تبادلات:

📥@rti_ebi
04/12/2025, 00:33
t.me/ntalebiidastan1028/1633 Link
❌فقط ده نفر دیگه میتونن عضو لینک VIP زیر بشند چون قراره چند پروژه خصوصی و غیرحضوری با حقوق 20 میلیونی اعلام کنم که کارفرماش عجله داره استخدام ادمین پاسخگو و تعامل بعد لینک حذف خواهد شد❌
https://t.me/+ssKSOI6aoWJjNzdk
عضو شید دوستان فرصت طلایه✅
04/10/2025, 00:18
t.me/ntalebiidastan1028/1630 Link
این لینک زندگی ادمینای تعامل و پاسخگویی و نجات داده چون فقط کارفرماهای پولدار توش معرفی میشه دنبال حقوق بالای 1/000/000میلیونی بزن روش عضو شو تا حذف نشده👆👆
04/09/2025, 23:00
t.me/ntalebiidastan1028/1629 Link
⚜درآمد میلیونی یک‌ ادمین مبتدی از پیج آنلاین شاپ⚜

❎اگر ادمین مبتدی ، پاسخگویی و تعامل هستی این لینک برای توعه که به چندین کانال کاریابی و انلاین شاپ صد کایی در سایت اصلی نیازمندی وصله که تو رو به درآمد دلخواهت میرسونه😉
https://t.me/addlist/0sssPFxfFks0OGZk
https://t.me/addlist/0sssPFxfFks0OGZk

❌ پس عجله کن تا منقضی نشده❌
04/09/2025, 22:27
t.me/ntalebiidastan1028/1628 Link
دوستان گلم لطفا حمایت کنید❤️🌷
04/09/2025, 16:43
t.me/ntalebiidastan1028/1626 Link
همانطور که کنار مامان روی تختش دراز کشیدم، صدای زنگ پیامکم امد.
مطمئن بودم سروش پیام داده؛ اما با خودم فکر کردم که من الان زیر ذربین مامان هستم؛ باید کمی صبر کنم بعد به سراغ تلفنم بروم.

دیگر تاب و تحمل نداشتم‌؛ مامان در حال نصیحت کردن من و من فکرم جای دیگری...
اصلا متوجه نبودم مامان چه صحبتی میکند، فقط گوش میدادم و هر دفعه‌ای میگفتم" چشم... حق با شماست."

تا بلاخره از دست مامان نجات پیدا کردم و سریع به سمت تلفنم رفتم.
با کلی ذوق آن را روشن کردم و دیدم پیام تبلیغاتی آمده.
گوشی را پرت کردم روی میز و با اعصبانیت گفتم:
-اَه... لعنت به تو...

مامان که متوجه حال من شد پرسید:
-ترنم کی بود؟!

برگشتم سمت او وگفتم:
-هیچی پیام تبلیغات بود... الان یک دفعه یادم افتاد چند روز بیشتر به امتحاناتم نمانده.

لبخندی به مامان زدن و برای اینکه کمی از شک او کم کنم، گفتم:
- باید بشینم حسابی بخونم... چندتا از امتحاناتم پشت سرهم هست.

مکثی کردم و با هیجان ساختی که مامان متوجه چیزی نشود گفتم:
-وای... مامان راستی ترم دیگه درس‌های تخصصی داریم؛ فکر کنم به ارزوم برسم و بتونم آسمان را آنطور که دوست دارم رصد کنم.

مامان نگاهم میکرد؛ از نگاهش می‌خواندم که حواسش شش دانگ به من است.
می‌خواندم که از حال و احوال دل دخترش باخبر شده، اما به‌روی خود نمی‌آورد.

ادامه دارد...
04/09/2025, 16:40
t.me/ntalebiidastan1028/1625 Link
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل سوم
🔻قسمت ششم

صبحانه را که خوردیم، بابا برای خرید از خانه خارج شد و ترمه هم کنار مامان در حال بافتن شال گردن و کلاه برای اشکان شدند.
فرصت را غنيمت شمردم و به اتاقم رفتم.

روی تختم نشستم؛ نمیدانم چرا همیشه منتظر پیام و یا زنگ او بودم.

با خودم فکر میکردم که شاید خاله در مورد تماس مامانم با او حرف زده و او هم نمیخواهد برای من دردسر درست کند.

ناخواسته تلفنم را روشن کردم تا به فضای مجازی سری بزنم؛ چند پیام در گروه از نارمیلا و چند پیام هم از شوکا داشتم.
با بی میلی از کنار پیام‌های آنها گذشتم و شروع به چرخیدن در تلگرام و... کردم که ناگهان چشمم به عکس پروفایل سروش افتاد.
روی صحنه‌ی نمایش، دست گلی در دست او بود و دست دیگرش را روی سینه‌اش قرار داده بود.

کمی زوم کردم و به او نگاه کردم؛ از اینکه عکسی از او دارم خوشحال شدم.

ناگهان یاد عکس پروفایل خودم افتادم.
عکسی که نیم رخ با موهای روی شانه ریخته‌ام در کنار شکوفه‌های بهاری گرفته بودم و به نظر خودم خیلی زیبا بود.

گوشی را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم؛ به سقف اتاقم خیره نگاه میکردم؛ صدای اعلان پیامک امد؛ بدون اینکه نگاهی به نامش کنم آن را برداشتم و پیامک را باز کردم.
که دیدم نوشته" سلام ترنم جان، خوبی؟"

مثل یک فنر که از جای خود در می‌رود، از روی تخت بلند شدم و مجدد پیام را خواندم.
بارها و بارها اسم آن را خواندم؛ بله درست میدیدم، پیام از سروش بود.

نمی‌دانستم چه واکنشی نشان بدهم.
اصلا جواب بدهم یا نه؟

که مجدد پیام بعدی آمد" ببخشید که آن روز به شما زنگ زدم؛ نمی‌دانستم خانواده شما از این موضوع ناراحت می‌شوند؛ لطفا من را ببخشید."

چند باری پیام‌های او را خواندم؛ اما چیزی به عنوان سوءاستفاده در آن نمیدم.
از طرفی جواب ندادن را عین بی‌ادبی و بی احترامی می‌دانستم‌.
اما قیافه‌ی ناراحت و نگران بابا مدام در مقابل چشمانم ظاهر میشد.
برای همین تصمیم گرفتم کاملا جدی جواب او را بدهم.
مجدد صفحه پیامک او را باز کردم و کاملا رسمی نوشتم:
-"سلام آقا سروش، خوب هستید؟
خواهش میکنم."

پیام را ارسال کردم و منتظر واکنش او ماندم.
اما جوابی نیامد؛ هر چند ثانیه یکبار صفحه تلفنم را بررسی میکردم.
استرس گرفته بودم و دستانم میلرزید؛ از روی تخت بلند شدم و شروع به قدم زدن کردم.
این چه حال و احوالی بود من داشتم؛ چرا آرام نمیگیرم؛ احساس می‌کردم الان قلبم از جای خود جدا میشود‌؛ صدای آن را به خوبی می‌شنیدم.

از بَس در اتاقم قدم زدم؛ خسته شدم.
ایستادم و دستی به صورتم کشیدم و با خودم زمزمه کردم:
" ترنم چی شده؟! این واقعا خود تویی؟!
تویی که محل به هیچ کس نمیذاشتی؛ چی شده الان انقدر مستاصل هستی؟"

نفس عمیقی کشیدم‌ و بازهم با خودم گفتم:
" نمیدانم شاید دیونه شدم."

پشت پنجره‌ی اتاقم به بیرون نگاهی انداختم؛ هوای اصفهان مثل همیشه آلوده و خاکستری رنگ بود؛ کلاغ‌ها در پارک نزدیک خانه ما در رفت وآمد بودند؛ یکی می‌نشست و دیگر پرواز می‌کرد.
هوای شهر گرفته بود و حال من را بدتر می‌کرد برای همین پرده را کشیدم وبا بی حوصلگی خودم را روی تختم رها کردم.

چشمانم را بستم و تمام تلاشم را میکردم که به او فکر نکنم؛ اما فایده‌ای نداشت و مثل یک فیلم، حرکاتش، چهره‌اش... در مقابل چشمانم ظاهر می‌شد.
یاد آن زمانی افتادم که پشت پنجره اتاقم می‌نشست و خیره به آن نگاه می‌کرد.

