Your trial period has ended!
For full access to functionality, please pay for a premium subscription
Message
خاله من را محکم بغل کرد و گفت:
-گریه نکن عزیزم یه شکستگی‌ ساده‌ست زود خوب میشه.

شوکت را صدا زد و گفت:
-شوکت جان به اسماعیل بگو ترنم را ببره ترمینال.


خاله پیشانی من را بوسه زد و گفت:
-نگران نباش عزیزم، اصلا میخواهی منم با تو بیام؟

سرم را تکان دادم؛ اشکهایم را پاک کردم و گفتم:
-نه خاله جون خودم میرم...

ناگهان چشمانم به سروش افتاد؛ نگران به من نگاه می‌کرد؛ سرم را پایین انداختم و از همه‌ی دوستان خاله خداحافظی کردم و راهی اصفهان شدم.

ادامه دارد...
04/05/2025, 13:28
t.me/ntalebiidastan1028/1610
Similar message chronology:
Newest first
Similar messages not found