دلم میخواست فریاد بزنم و بلند بگویم: یک عمر هوای دل خود داشتم اما … یک لحظه نگاه تو بهم ریخت دلم را …
شاید آن نگاه، یک دقیقه هم طول نکشید، اما حال هر دوی ما را منقلب کرد.
سرم را پایین انداختم و با صدای آرام گفت: -من باید برم، مواظب خودتون باشید و از آنجا سریع دور شدم. دستانم میلرزید و قلبم با تمام قدرت میکوبید، گوی میخواست سینهی من را بشکافد و به بیرون پرت شود.
با این حالم نمیتوانستم کنار نارمیلا برگردم، تصمیم گرفتم چند دقیقهی در کافیشاپ بیمارستان بنشیم و یک قهوهای داغ میل کنم، شاید حال قلبم وظاهرم بهتر شود.