در حال خود بودم که اشکان در را باز کرد و به‌سمت من دوید وگفت:
-تو که درس نمیخونی؟!

به او خیره نگاه کردم وگفتم:
-بچه مامانت یادت نداده در بزنی، بعد وارد بشی؟

کمی جلو آمد و دستش را به کمرش زد وگفت:
-نه، برای اتاق خودم... اینجا از وقتی تو رفتی اتاق من شده.

لپ او را کشیدم وگفتم:
-برو بچه پرو...

از روی تخت بلند شدم و همراه اشکان به طبقه‌ی پایین آمدم.
مامان روی تخت دراز کشیده بود و ترمه هم در آشپزخانه مشغول پخت و پز بود.

چشمش که به من افتاد با کنایه گفت:
-خوب خدایه... برای خودت بگرد و حال کن؛ بعدم بیا حاضر و آماده غذا میل کن.

به سمت او رفتم؛ به کابینت مقابل او تکیه دادم و یکی از خیارها که برای سالاد پوست کنده بود برداشتم و با حالت شوخی گفتم:
- نیست شوکت خانم، اِم... میدونید که خدمتکار هستند؛ همیشه این کارها را میکنه من اصلا بلد نیستم.

ترمه به من با تعجب نگاه کرد و بعد اَدای من را در آورد.

مامان که به حرف‌های ما گوش میکرد؛ بلند من را صدا کرد وگفت:
-ترنم خجالت بکش... کمک خواهرت بکن.

به سمت مامان رفتم وگفتم:
-قربونت برم من الان باید چکار کنم؟ همه کارها را که ترمه کرده.

ترمه از آشپزخانه داد زد و گفت:
-این سالاد که درست شد، من میام می‌شینم و بقیه کارها پای تو.

خندیدیم و گفتم:
-چشم بچه پرو...
04/09/2025, 16:40
t.me/ntalebiidastan1028/1624 Link
🎁هدیه ما بهترین‌ کانال های تلگرام

🌟رویای روشن یعنی: عبور از رنج ها
@CloudlessDream
🔔یک میلیـون کـتاب "PDF و صـوتی"
@PDF_and_audio_library
🔔آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
@ECONVIEWS
🔔شبی چند دقیقه کتاب بخوانیم !!!
@book_tips
🔔روانشناسی با طعم هیجان
@ravantahlilgar
🔔گلچین کتابهای صوتی وPDF
@ketabegoia
🔔با سیاست رفتار کنیم
@ghasemi8483
🔔اشعارکوتاه
@ashaar_nabb
🔔بيشتر بدانيم بهتر زندگى كنيم
@matlabravanshenasi
🔔جملاتی که شما رو میخکوب میکنه!
@its_anak
🔔گنجینه کتابهای صوتی
@GANGINEH
🔔انگیزه رشد و موفقیت
@angizeyeroushd
🔔‌جذب جنس مخالف با شگردهای روانشناسی
@moshavereh_shoma
🔔دانلود 50000 کتاب ورمان برتر (BOOK)
@book_and_roman_library
🔔زیباترین ودلنشین ترین «اشعار مولانا»
@Ashaarmolana
🔔مولانا حافظ شهریار ،شعر و موزیک
@onlyshear
🔔بیو "انگلیسی"●[Bio]●
@biow_english
🔔کتابخانه (یک میلیون کتاب تا پایان۱۴۰۴)
@LibraryHumanities
🔔آیلتس رو فول شو
@ArazIELTS
🔔ویدئو و سخنان دانشمندان فیزیک
@endishea
🔔یادگیری لغات با اخبار انگلیسی
@english_ielts_garden
🔔کتب سیاسی
@PoliticalBooks
🔔متن های عالی و فوق العاده کوبنده
@ghanonebawar
🔔کانال طبی داکتران افغان
@medical_af
🔔آموزش ماساژ و یوگا،سلامتی جسم و روح
@yougasozok
🔔زیباترین و دلنشین‌ترین‌های سال 2025
@Pisht_AZ_an
🔔انجمن فیزیک دانشگاه هرات
@physics_786
🔔روانشناس خودت باش
@sh351b
🔔شهر کتاب BOOK
@Iftlis_library
🔔پندهای "‌ناب" بزرگان
@sokhanan_bzrgan
🔔قشنگ‌ترین عکس نـوشته های "سال"
@AKSnaweshtae_NAB
🔔کافه شعر
@cafe3Sher
🔔همیشه راهی هست 
@hamisherahi_hast
🔔کتاب دانش
@ktabdansh
🔔کتب علوم سیاسی
@PoliticalBooks_LH
🔔کتب تاریخ
@HistoryBooks_LH
🔔باعث میشه'' رتبه برتر'' بشی
@konkur_st
🔔زمهریر
@Official_zamharir
🔔کانال مناسبتها
@kanale_monasebatha
🔔لوگو سازی الماس دیزاین
@Design_Diamond
🔔جراحان برتر افغان
@medicine500
🔔رمان‌های راوی قصه گو
@ntalebiidastan1028
🔔رویایی بهشت
@arslan_400
🔔زیباترین اشعار شاعران
@aftabmahtabi
🔔درمان بیماریها با نسخه‌های دکتر خیراندیش
@tebesinaa
🔔جملات کاربردی زبان انگلیسی
@zabanschool101
🔔بک‌گراند کارتونی | تِم فانتزی مود
@ThemeMood
🔔کتاب سل
@Ketabsel
🔔کتب جامعه‌شناسی
@SociologicalBooks_LH
🔔فانوس
@Faaanos
🔔اینجا خودت رو پیدا کن 5 دقیقه وقت بزار
@ravankhob
🔔کتب فلسفه
@PhilosophyBooks_LH
🔔تاریخ و ادبیات جهان
@Historyliteratureworld
🔔بوی باران
@bouyebaran
🔔جملاات *نااااب* انگیزشی
@jomalatnab_angizeshi
🔔با غذاهای محلی آشپز ماهر بشی
@maman_paz3
🔔حس سبز
@HesseSabzz
🔔کتاب خوان
@welll_read
🔔پند های ناب قرآنی
@ISLAMICINFO_2023
🔔مقالات سیاسی
@Political_Articles
🔔شعر های ناب فارسی
@ashar_nab_official
🔔غزل های نااااب
@Ghazal_nabb
🔔مباحث جذذذذاب سلامتی
@gasedak_health
🔔کتاب|𝐏𝐃𝐅
@PARSHANGBOOK_PDF
🔔آموزش دکوراسیون منزل
@ZibaManzel
🔔انگلیسی بیاموزیم
@Learn_4_english
🔔تقویت رابطه زناشویی با لحظات آرام و ساده
@hamsardarry
🔔زیبایی های آفرینش
@stiiiiicker
🔔انگلیسی مثل آب خوردن
@MyMindsetForEnglish
🔔گنجینه
@GANJINHH
🔔دوره های رویال مایند رایگان
@royallmiind
🔔چگونه مرد یا زن را شیفته خود کنیم
@ravanshenasgoroh
🔔هنر تزئین منزل
@TazeineManzel
🔔بچتو اینجوری تربیت کن مودب وحرف‌گوش‌کن
@kodaknojavan
🔔کتاب‌های نایاب علمی و طبی
@FA_TI_MI
🔔ورزش در خانه
@gymmhomee
🔔خودت روانشناس فرزند پرخاشگرت باش
@ghasemi8484
🔔گلهای جاویدان
@golhayejavidaneiran
🔔وکیل پایه یک دادگستری
@ADLIEH_TEAM
🔔معلومات کمیاب طبی و درمانی
@internationalmedicaluseful
🔔کتابخانه صوتی و پی دی اف تاپ بوک
@Top_books7
🔔کتاب خوانها عضو شوند
@mutaliagaran
💎خردمندان چه می‌گویند
@lifepoodcast

➿➿➿➿➿➿

📮هماهنگی تبلیغات و تبادلات:

📥@rti_ebi
04/09/2025, 00:19
t.me/ntalebiidastan1028/1623 Link
دوستان ری‌اکشن یادتون نره❤️🌷
04/08/2025, 15:50
t.me/ntalebiidastan1028/1622 Link
مثل یخ آب شدم، خدارا شکر که همه جا تاریک بود و او حال من را نمی‌دید.

