📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل سوم
🔻قسمت ششم
صبحانه را که خوردیم، بابا برای خرید از خانه خارج شد و ترمه هم کنار مامان در حال بافتن شال گردن و کلاه برای اشکان شدند.
فرصت را غنيمت شمردم و به اتاقم رفتم.
روی تختم نشستم؛ نمیدانم چرا همیشه منتظر پیام و یا زنگ او بودم.
با خودم فکر میکردم که شاید خاله در مورد تماس مامانم با او حرف زده و او هم نمیخواهد برای من دردسر درست کند.
ناخواسته تلفنم را روشن کردم تا به فضای مجازی سری بزنم؛ چند پیام در گروه از نارمیلا و چند پیام هم از شوکا داشتم.
با بی میلی از کنار پیامهای آنها گذشتم و شروع به چرخیدن در تلگرام و... کردم که ناگهان چشمم به عکس پروفایل سروش افتاد.
روی صحنهی نمایش، دست گلی در دست او بود و دست دیگرش را روی سینهاش قرار داده بود.
کمی زوم کردم و به او نگاه کردم؛ از اینکه عکسی از او دارم خوشحال شدم.
ناگهان یاد عکس پروفایل خودم افتادم.
عکسی که نیم رخ با موهای روی شانه ریختهام در کنار شکوفههای بهاری گرفته بودم و به نظر خودم خیلی زیبا بود.
گوشی را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم؛ به سقف اتاقم خیره نگاه میکردم؛ صدای اعلان پیامک امد؛ بدون اینکه نگاهی به نامش کنم آن را برداشتم و پیامک را باز کردم.
که دیدم نوشته" سلام ترنم جان، خوبی؟"
مثل یک فنر که از جای خود در میرود، از روی تخت بلند شدم و مجدد پیام را خواندم.
بارها و بارها اسم آن را خواندم؛ بله درست میدیدم، پیام از سروش بود.
نمیدانستم چه واکنشی نشان بدهم.
اصلا جواب بدهم یا نه؟
که مجدد پیام بعدی آمد" ببخشید که آن روز به شما زنگ زدم؛ نمیدانستم خانواده شما از این موضوع ناراحت میشوند؛ لطفا من را ببخشید."
چند باری پیامهای او را خواندم؛ اما چیزی به عنوان سوءاستفاده در آن نمیدم.
از طرفی جواب ندادن را عین بیادبی و بی احترامی میدانستم.
اما قیافهی ناراحت و نگران بابا مدام در مقابل چشمانم ظاهر میشد.
برای همین تصمیم گرفتم کاملا جدی جواب او را بدهم.
مجدد صفحه پیامک او را باز کردم و کاملا رسمی نوشتم:
-"سلام آقا سروش، خوب هستید؟
خواهش میکنم."
پیام را ارسال کردم و منتظر واکنش او ماندم.
اما جوابی نیامد؛ هر چند ثانیه یکبار صفحه تلفنم را بررسی میکردم.
استرس گرفته بودم و دستانم میلرزید؛ از روی تخت بلند شدم و شروع به قدم زدن کردم.
این چه حال و احوالی بود من داشتم؛ چرا آرام نمیگیرم؛ احساس میکردم الان قلبم از جای خود جدا میشود؛ صدای آن را به خوبی میشنیدم.
از بَس در اتاقم قدم زدم؛ خسته شدم.
ایستادم و دستی به صورتم کشیدم و با خودم زمزمه کردم:
" ترنم چی شده؟! این واقعا خود تویی؟!
تویی که محل به هیچ کس نمیذاشتی؛ چی شده الان انقدر مستاصل هستی؟"
نفس عمیقی کشیدم و بازهم با خودم گفتم:
" نمیدانم شاید دیونه شدم."
پشت پنجرهی اتاقم به بیرون نگاهی انداختم؛ هوای اصفهان مثل همیشه آلوده و خاکستری رنگ بود؛ کلاغها در پارک نزدیک خانه ما در رفت وآمد بودند؛ یکی مینشست و دیگر پرواز میکرد.
هوای شهر گرفته بود و حال من را بدتر میکرد برای همین پرده را کشیدم وبا بی حوصلگی خودم را روی تختم رها کردم.
چشمانم را بستم و تمام تلاشم را میکردم که به او فکر نکنم؛ اما فایدهای نداشت و مثل یک فیلم، حرکاتش، چهرهاش... در مقابل چشمانم ظاهر میشد.
یاد آن زمانی افتادم که پشت پنجره اتاقم مینشست و خیره به آن نگاه میکرد.
در حال خود بودم که اشکان در را باز کرد و بهسمت من دوید وگفت:
-تو که درس نمیخونی؟!
به او خیره نگاه کردم وگفتم:
-بچه مامانت یادت نداده در بزنی، بعد وارد بشی؟
کمی جلو آمد و دستش را به کمرش زد وگفت:
-نه، برای اتاق خودم... اینجا از وقتی تو رفتی اتاق من شده.
لپ او را کشیدم وگفتم:
-برو بچه پرو...
از روی تخت بلند شدم و همراه اشکان به طبقهی پایین آمدم.
مامان روی تخت دراز کشیده بود و ترمه هم در آشپزخانه مشغول پخت و پز بود.
چشمش که به من افتاد با کنایه گفت:
-خوب خدایه... برای خودت بگرد و حال کن؛ بعدم بیا حاضر و آماده غذا میل کن.
به سمت او رفتم؛ به کابینت مقابل او تکیه دادم و یکی از خیارها که برای سالاد پوست کنده بود برداشتم و با حالت شوخی گفتم:
- نیست شوکت خانم، اِم... میدونید که خدمتکار هستند؛ همیشه این کارها را میکنه من اصلا بلد نیستم.
ترمه به من با تعجب نگاه کرد و بعد اَدای من را در آورد.
مامان که به حرفهای ما گوش میکرد؛ بلند من را صدا کرد وگفت:
-ترنم خجالت بکش... کمک خواهرت بکن.
به سمت مامان رفتم وگفتم:
-قربونت برم من الان باید چکار کنم؟ همه کارها را که ترمه کرده.
ترمه از آشپزخانه داد زد و گفت:
-این سالاد که درست شد، من میام میشینم و بقیه کارها پای تو.
خندیدیم و گفتم:
-چشم بچه پرو...