همانطور که کنار مامان روی تختش دراز کشیدم، صدای زنگ پیامکم امد.
مطمئن بودم سروش پیام داده؛ اما با خودم فکر کردم که من الان زیر ذربین مامان هستم؛ باید کمی صبر کنم بعد به سراغ تلفنم بروم.
دیگر تاب و تحمل نداشتم؛ مامان در حال نصیحت کردن من و من فکرم جای دیگری...
اصلا متوجه نبودم مامان چه صحبتی میکند، فقط گوش میدادم و هر دفعهای میگفتم" چشم... حق با شماست."
تا بلاخره از دست مامان نجات پیدا کردم و سریع به سمت تلفنم رفتم.
با کلی ذوق آن را روشن کردم و دیدم پیام تبلیغاتی آمده.
گوشی را پرت کردم روی میز و با اعصبانیت گفتم:
-اَه... لعنت به تو...
مامان که متوجه حال من شد پرسید:
-ترنم کی بود؟!
برگشتم سمت او وگفتم:
-هیچی پیام تبلیغات بود... الان یک دفعه یادم افتاد چند روز بیشتر به امتحاناتم نمانده.
لبخندی به مامان زدن و برای اینکه کمی از شک او کم کنم، گفتم:
- باید بشینم حسابی بخونم... چندتا از امتحاناتم پشت سرهم هست.
مکثی کردم و با هیجان ساختی که مامان متوجه چیزی نشود گفتم:
-وای... مامان راستی ترم دیگه درسهای تخصصی داریم؛ فکر کنم به ارزوم برسم و بتونم آسمان را آنطور که دوست دارم رصد کنم.
مامان نگاهم میکرد؛ از نگاهش میخواندم که حواسش شش دانگ به من است.
میخواندم که از حال و احوال دل دخترش باخبر شده، اما بهروی خود نمیآورد.
ادامه دارد...