احساس می‌کردم رنگ صورتم پریده و عرق سردی روی پیشانیم نشسته.

ای کاش می‌توانستم بگویم از او بدم نمی‌اید، اما هنوز نمیدانم.
ولی چه کنم، از ترس اینکه دیگر به دانشگاه نروم سکوت کردم وگفتم:
-نه مامان جان... مثلا چی...؟
ول کنید تو راخدا...

مامان دیگر چیزی نگفت و به خواب رفت.
اما من خواب از چشمانم پریده بود.
دلم میخواست تا میتوانم به سروش بد وبی‌راه بگویم.
اصلا به اون چه که حال مامان من را میپرسه.

کمی که گذشت و من آرام شدم، باز هم همان حس قبلی به سراغم امد و با خودم گفتم" قطعا احوالپرسی از مامان بهانه‌ای بوده تا با من حرف بزند، وگرنه خاله این همه همکار داره چرا فقط این باید زنگ بزنه؟"

در قلبم به خود می‌بالیدم؛ یک حس شور و شعفی داشتم؛ یک حس ناب دوست داشته شدن.

تلفن همراهم را برداشتم تا به ساعت نگاهی بیندازم؛ دیدم یک پیامک آمده بی توجه به آن گوشی را خاموش کردم و دنده به دنده شدم تا به خواب بروم، ناگهان یک حسی به من گفت" نکنه پیامک تبلیغاتی نباشه و از سوی سروش باشه؟"

سریع به سمت تلفنم برگشتم و روشنش کردم، نفس عمیقی کشیدم ودیدم یک پیامک از طرف دانشگاه آمده؛ فردا جهت بهبودی دانشگاه یک همایش برگزار می‌شود.
آهسته آن را خاموش کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم.

ادامه دارد...
04/08/2025, 15:50
t.me/ntalebiidastan1028/1621 Link
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل سوم
🔻قسمت پنجم

مامان شماره خاله را گرفت و بعد از چند بوق خاله جواب داد.
درحالی که تلفن روی بلندگو بود، مامان گفت:
- سلام خاله جان، خوب هستید؟ چکار میکنید با زحمتای دختر ما؟

خاله با خوشروئی گفت:
-سلام لیلی جان، چطوری؟
مدام میخواستم زنگ بزنم حال شما را بپرسم.
باید ببخشید وقت نکردم.

مامان نگاهی به من و بعد به بابا کرد وگفت:
-اتفاقا الان یکی از همکارهای شما به نام سروش زنگ زد به ترنم حال من را پرسید.

خاله مکثی کرد وگفت:
عزیزم الان شماره ترنم را از من خواست تا با او حرف بزنه، پس میخواسته حال شما را بپرسه‌.
چقدر این بچه با معرفت هست.

خیالم راحت شد و نفس عمیقی کشیدم؛ مامانم بعد از کلی تعارف و حرف زدن خداحافظی کرد و روبه بابا گفت:
-حالا خیالت راحت شد؟

نگاهی به ما و اشکان کرد و ادامه داد:
-ببین بعد چند وقت این بچه‌ها را اوردی بیرون، از دل و دماغمون در آوردی.

بابا در حالی که به من نگاه می‌کرد گفت:
-این پسره یه ریگی به کفشش هست، من میدونم اون...

ناراحت شدم و با بغض و گریه از روی تختی که نشسته بودم بلند شدم و به سمت فضای سبزی که برای آن رستوارن ساخته بودند رفتم و کنار حوض و آبنمای آن نشستم و آهسته اشک ریختم.

میدانید ترسیده بودم، از حس درونم و برخورد بابا ترسیده بودم.
از اینکه به آنها قول داده‌ام دست از پا خطا نکنم و حالا نمی‌توانم به خود دروغ بگویم از آن پسر خوشم آمده بود.

اینکه بابا فکر کند از اعتمادش سوءاستفاده کرده‌ام میترسیدم.

سنگی برداشتم و داخل حوضچه انداختم و با خودم گفتم" کار دل... خُب چکار کنم... دست خودم نیست که..."

صدای ترمه آمد که کنارم ایستاد وگفت:
-ترنم پاشو بریم...

همانطور که به ماهی‌های داخل آب نگاه میکردم، سرم را بالا انداختم و گفتم:
-نمیام...

کنارم زانو زد وگفت:
-اگر واقعا چیزی نیست چرا اینجوری برخورد میکنی که بابا بیشتر شک کنه.

سریع به سمتش برگشتم و گفتم:
-چون بابا قبولم نداره...

نگاهی به تختی که مامان و بابا نشست کرد وگفت:
-پاشو بریم... مامان بعد از یه مدت طولانی از خونه آمده بیرون، گناه داره.

نگاهم را به‌سمت آنها تاباندم و ترمه ادامه داد:
-پاشو بریم من ميندازم روی شوخی و تمومش میکنیم.


بلند شد و همراه ترمه رفتم.
ترمه کنار بابا نشست وبا حالت جدی اما کلام شوخی گفت:
-خُب... آقای حامد علیزاده، اگر رگ گردنتون خوابیده ما غذا سفارش بدیم..؟ روده کوچیکه، بزرگه را خورد.

بعد دستش را به کمرش زد وگفت:
-صبر کن ببینم... فهمیدم تو میخواستی اشتهای ما را کور کنی که کم سفارش بدیم؟


بعد نگاهش را به چشمان بابا دوخت و با انگشت اشاره روبه او گفت:
-گول خوندی... تازه اشتهای ما دوبرابر شد.

بابا که معلوم بود هنوز حالش گرفته و در هم هست، خنده‌ای تلخ کرد و گفت:
-از دست شما دوتا...
دِ... بابا جان من که غیر از شماها کسی را ندارم، معلوم نیست اون مردک چیکاره و چی هست؟ از راه رسیده برای اینکه دختر منا گول بزنه داره دلبری میکنه.

ترمه نگاهی به من کرد وگفت:
-منظورت این...؟! نخیر باباجون ابن با این اخلاق خوبش تنگ دل خودت... خیالت راحت.

از حرف ترمه لجم گرفت و بادست به او زدم و گفت:
-اُ... دلتم بخواد... پُرو

ترمه هر دو دستش را به سمت من گرفت و روبه بابا گفت:
-بفرما نگفتم...

مامان خندید وگفت:
-شما هر دو دست گلهای ما هستید؛ من به باباتون حق میدم نگران شماها باشه؛ اما به ترنم هم حق میدم که به خاطره بی اعتمادی باباش ناراحت بشه.

بابا روبه مامان کرد گفت:
-خانم من، من به ترنم اعتماد دارم اما به ادمهای این دنیا اعتماد ندارم... نمیدونی چه ادمهای گرگی که لباس بره پوشیدند.

سرش را تکان داد و با ناراحتی گفت:
-بخدا این بی اعتمادی به ترنم نیست، فقط نگرانی و دلواپسی پدرانه هست.

بغضم ترکید و بابا را محکم بغل کردم گفتم:
-بابا جون قول میدم اگه کسی خواست مزاحمت ایجاد کنه و یا منظور دیگه‌ای داشته باشه قبل از هرکسی با شما مطرح کنم، تا شما راهنمایم کنید.

بابا بوسه‌ای به گونه‌ی من زد وگفت:
-قربون دخترم برم، مواظب خودت باش عزیزم.

دستم را گذاشتم روی چشمم گفتم:
-اِی به چشم...

آن روز بعد از ناهار و تفریح به خانه برگشتیم.
سیامک، آخر شب آمد انجا، شام خوردند و با ترمه و اشکان به خانه‌ی خود رفتند.

آخر شب مجدد تُشکی پایین تخت مامان پهن کردم و دراز کشیدم.

کمی که گذشت مامان با حالت سوالی پرسید:
-ترنم خوابی؟

همانطور که روی کمر دراز کشیده بودم و پتو را تا زیر گردنم آورده بودم گفتم:
-نه هنوز...

