Your trial period has ended!
For full access to functionality, please pay for a premium subscription
Message
دلم میخواست فریاد بزنم و بلند بگویم:
یک عمر هوای دل خود داشتم اما …
یک لحظه نگاه تو بهم ریخت دلم را …

شاید آن نگاه، یک دقیقه هم طول نکشید، اما حال هر دوی ما را منقلب کرد.

سرم را پایین انداختم و با صدای آرام گفت:
-من باید برم، مواظب خودتون باشید و از آنجا سریع دور شدم.
دستانم میلرزید و قلبم با تمام قدرت می‌کوبید، گوی میخواست سینه‌ی من را بشکافد و به بیرون پرت شود.

با این حالم نمی‌توانستم کنار نارمیلا برگردم، تصمیم گرفتم چند دقیقه‌ی در کافی‌شاپ بیمارستان بنشیم و یک قهوه‌ای داغ میل کنم، شاید حال قلبم وظاهرم بهتر شود.

ادامه دارد...
04/26/2025, 17:30
t.me/ntalebiidastan1028/1669
Similar message chronology:
Newest first
Similar messages not found