📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل سوم
🔻قسمت دهم
بعد از رفتن خاله و ساناز، بازار غیبت در خانهی ما داغ بود؛ هر کدام یک چیزی میگفتیم.
ترمه که از کلاس گذاشتنهای زیاد خاله خسته شده بود.
مامان هم مدام میگفت ساناز یک مشکلی داشت، خیلی درهم بود.
از من هم پرسید به تو چیزی نگفته؛ من هم خودم را به بیاطلاعی زدم.
مامان نگاهی به ساعت کرد وگفت:
-من که باید کمی بخوابم وگرنه عصر سرم درد میگیره.
روی تختش دراز کشید و ترمه هم روی کاناپه دراز کشید ودر حالی که پشتی را زیر سرش جا میداد گفت:
-گل گفتی مامان، منم خوابم میاد.
بخوابم که الان اشکان بیدار میشه.
من هم از روی مبل بلند شدم و با خنده گفتم:
-منم میرم روی تختم بخوابم.
وارد اتاقم که شدم، تلفنم را برداشتم و روی تختم دراز کشیدم.
پیام سروش را باز کردم تا ببینم چه نوشته است، دیگر مثل قبل مشتاق خواندن پیامهای او نبودم.
اما به هر حال کنجکاوی نمیگذاشت نخوانده از کنارش بگذرم.
پیام او را بازکردم و دیدم چندین پیام ارسال کرده و شروع به خواندن آنها کردم:
"-ترنم جان...
اِی وای برمن که باعث آزردگی تو شدم.
من را ببخش که اگر نبخشی، هیچ وقت خودم را نمیبخشم."
پیام بعدی را شروع به خواندن کردم:
"-نمیدانم آیا درست است، گفتن این موضوع یا نه.
اما دوست دارم تو هم بدانی و امیدوارم باعث سوءتفاهم نشود."
در
پیامها را یکی پس از دیگری میخواندم:
-"من میتوانم به جرأت بگویم؛ زندگی من به دو قسمت تقسیم شده است.
یکی قبل از دیدن تو، ودیگر بعد ازدیدن تو."
"-با دیدن تو زندگی من رنگ و بوی دیگری گرفته است.
مثل خزانی که بهار شده... مثل پرندهی مهاجر خستهی که به لانهی خود رسیده... مثل موجهای بی قرار دریاها که به آغوش ساحل میرسند.
من هم مشتاق دیدن تو هستم، تا با تو رو در رو حرف بزنم."
"-امیدوارم که باعث آزردگی تو نشده باشم و توهم مشتاق دیدن من باشی.
به امید دیدار تو روزهایم را شب و شبهایم را روز میکنم."
با خواندن پیامهای او حالم دگرگون شد؛ در سرمای زمستان گرمم بود و حال آشوبی بر قلبم وارد شد.
عرق گرمی روی پیشانیم نشست و از حالت دگرگونی درونم حالت تهوع به من دست داد.
سریع به سمت پنجره رفتم و آن را باز کردم.
هوای اصفهان ابری بود و بعد از چند وقتی نم نم بارانی میزد.
چند باری نفس عمیقی کشیدم و هوای خنک و قطرههای باران حالم را بهتر کرد و گرمای آتش درونم، را کمتر کرد.
ناگهان و بدون اراده شروع به گریه کردن کردم، با دستان لرزانم، چشمانم را گرفتم و همانجا پایین پنجره نشستم.
این چه حالی بود که به من دست داده؟ نکند من هم مثل ساناز دلباخت باشم؟
نکند سروش میخواهد با این حرفها من را گول بزند و با احساسم بازی کند؟
این سوالها در ذهنم پایین و بالا میرفتند.
من دختری محتاطم و نمیتوانستم بیگدار به آب بزنم، اصلا بلد هم نبودم و برای انجام هر کاری زیاد فکر میکردم، اما فکر در مورد این موضوع برای من دیوانه کننده بود.
اشکهای چشمانم، مثل باران آسمان که مرحمی روی دردهای زمین بود، ان هم مرحمی روی درد و آشوب درون من شد .
با هر قطرهای که از چشمانم میچکید؛ نه تنها قلبم بلکه تمام وجودم ارامتر میشد.
بی حال و ناتوان از جای خود بلند شدم و به سمت تختم رفتم، روی آن دراز کشیدم و پتو را تا روی سرم آوردم و با آن حال نزار به خواب رفتم.
تااینکه با دست نوازش ترمه از خواب بیدار شدم؛ چشمانم را باز کردم و با ترس و هراس پرسیدم:
-چیزی شده؟ مامان خوبه؟
ترمه آرام و آهسته گفت:
-اره عزیزم همه خوبند، تو خودت خوبی؟
از روی زمین بلند شد و کنارم روی تخت نشست و گفت:
-چه خوابی رفتی! هرچی صدات میزدم بیدار نمیشدی؛ نگرانت شدم.
نگاهش به سمت پنجره رفت و گفت:
-ساعت پنج عصر و همه جا تاریک شده؛ چرا پنجره اتاقت بازه؟
به سمت پنجره نگاه کردم و یک لحظه تمام اتفاقهای که برایم افتاد مثل یک فیلم در مقابل چشمانم آمد؛ دوباره یاد پیامهای سروش افتادم و در بدنم شروع به لرزیدن کرد.
ترمه گفت:
-باتو هستم ترنم چرا جواب نمیدی؟ خوبی؟
به سمتش نگاه کردم و گفتم:
-اره خوبم، نمیدانم چرا یادم رفته اونا ببندم.
آخه داشت بارون میآمد کمی کنار پنجره ایستادم.
ترمه از جای خود بلند شد وگفت:
-خیلی خُب، پاشو بریم پایین، بابا هم آمده تا یه چای بریزیم بخوریم.
لبخندی به او زدم وگفتم:
-باشه تو برو منم الان میام.
همهی حواسم به دنبال پیامهای سروش بود؛ مجدد تلفنم را برداشتم و تک تک پیامهای او را خواندم.
نمیدانم شاید اگر امروز حال ساناز را نمیدیدم، الان برای پیامهای او ذوق میکردم؛ اما حالا ترسی در دلم رخنه کرده بود که از آن خیلی میترسیدم.
ادامه دارد...