مامان با حالتی پرسشی و جدی پرسید:
-ترنم، سروش کیه؟

دستم را به پیشانی زدم وگفتم:
-وای خدای من... گفتم که همکار خاله‌... خوبه از خودشم پرسیدی؟

مامان بدون هیچ زمینه چینی و یکدفعه پرسید:
-چیزی بین شماست؟!
04/08/2025, 15:50
t.me/ntalebiidastan1028/1620 Link
دوستان همیشه همراه لطفا حمایت کنید❤️❤️
04/07/2025, 17:10
t.me/ntalebiidastan1028/1619 Link
تلفن را وصل کردم و گفتم:
-بفرمایید؟!

باورم نمیشد صدای پشت تلفن من را میخکوب کرد؛ نمی‌توانستم حتی واکنشی در چهره‌ام نشان بدهم چون همه‌ی اعضای خانواده به من نگاه می‌کردند.
سریع گفتم:
-بله، به جا آوردم شما خوب هستید؟

من غرق در دنیای دیگر با یک احساس خاصی به صدای سروش گوش میدادم و بعد از تمام شدن مکالمه در خود بود که مامان پرسید:
-ترنم کی بود؟

نگاهش کردم و گفتم:
-سروش...

که ناگهان متوجه شدم چه راحت اسم او را به زبان آوردم.
سریع و با دست پاچگی گفتم:
-اِ... چیزه... سروش از همکارهای خاله هستند. زنگ زد حال مامان را پرسید.

بابا که رگ گردنش بیرون زده بود با يک جذبه خاصی پرسید:
-اون موقع حال مامان شما به اون چه مربوطه؟ اصلا شماره تو را از کجا آورده؟


ترسیده بودم؛ خودم را باختم، جوری که احساس میکردم همه از چشمانم متوجه حس درونم شده‌اند.

اما با اضطراب و نگرانی جواب بابا را دادم:
-هیچی به خدا... من شماره ندادم...
دیشب خاله پیام داد رسیدی منم بهش گفتم پای مامان شکسته؛ خودش الان گفت شماره را از عفت خانم گرفتم.

بابا هنوز اعصبانی بود و با ترشرویی گفت:
-اصلا به خاله چه مربوط که شماره تو را بده به یه مرد غریبه؟

گریه‌ام گرفت و با بغض گفتم:
-اصلا من نمیدونم خودت زنگ بزن به خاله...

بابا که اعصبانی بود سریع تلفنش را بیرون آورد و گفت:
-پس فکر کردی زنگ نمیزنم؟

مامان دست او را گرفت وگفت:
-آقا حامد، الان اعصبانی هستی؛ یه صلوات بفرست و بعد زنگ بزن.

یک لیوان آب دست بابا داد وگفت:
-پشت تلفن یه وقت یه چیزی میگی باعث ناراحتی خاله میشه.

اصلا من الان خودم زنگ میزنم.

ادامه دارد..
04/07/2025, 17:10
t.me/ntalebiidastan1028/1618 Link
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل سوم
🔻قسمت چهارم

صبح از صدای برخورد چند ظرف شیشه‌ای با هم دیگر بیدار شدم.
سرم را از روی پشتی که بلند کردم صدای مامان امد که با مهربانی گفت:
-بیدار شدی دخترم...َ

به سمت او برگشتم و همراه با خمیازه‌ی گفتم:
-اره... صدای چی بود؟

صدایی بابا از داخل آشپزخانه امد:
-ببین کار بابات به کجا کشیده، که صبح اول وقت باید ظرف بشوره...

مامان قیافه‌ی ناراحت به خودش گرفت وگفت:
-خُب.‌.. خُب... بعد از سی سال زندگی مشترک یه مدتم تو کارهای خونه را بکن.

بابا در حالی که سفره صبحانه را نزدیک تخت مامان پهن می‌کرد دستانش را بالا آورد وگفت:
-من تسلیم هرچی شما بگی خانم...

از روی تُشک بلند شدم و آن را مرتب کردم و به اتاق بردم؛ آبی به صورتم زدم و کنار بابا نشستم.

چقدر دلم برای همچین روزی تنگ شده بود؛ که کنار آنها بنشینم.

جدا! ما آدمها، موجودات عجیبی هستیم؛ تا باهم هستیم قدر هم دیگر و آن صمیمیت را نمی‌دانیم، اما از وقتی دور میشویم تازه متوجه می‌شویم چه نعمتی را از دست دادیم.

نگاهی به بابا و بعد هم به مامان انداختم.
بابا لقمه‌ی نان و عسل می‌گرفت و به دستان مامان میداد؛ با خودم گفتم" چقدر خوبه که آدم بعد از این همه سال، با تمام سختی‌ها و ناراحتی‌ها، بازهم عاشقانه در کنار هم زندگی کند."
درسته مامان و بابای من، در این سالها که باهم زندگی کردند و من شاهد بحث و قهرهای انها بودم، ولی شاهد عشق آنها هم بودم که هر روز بیشرهم می‌شود.

تبسمی با غرور کردم و در دلم گفتم" با من از عشق حرف نزنید که من خود زاییده از عشق هستم."

همانطور که در تنهای خودم غرق شده بودم بابا دستی روی پای من زد وگفت:
-چی شده؟ نیستی باباجان؟

سری تکان دادم وگفتم:
-نه... نه... چیزی نیست...

مکثی کردم وگفتم:
-داشتم به این فکر میکردم که چقدر خوبه شما دوتا مامان و بابای من هستید.

با خنده‌ای کرد و قیافه‌ای جدی به خود گرفت و گفت:
-بعد بیست و اندی سال الان به این نتیجه رسیدی؟!

قهقه‌ای زدم وگفتم:
-نه بابا جان... خیلی وقت به این نتیجه رسیدم ولی الان که لقمه برای مامان گرفتید مطمئن‌تر شدم.

صدای زنگ در خانه توجه همه را به خود جلب کرد و بابا در حالی که از کنار سفره بلند میشد گفت:
-یعنی کی میتونه باشه؟!

به سمت آیفون رفت و بلند گفت:
-کیه...؟!

چند لحظه بعد که در را زد گفت:
-ترمه آمد...


ترمه، اشکان به بغلش بود و وارد ساختمان شد؛ او را کنار مامان روی تخت خواباند و یه نگاهی به سفره کرد وگفت:
-سلام، خیلی گشنه هستم؛ زود صبحانه را بیارید.

هرسه با تعجب به او نگاه میکردیم؛ که بابا گفت:
-بابا میذاشتی آفتاب بزنه بعد بیایی؛ این بچه مریضا تو این سرما کجا اوردی؟


ترمه یک لقمه نان و پنیر گرفت وگفت:
-اتفاقا خواب بودم، سیامک صدایم زد وگفت:
-پاشو ببرمت خونتون، من میدونم دلت الان اونجاست و یکساعت دیگه میخواهی بری.

لقمه را در دهانش گذاشت ادامه داد:
-منم سریع آماده شدم و امدم؛ شب هم خودش میاد دنبالم.

بابا سری تکان داد وگفت:
-خُب کردی باباجون.... بشین الان چای میریزم.


ترمه با تعجب نگاهی به من انداخت وگفت:
-پس تو اینجا چکار میکنی؟!

خندیدم و با کنایه گفتم:
-استراحت... آمدم استراحت کنم برای امتحانات آماده باشم.

یک تکه نان دست او بود و به سمت من پرتاپ کرد وگفت:
-بی‌مزه....

مامان که دستش را روی سر اشکان میکشید گفت:
-بچه‌ام چقدر از بین رفته و روبه آشپزخانه کرد وگفت:
-آقا حامد، میری بیرون بلدرچين بخر و زود بیار تا براش سوپ بلدرچين بپزم.

مکثی کرد و قبل اینکه بابا چیزی بگوید گفت:
-ماهیچه هم بخر تا براش بندازم تو، شیشه...

بابا که با یک سینی چای به سمت ما می‌آمد خندید وگفت:
-اِی به چشم... حالا صبحانه را بخورید که کلی کار داریم.

من و ترمه هر دو هم زمان با تعجب پرسیدم:
-چه کاری؟!

بابا که چای‌ها را در مقابل ما می‌گذاشت گفت:
-الان که هر دوی شما هستید میخواهیم ناهار بریم بیرون تا کمی هوای خانم خونه عوض بشه.

بازهم ما متعجب پرسیدم:
-مامان...! چطوری...؟!

