📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل سوم
🔻قسمت چهاردهم
آن روز را با خوشحالی شب کردم، دوست داشتم برای سروش پیام بدهم فردا به تهران میآیم.
اما غرور دخترانهام این اجازه را به من نمیداد، با اين شرايط که هیچ شناختی نسبت به او نداشتم و هدف او را نمیدانستم.
کیک و شیرم را خوردم و مجدد شروع به خواندن
جزوههایم کردم، ولی اینبار هیچ تمرکزی روی درسهایم نداشتم.
فکرم درگیر نارمیلا و سروش شده بود.
تلفنم را برداشتم و برای نارمیلا پیام دادم که من فردا صبح راهی تهران هستم.
اما جوابی از او دریافت نکردم؛ ساعتها گذشت و خبری از او نشد.
با نگرانی شمارهی او را گرفتم و یک خانمی جواب داد وگفت:
-نارمیلا از دیشب بی جهت تب کرده و حالش خوب نیست؛ الان هم بیمارستان بستریش کردند تا از او آزمایش بگیرند و ببینند دلیل این تب چی هست.
سریع تلفن را قطع کردم و به سمت پایین رفتم وبا صدای بلند مامان را صدا زدم.
او که نگران شده بود به سمت من آمد و با اضطراب پرسید:
-چی شده؟ چرا داد میزنی مادر؟ جون به لب شدم.
نفس زنان آخرین پله را هم پایین رفتم وگفتم:
-مامان میشه امروز بریم تهران؟
مامان متعجب نگاهم میکرد ومن ادامه دادم:
-آخه دوستم مریض، بیمارستان بستری شده، تهران کسی را نداره.
مامان به سمت آشپزخانه رفت و گفت:
-خُب مامان و بابا که داره اونا باید برند نه تو.
به سمت او رفتن و گفتم:
-حتم دارم به اون چیزی نمیگه...
مامان به سمت من برگشت وگفت:
-برای چی نمیگه؟! مگه دزدی کرده؟
نمیدانستم در جواب او چه بگویم، دست و پایم را گم کرده بودم و با کمی مِن... مِن گفتم:
-اِ... چیزه... آخه یه مامان و بابای پیری داره، نمیگه که اونا نگران نشند.
الان خودش به من نگفت، یکی از خوابگاهیهاش گفت.
مامان در حالی که به خورشت همی میزد گفت:
-خیلی خُب... حالا صبر کن بابا بیاد ببینم چی میگه.
مجدد به اتاقم برگشتم و شماره نارمیلا را گرفتم.
چند بوق که خورد، همان خانم جواب داد.
با مهربانی گفتم:
-ببخشید مجدد مزاحم شدم؛ میشه بگید الان چه کسی همراه نارمیلا هست.
او هم گفت"هیچ کس... تنها هست، قرار شده دانشگاه با خانواده او تماس بگیرند."
خداحافظی کردم و در اتاقم شروع به قدم زدن کردم.
نگرانش بودم؛ مطمئن بودم اگر خانواده او بیایند و ماجرا را متوجه شوند او را به تبریز میبرند.
مجدد به طبقه پایین رفتم و کنار مامان ایستادم و به او نگاه کردم.
مامان نگاهی به من انداخت وگفت:
-گفتم که بابات بیاد بهش میگم.
سرم را کج کردم و با حالت ناز گفتم:
-مامانی... تو اگه بخواهی میتونی راضیش کنی.
خواهش میکنم.
نگاهش را در چشمانم انداخت وگفت:
-از دست تو... خب یکی دیگه از دوستاش بره.
دستانم را روی شانههایش گذاشتم وگفتم:
-جز من هیچ دوستی نداره.
به چشمانش نگاه کردم و گفتم:
-مامانم شما به من مهربونی یاد دادی... من الان نگرانش هستم.
سری تکان داد و با کنایه گفت:
-اما پاچهخواری یادت نداده بودم.
کنار سماور رفت و دوتا چای ریخت وگفت:
-حامد داره میاد، الان که اومد بهش میگم.
دستانم را به هم کوبیدم وگفتم:
-اگه قبول کنه و بعداز ناهار حرکت کنیم؛ شب تهران هستیم؛ مستقیم میرم بیمارستان ببینم چی شده.
مامان سینی چای را برداشت و بهسمت سالن رفت وگفت:
-یعنی این دخترخواهر و برادری نداره اونا بیاند.
همراهش رفتم و کنار او نشستم و گفتم:
-چرا کلی هم داره... اما همه با درس خوندنش مخالف بودند و میخواستند شوهرش بدند، مامان نارمیلا رضایت باباش را میگیره و راهی تهرانش میکنند ، میگه اگه برم تبریز دیگه نمیزارند برگردم.
مامان لبانش را درهم کشید وگفت:
-عجب آدمای پیدا میشند! مگه دورهی قاجار که به اجبار دختر را شوهر بدند.
در حال حرف زدن با مامان بودیم که بابا از راه رسید.
از روی مبل بلند شدم و به سمت او رفتم وگفتم:
-سلام باباجون... خسته نباشید.
درحالی که پلاستیک خریدها را به دستم میداد در جوابم گفت:
-سلام به روی ماهت باباجان، شنیدم میخواهی بری تهران؟
بهسمت آشپزخانه رفتم و گفتم:
-بله... البته با اجازهی شما...
مامان به سمت ما آمد و گفت:
-حامد جان، تا آبی به دست و صورتت چبزنی میز را میچینم.
من هم به کمک مامان رفتم؛ بوی خورشت سبزی در همهجای خانه پیچیده بود و آدم را بیشتر گشنه میکرد.
پشت میز نشستم و گفتم:
-وای مامان... از این بوی خوشمزه دارم میمیرم، زود بیار بخوريم.
مامان که بشقاب خورشت را مقابل من میگذاشت گفت:
-صبر کن بابا بیاد و بعدا شروع کن.
دستم را روی چشمم قرار دادم وگفتم:
-چشم....
کمی که نشستیم بابا هم به جمع ما ملحق شد و همه با هم ناهار را خوردیم.
بابا مثل همیشه روبه مامان کرد وگفت:
-دست لیلی خانم من درد نکنه، چند وقتی همچین غذای خوشمزهی نخورده بودم.
مامان که از تعریف بابا خوشحال شده بود گفت:
-نوش جونت...