مثل یخ آب شدم، خدارا شکر که همه جا تاریک بود و او حال من را نمیدید.
احساس میکردم رنگ صورتم پریده و عرق سردی روی پیشانیم نشسته.
ای کاش میتوانستم بگویم از او بدم نمیاید، اما هنوز نمیدانم.
ولی چه کنم، از ترس اینکه دیگر به دانشگاه نروم سکوت کردم وگفتم:
-نه مامان جان... مثلا چی...؟
ول کنید تو راخدا...
مامان دیگر چیزی نگفت و به خواب رفت.
اما من خواب از چشمانم پریده بود.
دلم میخواست تا میتوانم به سروش بد وبیراه بگویم.
اصلا به اون چه که حال مامان من را میپرسه.
کمی که گذشت و من آرام شدم، باز هم همان حس قبلی به سراغم امد و با خودم گفتم" قطعا احوالپرسی از مامان بهانهای بوده تا با من حرف بزند، وگرنه خاله این همه همکار داره چرا فقط این باید زنگ بزنه؟"
در قلبم به خود میبالیدم؛ یک حس شور و شعفی داشتم؛ یک حس ناب دوست داشته شدن.
تلفن همراهم را برداشتم تا به ساعت نگاهی بیندازم؛ دیدم یک پیامک آمده بی توجه به آن گوشی را خاموش کردم و دنده به دنده شدم تا به خواب بروم، ناگهان یک حسی به من گفت" نکنه پیامک تبلیغاتی نباشه و از سوی سروش باشه؟"
سریع به سمت تلفنم برگشتم و روشنش کردم، نفس عمیقی کشیدم ودیدم یک پیامک از طرف دانشگاه آمده؛ فردا جهت بهبودی دانشگاه یک همایش برگزار میشود.
آهسته آن را خاموش کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم.
ادامه دارد...