یک تکه نان در دست گرفت وگفت:
-فکر اینجاشم کردم؛ یک ویلچر از درمانگاه سر کوچه امانت میگیرم و مامان را با اون می‌بریم.

لقمه را به سمت دهانش برد وگفت:
-نگران نباشید... صبحانه رابخورید.


بعد از صبحانه همه آماده شدیم و مامان را به سختی سوار ماشین کردیم.
ترمه هم اشکان را در آغوش گرفت و همه سوار ماشین به سمت یک رستوران خارج از شهر رفتیم.

اشکان مثل اینکه حالش بهتر باشد، با ذوق و شوق بازی میکرد و غذا سفارش میداد‌.
مامان هم خنده از روی لبانش محو نمیشد. بابا هم یک حس رضایتمندی در چهره‌اش نمایان بود.

من و ترمه هم با آنها شوخی می‌کردیم و همه می‌خندیدم، که ناگهان تلفن همراهم زنگ خورد؛ آن را بیرون آوردم، شماره ناشناس بود، با خودم گفتم یکی از بچه‌های دانشگاه هست.
04/07/2025, 17:08
t.me/ntalebiidastan1028/1617 Link
🔑تحول از اینجا شروع میشود

👇برحسب علاقه مندی کلیک کن

🌍هوش مصنوعی    📚کتاب

🌐زبان خارجی  🍔خلاقیت و نو آوری

👩‍❤️‍👨همسر داری و روابط ♻️آشپزی

🎁حس خوبعلمی وپزشکی

📕ادبیات  🎩وکیل

💥  پیشنهاد ویژه 🤩

💰از فروش گروه های قدیمی و از کاره افتاده خودتون کسب درامد کنید. (از ۲۰۱۵ الیٰ ۲۰۲۳)‼️👇🏼

         🔰 ‌خرید گروه‌های قدیمی تلگرام 🔰
 


🎯هماهنگی تبادل و تبلیغات:
@rti_ebi
04/07/2025, 00:30
t.me/ntalebiidastan1028/1616 Link
دوستان ری‌اکشن یادتون نره❤️🌷
04/06/2025, 18:08
t.me/ntalebiidastan1028/1615 Link
بوسه‌ای به گونه‌ی او زدم و گفتم:
-قربونت برم پس صدام بزنیا؛ امشب یکم خسته هستم؛ اما از فردا تمام قد در خدمت شما هستم.

چشمانم را بستم تا به خواب بروم، ولی ناگهان سروش در مقابلم چشمانم ظاهرشد و تمام فکرم را مجدد درگیر خود کرد.

دلم میخواست بدانم هنوز خانه خاله هستند؟
با خود گفتم" یعنی الان مجدد پشت پنجره اتاقم نشسته؟"
مثل یک اتوبان دوطرفه فکرهای مختلف در ذهنم رفت وآمد می‌کردند که بیشتر آنها مربوطه به سروش می‌شدند.
پهلو به پهلو شدم تا شاید بتوانم به خواب بروم اما این‌بار ذهنم به سمت همکار او رفت که چرا در مورد سروش بدگویی می‌کند؟ آیا او واقعا به فکر من هست؟ اصلا چه دلیلی داره که بخواهد به من کمک کند؟

جسمم خسته و ذهنم درگیر بود؛ بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم؛ یک لیوان آب نوشیدم و به سمت اتاقم از پله‌ها بالا رفتم.

در را که باز کردم یک حس آرامشی به من دست داد؛ آخ... که چقدر دلم برای اتاقم تنگ شده بود.
پشت پنجره، در تاریکی به بیرون نگاه کردم.
هنوز لانه‌ی کلاغ روی درخت بود وهمه جا مثل شب‌های قبل در سکوت و آرامش بود.

روی تختم نشستم و دوباره صورت سروش در مقابلم ظاهر شد؛ چه چشمان مظلومی دارد.
نمیدانم چی؟!
" اما یک چیزی من به را سمت او می‌کشد."

چشمانم را بستم تا همانطور که در ذهنم صورت سروش را تجسم کردم بماند
چند لحظه که گذشت یاد مامان افتادم و سریع به سمت طبقه پایین آمد که کنار او باشم.
آهسته روی تُشکم نشستم، صدای مامان امد وگفت:
-دلت برای اتاقت تنگ شده؟

-متعجب به سمت او برگشتم و گفتم:
-شما بیداری؟!

خندید وگفت:
-اره دخترم، الان چند وقتی همینطور روی این تخت دراز کشیدم؛ از بس خوابیدم خسته شدم.

نزدیک‌تر رفتم و دست او را گرفتم وگفتم:
-برام تعریف کن چی شده؟

کمی خودش را بالا کشید تا بنشیند و من هم به او کمک کردم تا نشست.

روبه من کرد وگفت:
-بنشین کنارم تا برایت بگویم.

کنارش نشستم و او شروع به تعریف کردم:
-یک‌روز هوای اصفهان بارانی شد؛ خیلی سال بود که اینطور باران نبارید.
تمام حیاط را آب گرفت؛ من هم رفتم تا در چاه را بردارم که اب‌ها روان‌تر به سمت فاضلاب بروند؛ ناگهان پایم لیز خورد و از لبه ایوان به سمت حیاط پرت شدم.

نگاهم کرد و خنده‌ای کرد وگفت:
-حالا بارون هم می‌بارید و من تمام لباس‌هایم خیس شد، اما نمی‌توانستم تکان بخورم.

من با تعجب به او گوش می‌دادم و او خیلی قشنگ برایم توضیح میداد:
-خلاصه مادر سرت را درد نیارم؛ انقدر زیر باران ماندم تا باباتون آمد.

نفسی تازه کرد و ادامه داد:
-دکتر که عکس گرفت گفت‌ " از دوجا شکسته و باید چند وقتی گچ کنید؛ انشاالله که جوش میخوره اما اگر جوش نخورد باید عمل کنه."

کمی سکوت کرد و به من نگاه کرد وگفت:
-بعدشم چشمت روز بد نبینه سرماخوردم و تا چند روزی از تب بالا بیهوش شده بودم.

نگاهش را به زمين دوخت و ادامه داد:
-طفلکی ترمه خیلی خسته شده.

دستم را به دور گردن او انداختم وگفتم:
-وظیفه بوده مامانم.

بوسه‌ای به گونه من زد و گفت:
-برو بخواب دخترم تا فردا باهم صحبت میکنیم.

ادامه دارد...
04/06/2025, 18:08
t.me/ntalebiidastan1028/1614 Link
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل سوم
🔻قسمت سوم

در راه به اصفهان فقط در فکر مامان بودم و نگران اینکه نکند ترمه چیزی را از من پنهان میکند؟
مجدد بغضم ترکید و اشک از چشمانم جاری شد‌.
زیر لب آهسته با خدای خود زمزمه میکردم که خدایا فقط یک شکستگی ساده باشد.
نمیدانم چرا این سری مسیر تهران به اصفهان طولانی‌تر شده و نمی‌رسیدم.

به خاطره گریه‌های زیادی که کرده بودم؛ چشمانم می‌سوخت ودرد می‌کرد.
آنها را بستم و ناخواسته خوابم برد وبا صدای کمک راننده که رو به مسافران با صدای نخراشیده و بلندی داد زد" رسیدیم؛ آهسته پیاده بشید."
چشمانم را باز کردم و آهسته از روی صندلی خود بلند شدم وپشت بقیه‌ی مسافران آهسته پیاده شدم؛ سریع به سمت تاکسی‌ها رفتم و یک دربست گرفتم و به سمت خانه حرکت کردم.

فکر نمیکردم اولین بار بعد از این همه مدت که به شهر وخانه‌ی خود برمیگردم غمناک و ناراحت باشم.

روبه روی کوچه تاکسی ترمز کرد وگفت:
-خانم همین‌جاست؟

نگاهی به در خانمان که آخر کوچه بود کردم وگفتم:
-بله... ممنون.

چشمانم به چراغ اتاقم افتاد که روشن بود؛ به گمانم ترمه، اشکان را آنجا خوابانده.

تمام طول کوچه را دویدم و دستم را روی زنگ گذاشتم و زنگ را فشردم.

صدای بابا از پشت آیفون آمد که گفت:
-کیه؟

بغض گلویم را می‌فشرد و با همان حالت گفتم:
-بابا منم...

