📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل سوم
🔻قسمت پنجم
مامان شماره خاله را گرفت و بعد از چند بوق خاله جواب داد.
درحالی که تلفن روی بلندگو بود، مامان گفت:
- سلام خاله جان، خوب هستید؟ چکار میکنید با زحمتای دختر ما؟
خاله با خوشروئی گفت:
-سلام لیلی جان، چطوری؟
مدام میخواستم زنگ بزنم حال شما را بپرسم.
باید ببخشید وقت نکردم.
مامان نگاهی به من و بعد به بابا کرد وگفت:
-اتفاقا الان یکی از همکارهای شما به نام سروش زنگ زد به ترنم حال من را پرسید.
خاله مکثی کرد وگفت:
عزیزم الان شماره ترنم را از من خواست تا با او حرف بزنه، پس میخواسته حال شما را بپرسه.
چقدر این بچه با معرفت هست.
خیالم راحت شد و نفس عمیقی کشیدم؛ مامانم بعد از کلی تعارف و حرف زدن خداحافظی کرد و روبه بابا گفت:
-حالا خیالت راحت شد؟
نگاهی به ما و اشکان کرد و ادامه داد:
-ببین بعد چند وقت این بچهها را اوردی بیرون، از دل و دماغمون در آوردی.
بابا در حالی که به من نگاه میکرد گفت:
-این پسره یه ریگی به کفشش هست، من میدونم اون...
ناراحت شدم و با بغض و گریه از روی تختی که نشسته بودم بلند شدم و به سمت فضای سبزی که برای آن رستوارن ساخته بودند رفتم و کنار حوض و آبنمای آن نشستم و آهسته اشک ریختم.
میدانید ترسیده بودم، از حس درونم و برخورد بابا ترسیده بودم.
از اینکه به آنها قول دادهام دست از پا خطا نکنم و حالا نمیتوانم به خود دروغ بگویم از آن پسر خوشم آمده بود.
اینکه بابا فکر کند از اعتمادش سوءاستفاده کردهام میترسیدم.
سنگی برداشتم و داخل حوضچه انداختم و با خودم گفتم" کار دل... خُب چکار کنم... دست خودم نیست که..."
صدای ترمه آمد که کنارم ایستاد وگفت:
-ترنم پاشو بریم...
همانطور که به ماهیهای داخل آب نگاه میکردم، سرم را بالا انداختم و گفتم:
-نمیام...
کنارم زانو زد وگفت:
-اگر واقعا چیزی نیست چرا اینجوری برخورد میکنی که بابا بیشتر شک کنه.
سریع به سمتش برگشتم و گفتم:
-چون بابا قبولم نداره...
نگاهی به تختی که مامان و بابا نشست کرد وگفت:
-پاشو بریم... مامان بعد از یه مدت طولانی از خونه آمده بیرون، گناه داره.
نگاهم را بهسمت آنها تاباندم و ترمه ادامه داد:
-پاشو بریم من ميندازم روی شوخی و تمومش میکنیم.
بلند شد و همراه ترمه رفتم.
ترمه کنار بابا نشست وبا حالت جدی اما کلام شوخی گفت:
-خُب... آقای حامد علیزاده، اگر رگ گردنتون خوابیده ما غذا سفارش بدیم..؟ روده کوچیکه، بزرگه را خورد.
بعد دستش را به کمرش زد وگفت:
-صبر کن ببینم... فهمیدم تو میخواستی اشتهای ما را کور کنی که کم سفارش بدیم؟
بعد نگاهش را به چشمان بابا دوخت و با انگشت اشاره روبه او گفت:
-گول خوندی... تازه اشتهای ما دوبرابر شد.
بابا که معلوم بود هنوز حالش گرفته و در هم هست، خندهای تلخ کرد و گفت:
-از دست شما دوتا...
دِ... بابا جان من که غیر از شماها کسی را ندارم، معلوم نیست اون مردک چیکاره و چی هست؟ از راه رسیده برای اینکه دختر منا گول بزنه داره دلبری میکنه.
ترمه نگاهی به من کرد وگفت:
-منظورت این...؟! نخیر باباجون ابن با این اخلاق خوبش تنگ دل خودت... خیالت راحت.
از حرف ترمه لجم گرفت و بادست به او زدم و گفت:
-اُ... دلتم بخواد... پُرو
ترمه هر دو دستش را به سمت من گرفت و روبه بابا گفت:
-بفرما نگفتم...
مامان خندید وگفت:
-شما هر دو دست گلهای ما هستید؛ من به باباتون حق میدم نگران شماها باشه؛ اما به ترنم هم حق میدم که به خاطره بی اعتمادی باباش ناراحت بشه.
بابا روبه مامان کرد گفت:
-خانم من، من به ترنم اعتماد دارم اما به ادمهای این دنیا اعتماد ندارم... نمیدونی چه ادمهای گرگی که لباس بره پوشیدند.
سرش را تکان داد و با ناراحتی گفت:
-بخدا این بی اعتمادی به ترنم نیست، فقط نگرانی و دلواپسی پدرانه هست.
بغضم ترکید و بابا را محکم بغل کردم گفتم:
-بابا جون قول میدم اگه کسی خواست مزاحمت ایجاد کنه و یا منظور دیگهای داشته باشه قبل از هرکسی با شما مطرح کنم، تا شما راهنمایم کنید.
بابا بوسهای به گونهی من زد وگفت:
-قربون دخترم برم، مواظب خودت باش عزیزم.
دستم را گذاشتم روی چشمم گفتم:
-اِی به چشم...
آن روز بعد از ناهار و تفریح به خانه برگشتیم.
سیامک، آخر شب آمد انجا، شام خوردند و با ترمه و اشکان به خانهی خود رفتند.
آخر شب مجدد تُشکی پایین تخت مامان پهن کردم و دراز کشیدم.
کمی که گذشت مامان با حالت سوالی پرسید:
-ترنم خوابی؟
همانطور که روی کمر دراز کشیده بودم و پتو را تا زیر گردنم آورده بودم گفتم:
-نه هنوز...
مامان با حالتی پرسشی و جدی پرسید:
-ترنم، سروش کیه؟
دستم را به پیشانی زدم وگفتم:
-وای خدای من... گفتم که همکار خاله... خوبه از خودشم پرسیدی؟
مامان بدون هیچ زمینه چینی و یکدفعه پرسید:
-چیزی بین شماست؟!