بعد با حالتی متعجب به سمت ساناز رفت و گفت:
-ساناز! تو چقدر بزرگ شدی؟!
دستانش را باز کرد و آنها در آغوش کشید.
بعد گذشت چند دقیقه، هرکاری که میکردم با آن جمع کنار بیایم، ابداً نمیتوانستم.
در دلم گفتم:
-تحمل یکیشون بهتر از دوتاشون...
برای همین بهسمت ساناز نگاه کردم و با تبسمی گفتم:
ساناز بریم اتاق من؟
نگاهی با ناز به من انداخت و با لبخنده ساختگی گفت:
-اِم... اومدم خاله جونم را ببینم.
نگاهی به مامان کرد و ادامه داد:
-اما حالا که اسرار میکنی بریم...
دوست داشتم همانجا سرش را از تنش جدا کنم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-خوشحال میشم...
به سمت طبقهی بالا راهی شدیم و ساناز با پُز الکی من را مخاطب قرار داد وگفت:
-وای... ترنم هنوز اتاقت همون شکلی هست؟
خندهای از روی تمسخر به من زد، دستانش را در هوا تکان داد وگفت:
من که بابام اتاقم را تغییر داد، باید بیایی و ببینی.
من هم خندهای از روی لج به او کردم وگفتم:
-اما من عاشق سادگی اتاق خودم هستم.
در اتاق را باز کردم وگفتم:
-بفرمایید...
وارد اتاق شد؛ چرخی زد و گفت:
-میدانی مشکل تو چیه؟ این که قانع هستی...
روی تختم نشست و ادامه داد:
-ادمهای قانع راه پیشرفت خودشون را میبندد.
یعنی به همان چیزی که دارند اکتفا ميکنند.
نگاهش را به سمت من آورد و انگشت اشارهاش را تکان داد وگفت:
-مشکل شما همین، حتی همون خاله و ترمه.
من که توانایی مقابل با او را نداشتم و هر لحظه احساس میکردم برخورد اشتباهی بکنم؛ نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
-همهی آدمها که مثل هم نیستند.
کنارش نشستم و به چشمان او خیره نگاه کردم و گفتم:
-هر کسی خودش انتخاب میکنه چطوری زندگی کنه... یکی قانع و متواضع، یکی حریص و اصراف کار.
دستش را در مقابل دهانش گرفت و با اعصبانیت و دلخوری گفت:
-وا... ترنم چرا اینجوری برخورد میکنی؟ یعنی من حریص هستم؟
دلم خنک شد که جواب او را دادم، خندهای از روی رضایتمندی زدم وگفتم:
-من تو را نگفتم... در کل حرف زدم.
در همین حین صدای پیامک تلفنم آمد؛ من که خودم را باخته بودم و رنگ از رخسارم پریده بود؛ نگاهی به سمت تلفنم کردم و سریع از روی تخت بلند شدم و به سمت آن رفتم.
تلفنم را روشن کردم وچشمانم به اسم سروش افتاد.
نفسم، درونم حبس شده بود؛ احساس کردم قلب از تپش ایستاده.
جرأت باز کردن پیام او را در مقابل ساناز نداشتم.
میدانستم که با خواندن آن، حالم دگرگون میشود.
گوشی را خاموش و مجدد روی میزم قرار دادم؛ احساس سنگینی سایه ساناز را در پشت سرم احساس کردم.
سریع با سمت او برگشتم و با تعجب گفتم:
-تو اینجا چکار میکنی؟!
خندهای مرموزی به روی من زد وگفت:
-خیلی غرق در تلفنت بودی؛ آمدم ببین چی میبینی؟
از حرف زدن او بدم آمد و با لحن اعصبانی گفتم:
-خاله به تو یاد نداده فضولی کار خوبی نیست؟
ناراحتی در چهرهاش نمایان شد و با بغض گفت:
-تو خیلی بیشعوری...
به سمت در اتاق رفت تا خارج شود؛ من که ترسیده بودم از حرف زدن او و برخورد بعد مامان، سریع به سمتش دویدم و او را گرفتم گفتم:
-ساناز جون... ببخشید...
بیا بریم داخل، من امتحانات ترمم شروع شده به خاطره شرایط مامان زیاد نتونستم بخونم؛ ببخشید یکم اعصابم خورده.
دستش را گرفتم و روی تختم کنار او نشستم و گفتم:
-منظوری نداشتم... راستی تو دَرست به کجا رسید؟
صورتش را از من برگرداند و با ترشی گفت:
-ازت توقع نداشتم...
خندیدم و گفتم:
-برگرد بابا... اَه... قهر نکن دیگه... من که معذرت خواستم.
برگشت سمت من وگفت:
-هیچی دارم میخونم؛ اما ترنم یه چیزی بگم بین خودمون میمونه؟
با تعجب و کنجکاوی گفتم:
-اره... بگو...!
مِن مِنی کرد وگفت:
-میخوام دیگه نخونم...
چشمانم درشت شد و با کنجکاوی بیشتر پرسیدم:
-رشته به این خوبی! چرا ...؟!
ادامه دارد...