بابا در حالی که در راباز کرد بلند فریاد زد:
-بچه‌ها ترنم اومده...

تا وارد خانه شدم با اینکه دلم برای تک تک اعضای خانواده تنگ شده بود، اما چشمانم به دنبال مامانم می‌گشت.

ناگهان او را کنار بخاری که روی تختی نشسته بود و پای شکسته‌اش را دراز کرده بود افتاد.

بودن اینکه توجهی به بقیه بکنم سریع به سمت مامان دویدم و او را محکم بغلم کردم وگفتم:
-چی شده مامان؟! چرا به من اطلاع ندادید؟

مامان که صورتش از اشک‌هایش خیس شده بود گفت:
-قربونت برم اتفاقی نیفتاده... تازه بابا و ترمه هم بودند.


در دلم خدا را هزار بار شکر کردم که فقط پایش شکسته و اتفاق بدتری نیوفتاده‌.

همانطور که به مامان نگاه میکردم، بابا با شوخی و خنده وگفت:
-پس ماهم اینجا چغندر هستیم؟
خانم تا رسیده رفته نشسته تو بغل مامانش و بابا و خواهرشم بیخیال...

خندیدم و از کنار مامان بلند شدم و به سمت بابا رفتم وگفتم:
-من به قربون شمابشم... خب خودت باشی به محض ورود چشمت به این صحنه بیوفته چکار میکنی؟

خندید و محکم بغلم کرد و بوسه‌ای به پیشانی من زد وگفت:
-هیچی... اول بابام بغل میکردم.

بلند خندیدم و به سمت ترمه رفتم وگفتم:
-شما گفتی و ماهم باور کردیم.

ترمه را در آغوش کشیدم و او آهسته در گوشم گفت:
-ترنم مواظب باش سوتی ندی من بهت گفتم.

من هم اهسته در گوش او گفتم:
-خیالت راحت.

از او جدا شدم و با آرامش گفتم:
-اشکان کجاست؟! دلم براش تنگ شده...


ترمه به سمت بالا اشاره کرد وگفت:
-مریض شده... بالا تو اتاقت خوابیده.

خودم را به بی خبری زدم وگفتم:
-اخ‌‌‌... الهی بمیرم... برای چی؟

بابا در حالی که روی مبل مقابل تلوزیون می‌نشست گفت:
-بچه سرما خورده... هرچی بهش میگم دست این بچه را بگیر و برو خونه خودت گوش نمیده که...

نگاهی به ترمه انداخت و ادامه داد:
-این خونه برای شما که بچه آپارتمان هستید؛ سرده، این بچه را هم سرما دادی.

نگاهش را از ترمه به سمت آورد وگفت:
-دروغ میگم باباجون؟! الان چند وقتی هست که اینجاست و اون شوهر در‌به‌درش هم تو خونه خودش.

سری تکان داد و آهسته گفت:
-به خدا خوب مردی... اگه هرکس دیگه‌ای بود تا حالا صداش در اومده بود.

روبه ترمه کردم وگفتم:
-اره آبجی جون... تو دیگه برو خونه‌ی خودت فعلا من هستم.

دستش را روی شانه من گذاشت وگفت:
-الان که خیالم راحت شد، میرم و صبح‌ها میام سر میزنم...

مامان میان حرف ما پرید وگفت:
-نه ترمه جان، فعلا به اشکان برس تا بچم زود خوب بشه.
تا همینجاشم دستت درد نکنه؛ خدا خیرت بده.

ترمه رفت کنار مامان نشست وگفت:
-شما هیچی، دل خودما چکار کنم که اینجاست؟

مامان ترمه را در آغوش گرفت و اشک در چشمانش جمع شد وگفت:
-دل منم پیش شماست، طفلکی بچم مریض شده و من نمیتونم دورش بگردم.


بابا برای اینکه فضا را عوض کند خندید وگفت:
-فیلم هندی بازی می‌کنید؟ بسته دیگه دخترم از راه دور اومده.

آن شب ترمه بعد از شام اشکان را بغل کرد و با بابا به خانه‌ی خود رفت.
من هم یک تُشک پایین تخت مامان پهن کردم و کنارش خوابیدم.
چشمان و سرم درد میکرد و از شدت خستگی داشتم بیهوش میشدم؛ اما باید خود داری میکردم و از مامان مراقبت می‌کردم.
در همین فکرها بود که مامان صدایم زد وگفت:
-ترنم جان، بخواب مادر، من اگر کاری داشته باشم صدایت میزنم.

از شنیدن این حرف خوشحال شدم اما نشستم وگفتم:
-من آمدم مراقب شما باشم نمیتونم بخوابم.

خندید و به صورت من خیره نگاه کرده وگفت:
-میدانم عزیزم، اما من فقط اگر دستشویی داشته باشم نیاز به کسی دارم که صدایت میزنم.
04/06/2025, 18:01
t.me/ntalebiidastan1028/1613 Link
دوستان گلم حمایت یادتون نره❤️🌷
04/05/2025, 13:28
t.me/ntalebiidastan1028/1611 Link
خاله من را محکم بغل کرد و گفت:
-گریه نکن عزیزم یه شکستگی‌ ساده‌ست زود خوب میشه.

شوکت را صدا زد و گفت:
-شوکت جان به اسماعیل بگو ترنم را ببره ترمینال.


خاله پیشانی من را بوسه زد و گفت:
-نگران نباش عزیزم، اصلا میخواهی منم با تو بیام؟

سرم را تکان دادم؛ اشکهایم را پاک کردم و گفتم:
-نه خاله جون خودم میرم...

ناگهان چشمانم به سروش افتاد؛ نگران به من نگاه می‌کرد؛ سرم را پایین انداختم و از همه‌ی دوستان خاله خداحافظی کردم و راهی اصفهان شدم.

ادامه دارد...
04/05/2025, 13:28
t.me/ntalebiidastan1028/1610 Link
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل سوم
🔻قسمت دوم

چند ساعتی در خیابان‌های تهران قدم زدم؛ در آن محله‌‌ای، که خانه خاله بود؛ فضای سبز زیادی وجود داشت؛ حالا به خاطره فصل پاییز خیلی زیباتر شده؛ پارک بسیار بزرگی که در آن نزدیکی قرار داشت محیط خوبی برای گرفتن عکس بود.

آنجا یک درخت بزرگ و توانمندی که معلوم بود قدمت بسیاری دارد وجود داشت؛ اطراف این درخت پر از برگهای زرد، نارنجی و سبز بود و گاهاً برگ‌های قرمز هم به چشم می‌خورد.
چشمانم به یک دختر و پسر جوان افتاد؛ با لباس عروس و دامادی همراه تیم عکاسی به انجا آمده بودند و با ژست‌های زیادی عکس‌های مختلفی می‌گرفتند.

کمی آنجا به نظاره ‌آنها ایستادم؛ چقدر خوشحال و با انرژی حرف‌های عکاسان را گوش میدادند.
با چشمانم به اطراف نگاهی انداختم؛ کمی انطرف‌تر یک خانواده با کودک خردسال خود در حال عکسای بودند و یک چتر شفاف را پراز برگ‌های پاییزی کردند و بعد بالای سرشان باز کردند و بارانی از برگهای پاییزی روی سر آنها آمد؛ به نظرم عکس قشنگی شد به ویژه که کودک آنها با خوشحالی بالا وپایین می‌پرید.

روی یکی از نیمکت‌های پارک نشستم و افکارم من را به سمت سروش برد؛ نمیدانم چرا آن خانم در مورد او بد میگفت؟!

مثل یک کلاف سردرگم بودم؛ اصلا نمیدانم چرا و به چه دلیل سروش برای من بااهمیت شده؟

باید از خاله جوری که متوجه نباشد در مورد سروش پرس‌وجو کنم تا او را بیشتر بشناسم.

به آسمان نگاهی کردم؛ ابرهای سیاه کم کم داشتند همه‌ جای آسمان را می‌گرفتند.
از روی نیمکت بلند شدم و به سمت خانه به راه افتادم.
همانطور که به اطرافم نگاه میکردم باخودم گفتم" آیا سروش هم مثل من احساس خاصی دارد یا این حس یکطرفه است؟"

کم‌کم‌ به خانه نزدیک میشدم و همچنان فکرم درگیر حرف‌های همکار سروش بود.

زنگ خانه را زدم و اقا اسماعیل در را باز کرد.
با خشرویی و خنده روبه او گفتم:
-سلام آقا اسماعیل مهربان، خوبید؟

او هم فقط با تکان داد سرش به من سلام کرد و من وارد خانه شدم.
نزدیکی ساختمان که رسیدم خاله را دیدم که به طرف در می‌امد تا چشمانش به من افتاد گفت:
-اِ... ترنم جان امدی؟! بی زحمت سروش را از داخل حیاط صدا بزن.

با تعجب به خاله نگاهی کردم و سرم را تکان دادم.
به سمت حیاط برگشتم تا سروش را پیدا کنم؛ دیدم روی نیمکت روبه‌روی اتاقم نشسته و سیگاری در دست دارد و با خود زمزمه‌های می‌کند؛ درست متوجه نبودم اما در نجواهای او گاهی اسم من را می‌آورد.

کمی صبر کردم که شاید متوجه چیزی شوم اما فایده‌ای نداشت؛ آهسته نزدیک رفتم و از پشت سرش آرام گفتم:
-سلام... خاله عفت گفتند"صداتون بزنم."

او که ترسیده بود سریع از روی نیمکت بلند شد و به سمت من نگاه کرد و با تعجب پرسید:
-از کی اینجا هستی؟!

نمیدانم چرا ولی از روی کنجکاوی یا شیطنت دخترانه‌ام گفتم:
-چند دقیقه‌ی میشه...

قیافه حق به جانبی گرفت وگفت:
-پس چرا زودتر صدا نزدی؟!

نمی‌دانستم چه بگویم؛ اما یکدفعه به ذهنم رسید که بگویم:
-دیدم در حال خود هستید؛ میخواستم مزاحم نشوم اما چاره‌ای نداشتم.

سرش را پایین انداخت و با خجالت گفت:
-ببخشید من دیگه میرم داخل...

سریع از کنارم رد شد ومن تماشاگر دور شدن او بودم.

روی همان نیمکت نشستم و به فکر فرورفتم.
الان متوجه شده بودم که او هم احساسی دارد.
نمی‌دانستم چه کنم؛ غرور دخترانه‌ام اجازه نمی‌داد واکنشی نشان بدهم؛ دلم میخواست قدم اول را او بردارد.

همانطور که در فکر بودم تلفنم زنگ خورد؛ ترمه بود و با صدای گرفته‌ای گفت:
-سلام ترنم نمیایی اصفهان؟

از طرز حرف زدن او ترسیدم و با نگرانی پرسیدم:
-ترمه چی شده؟! چرا صدات اینجوریه؟!

کمی مکث کرد و آهسته گفت:
-یه لحظه صبر کن....

کمی پشت خط منتظر شدم تا ترمه گفت:
-ببخشید کنار مامان بودم؛ خوابش برد نمیخواستم بیدار بشه.

دل تو دلم نبود و با عصبانیت گفتم:
-ترمه حرف بزن؟!

با صدای گرفته و ناراحتی گفتم:
-چیزه خاصی نیست... مامان چندروز پیش خورد زمین پاش شکسته.

نمی‌دانستم چه بگویم با صدای بلند گفتم:
-ترمه الان باید بگی... چرا زودتر نگفتی؟!

آهسته و با آرامش گفت:
-چیزی نشده که به تو بگیم... الانم که گفتم واقیعتش اشکان کمی مریض شده نمیتونم هم از مامان و هم از او مراقبت کنم زنگ زدم ببینم تو میتونی بیایی اصفهان تا اشکان کمی بهتر بشه.

بغض گلویم را گرفته بود و همراه با قطره اشکی که از چشمانم چکید گفتم:
-اره همین امروز راه میوفتم.

سریع به سمت ساختمان دویدم؛ با آستینم اشک‌هایم را پاک کردم.
کیف دستیم را برداشتم و کتاب‌هایم را داخل آن گذاشتم؛ با عجله به‌سمت پایین دویدم و با صدای بریده، بریده و نفس‌زنان گفتم:
-خاله عفت میشه به آقا اسماعیل بگید من را ببره ترمینال؟

خاله آهسته و با نگرانی به‌سمت من آمد و گفت:
-ترنم جان چی شده؟!

دوباره بغضم ترکید وگریه امانم را برید وگفتم:
-خاله پای مامانم شکسته میخوام برم پیششون..
04/05/2025, 13:28
t.me/ntalebiidastan1028/1609 Link
دورد وعرض ادب خدمت همراهان همیشگی راوی قصه گو
امیدوارم تعطیلات را به خوبی پشت‌سر گذاشته باشید و سالی سرشار از اتفاق‌های خوبی برای شما عزیزان پیشرو باشد.
امروز امدیم با قسمت جدید رمان رویای جوانی، امیداورم لذت ببرید و دوست داشته باشید.🌷🌻🪻
04/05/2025, 13:07
t.me/ntalebiidastan1028/1608 Link
🍭خوشمزه های رژیمی
@organicketo
☄کتاب کمیاب، فیلم ممنوعه، (دو زبان)
@Archivesbooks
☄دانلود کتابهای نایاب ممنوعه وتاریخی
@yortci_bosjin_pdf
☄یک میلیـون کـتاب "PDF و صـوتی"
@PDF_and_audio_library
☄پرشین
@Libraryinternational
☄شبی چند دقیقه کتاب بخوانیم !!!
@book_tips
☄گلچین کتابهای صوتی وPDF
@ketabegoia
☄سواد رابطه / ازدواج موفق
@ghasemi8483
☄اشعارکوتاه
@ashaar_nabb
☄بيشتر بدانيم بهتر زندگى كنيم
@matlabravanshenasi
☄جملاتی که شما رو میخکوب میکنه!
@its_anak
☄گنجینه کتابهای صوتی
@GANGINEH
☄انگیزه رشد و موفقیت
@angizeyeroushd
☄‌جذب جنس مخالف با شگردهای روانشناسی
@moshavereh_shoma
☄دانلود 50000 کتاب ورمان برتر (BOOK)
@book_and_roman_library
☄زیباترین ودلنشین ترین «اشعار مولانا»
@Ashaarmolana
☄مولانا حافظ شهریار ،شعر و موزیک
@onlyshear
☄بیو "انگلیسی"●[Bio]●
@biow_english
☄یک میلیون کتاب
@LibraryHumanities
☄مهارتهای زندگی
@maharathayezendegimahmudi
☄ویدئو و سخنان دانشمندان فیزیک
@endishea
☄کتب سیاسی
@PoliticalBooks
☄منبع جدیدترین فیلم و سریال ها
@Play_Fillm
☄متن های عالی و فوق العاده کوبنده
@ghanonebawar
☄تاریخ شفاهی مردم ایران
@oralhistoryiran
☄دل واژه های تنهایی
@gandomzaran
☄کانال طبی داکتران افغان
@medical_af
☄زیباترین و دلنشین‌ترین‌های سال 2025
@Pisht_AZ_an
☄انجمن فیزیک دانشگاه هرات
@physics_786
☄روانشناس خودت باش
@sh351b
☄شهر کتاب BOOK
@Iftlis_library
☄پندهای "‌ناب" بزرگان
@sokhanan_bzrgan
☄قشنگ‌ترین عکس نـوشته های "سال"
@AKSnaweshtae_NAB
☄کافه شعر
@cafe3Sher
☄همیشه راهی هست 
@hamisherahi_hast
☄کتاب دانش
@ktabdansh
☄کتب علوم سیاسی
@PoliticalBooks_LH
☄کتب تاریخ
@HistoryBooks_LH
☄باعث میشه'' رتبه برتر'' بشی
@konkur_st
☄کانال مناسبتها
@kanale_monasebatha
☄قانون 15 دقیقه موفقیت ژاپنی ها
@Mind_plussss
☄جراحان برتر افغان
@medicine500
☄رمان‌های راوی قصه گو
@ntalebiidastan1028
☄رویایی بهشت
@arslan_400
☄آموزش جملات کاربردی انگلیسی
@zabanschool101
☄بک‌گراند کارتونی | تِم فانتزی مود
@ThemeMood
☄کتاب سل
@Ketabsel
☄فانوس
@Faaanos
☄کتب فلسفه
@PhilosophyBooks_LH
☄آموزش عربی
@Arabicconversation20
☄تاریخ و ادبیات جهان
@Historyliteratureworld
☄جملاات *نااااب* انگیزشی
@jomalatnab_angizeshi
☄آوای شب_دانلود خاطره
@AVAYESHAB2024
☄در مسیر خودشناسی
@pt135
☄کتاب خوان
@welll_read
☄پند های ناب قرآنی
@ISLAMICINFO_2023
☄زندگی در ارتعاش عشق، نور، آگاهی
@IAM_infinity000
☄آرامش باالله
@hshdjdhnxjdn
☄غزل های نااااب
@Ghazal_nabb
☄در مسیر دانایی
@romanceword
☄انگلیسی بیاموزیم
@Learn_4_english
☄پارسی سخن بگوییم و زیبا بنویسیم
@FARZANDAN_PARSI
☄گنجینه
@GANJINHH
☄دوره های رویال مایند رایگان
@royallmiind
☄زبان ترکی رو قورت بده
@ArazTurkish
☄قانون جذب، انگیزشی، سابلیمینال
@SUB_JADOEI
☄کتاب‌های نایاب علمی و طبی
@FA_TI_MI
☄ورزش در خانه
@gymmhomee
☄راز تربیتی فرزند موفق
@ghasemi8484
☄گلهای جاویدان
@golhayejavidaneiran
☄مجموعه کتاب صوتی و فیلم کوتاه
@ArchiveAudio
☄من و کتاب، |𝐏𝐃𝐅|
@aramesh13577
☄معلومات کمیاب طبی و درمانی
@internationalmedicaluseful
☄کتابخانه صوتی و پی دی اف تاپ بوک
@Top_books7
☄کتاب خوانها عضو شوند
@mutaliagaran
☄آموزش علم نجوم هوروسکوپ
@yortchi_bosjin
☄آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
@ECONVIEWS
☄واقعی
@Havadesdaq
☄انگلیسی (تصویر+ تلفظ)
@English1388
❇️ویژه فرهیختگان و روشنفکران
@lifepoodcast

➿➿➿➿➿➿

📮هماهنگی تبلیغات و تبادلات:

📥@rti_ebi
04/05/2025, 00:33
t.me/ntalebiidastan1028/1607 Link
💎چه کتاب‌هایی امسال بخوانیم
🎁@Ketabzharf

🎈یک میلیـون کـتاب "PDF و صـوتی"
❇️@PDF_and_audio_library

🎈کتابخانه ایران
❇️@Libraryinternational

🎈معلومات کمیاب طبی و درمانی
❇️@internationalmedicaluseful

🎈اشعارکوتاه
❇️@ashaar_nabb

🎈بيشتر بدانيم بهتر زندگى كنيم
❇️@matlabravanshenasi

🎈جملاتی که شما رو میخکوب میکنه!
❇️@its_anak

🎈گنجینه کتابهای صوتی
❇️@GANGINEH

🎈معرفت در زندگی
❇️@lifepoodcast

🎈هر کتابی رو میخای از اینجا دانلود کن
❇️@majalleye_ketab

🎈انگیزه رشد و موفقیت
❇️@angizeyeroushd

🎈‌جذب جنس مخالف با شگردهای روانشناسی
❇️@moshavereh_shoma

🎈دانلود 50000 کتاب ورمان برتر (BOOK)
❇️@book_and_roman_library

🎈زیباترین ودلنشین ترین «اشعار مولانا»
❇️@Ashaarmolana

🎈مولانا حافظ شهریار ،شعر و موزیک
❇️@onlyshear

🎈بیو "انگلیسی"●[Bio]●
❇️@biow_english

🎈اموزش زبان از پایه 
❇️@english_elnaz_torabi

🎈آموزش عربی
❇️@atranslation90

🎈ویدئو و سخنان دانشمندان فیزیک
❇️@endishea

🎈خبرهای ورزشی جهان
❇️@KhebarhaVarzeshiJahan

🎈کانال طبی داکتران افغان
❇️@medical_af

🎈زیباترین و دلنشین‌ترین‌های سال 2025
❇️@Pisht_AZ_an

🎈منبع جدیدترین فیلم و سریال ها
❇️@Play_Fillm

🎈انجمن فیزیک دانشگاه هرات
❇️@physics_786

🎈روانشناس خودت باش
❇️@sh351b

🎈شهر کتاب BOOK
❇️@Iftlis_library

🎈پندهای "‌ناب" بزرگان
❇️@sokhanan_bzrgan

🎈قشنگ‌ترین عکس نـوشته های "سال"
❇️@AKSnaweshtae_NAB

🎈کافه شعر
❇️@cafe3Sher

🎈همیشه راهی هست 
❇️@hamisherahi_hast

🎈حس سبز
❇️@HesseSabzz

🎈کتاب دانش
❇️@ktabdansh

🎈باعث میشه'' رتبه برتر'' بشی
❇️@konkur_st

🎈بهترین تیکه های بهترین کتاب ها(ذهن‌زیبا)
❇️@beautifulminds4

🎈کتاب سل
❇️@Ketabsel

🎈به فردی که ناراحته چی بگیم ؟!
❇️@Mind_plussss

🎈جراحان برتر افغان
❇️@medicine500

🎈رمان‌های راوی قصه گو
❇️@ntalebiidastan1028

🎈رویایی بهشت
❇️@arslan_400

🎈بک‌گراند کارتونی | تِم فانتزی مود
❇️@ThemeMood

🎈فانوس
❇️@Faaanos

🎈کانال مناسبتها
❇️@kanale_monasebatha

🎈تاریخ و ادبیات جهان
❇️@Historyliteratureworld

🎈جملاات *نااااب* انگیزشی
❇️@jomalatnab_angizeshi

🎈انگلیسی مبتدی تا پیشرفته کودک و بزرگسال
❇️@EnglishWithFiles

🎈کتاب خوان
❇️@welll_read

🎈پند های ناب قرآنی
❇️@ISLAMICINFO_2023

🎈شعر های ناب فارسی
❇️@ashar_nab_official

🎈آموزش(بیان+گویندگی)
❇️@amoozeshegooyandegi

🎈غزل های نااااب
❇️@Ghazal_nabb

🎈انگلیسی بیاموزیم
❇️@Learn_4_english

🎈گنجینه
❇️@GANJINHH

🎈دوره های رویال مایند رایگان
❇️@royallmiind

🎈کتاب‌های نایاب علمی و طبی
❇️@FA_TI_MI

🎈ورزش در خانه
❇️@gymmhomee

🎈گلهای جاویدان
❇️@golhayejavidaneiran

🎈اطلاعات حقوقی مهم برای همه
❇️@LAW_SEVDA

🎈عربی صحبت کنیم
❇️@ArabicWithVideoes

🎈زندگی همسرانه و زناشویی من
❇️@harimezendgi

🎈کتاب خوانها عضو شوند
❇️@mutaliagaran

🎈روانشناسی با طعم هیجان
❇️@ravantahlilgar

🍎بعد عید با تغذیه سالم لاغرشیم

🔥@organicketo

➿➿➿➿➿➿

📮هماهنگی تبلیغات و تبادلات:

📥@rti_ebi
04/02/2025, 00:30
t.me/ntalebiidastan1028/1606 Link
🌸☘عید فطر مبارک 🌸☘

👇برحسب علاقه مندی کلیک کن

🌍هوش مصنوعی    📚کتاب

🌐زبان خارجی  🍔خلاقیت و نو آوری

👩‍❤️‍👨همسر داری و روابط ♻️آشپزی

🎁حس خوبعلمی وپزشکی

📕ادبیات  🎩وکیل

💥  پیشنهاد ویژه 🤩

  👈محصولات تازه و ارگانیک 🥜🍎


هماهنگی تبادل و تبلیغات:
@rti_ebi
03/31/2025, 01:14
t.me/ntalebiidastan1028/1605 Link
Search results are limited to 100 messages.
Some features are available to premium users only.
You need to buy subscription to use them.
Filter
Message type
Similar message chronology:
Newest first
Similar messages not found
Messages
Find similar avatars
Channels 0
High
Title
Subscribers
No results match your search criteria