Your trial period has ended!
For full access to functionality, please pay for a premium subscription
Message
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل سوم
🔻قسمت پانزدهم

نزدیک تهران که شدیم روبه بابا گفتم:
-باباجون میشه اول بریم بیمارستانی که دوستم بستری شده؟

بابا سری تکان داد وگفت:
-اره باباجون، اصلا برای همین امروز راه افتادیم.

سریع شماره نارمیلا را گرفتم و بعد از چند بوق همان خانم که بعدها فهمیدم یکی از مسولین خوابگاه است جواب داد و من آدرس بیمارستان را گرفتم.

به بیمارستان که رسیدیم روبه مامان و بابا گفتم:
-من میرم کنارش، شما برید خونه خاله.

مامان نگاهم‌کرد وگفت:
-نه مادر... منم میام این بچه را ببینم چی شده.

از ماشین که پیاده شده روبه بابا کرد و گفت:
-آقا حامد الان بر میگردیم.


به سمت بیمارستان حرکت کردیم و بعد از پرسیدن آدرس اتاق او، به‌سمت اتاقش دویدم.
کنارتخت او یک خانم با مانتو و مقنعه نشسته بود.
به سمت تخت دویدم وگفتم:
-نارمیلا چی شدی؟

نارمیلا دستانش را باز کرد ومن را در آغوش کشید وگفت:
-چه خوب شد اومدی.

بوسه‌ی بر صورتش زدم و روبه همان خانم گفتم:
-ممنون که کنار نارمیلا ماندید، شما برید استراحت کنید، خسته شدید، من هستم.

از روی صندلی بلند شد و گفت:
-من مسئول نارمیلا هستم تا او را به خانواده تحویل ندهم جای نمیتوانم بروم.

سکوتی کرد و گفت:
-اما حالا که شما امده‌ای خیالم راحت شد، به نمازخانه میروم و کمی استراحت میکنم.

نگاهی با تردید من کرد وگفت:
-شما که مطمئناً اینجا هستید؟

با عجله قبل از اینکه مامان جوابی بدهد گفتم:
-بله... صد در صد.

سری تکان داد وگفت:
-بازهم ممنون، کاری اگر بود به نمازخانه بیایید.

ازاتاق که خارج شد روبه مامان گفتم:
-مامان جون شما هم برید استراحت کنید من اینجا می‌مانم، صبح بیایید دنبالم.

مامان نگاهی به من و بعد به نارمیلا کرد وبا تردیدگفت:
-باشه... مواظب خودتون باشید.

به سمت نارمیلا رفت وگفت:
-دخترم کاری بود به من بگو...

به سمت در حرکت کرد و مجدد برگشت وگفت:
-ترنم جان این کارت بانکی پیش تو باشه، لازمت میشه.

مامان که از اتاق خارج شد کنار نارمیلا نشستم، دست او را گرفتم و گفتم:
-خُب حالا تعریف کن ببینم چی شده؟

نگاهم کرد، در نگاهش یک حسرتی موج میزد و با قطره‌ی اشکی به روی گونه‌هایش چکید وگفت:
-خوش‌به‌حالت، چه خوبه آدم مامان و باباش درکش کنند.

دستش را نوازش دادم وگفتم:
-ناشکری نکن... منم کلی زحمت کشیدم تا رازیشون کردم‌.

نگاهم را در چشمانش انداختم و گفتم:
-حالا تعریف کن تا او خانم نیومده.


بغض گلویش را قورت داد وگفت:
-چند روزی، شوکا دائم زنگ میزد تنهایی بیا خونه‌ی ما.
اما من نپذیرفتم، تا اینکه یک روز زنگ زد وگفت " کجایی...؟ من کنار در خوابگاه ایستادم بیا باهم بریم دور بزنیم."

مکثی کرد و با بغض ادامه داد:
-منم به خاطره رودربایستی که با او داشتم و واقعیتش کمی هم حوصله‌ام سر رفته بود قبول کردم و نتوانستم نه بگویم.


اشک چشمانش جاری شد و پتو را تا روی صورتش کشید و بلند گریه می‌کرد‌.
دلم برای او میسوخت، من هم پا‌ به پای او با اینکه نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده گریه می‌کردم.
کمی که گذشت پتو را کنار زدم، دستم را زیر چانه‌ی او قرار دادم و صورتش را به سمت خود آوردم وگفتم:
-نارمیلا وقت نداریم تا نیامده برای من بگو...

چشمان درشتش قرمز و متورم شده بود و سیاهی چشمش بیشتر می‌درخشید، مثل مهتاب در آسمان شب که دلش گرفته و می‌بارد.

اشک‌هایش را پاک کردم و گفتم:
-قربونت برم، بسته گریه... با گریه که چیزی درست نمیشه.
به من بگو تا دیر نشده یه فکری بکنیم.

لب‌های قرمزش، که کمی از دانه‌های یاقوتی انار نداشت میلرزید و آهسته شروع به حرف زدن کرد:
-کنار یک دَر خیلی بزرگ ایستاد و پیاده شد.
بهش گفتم" شوکا اینجا کجاست؟"
گفت" بیا بریم داخل، چندتا از بچه‌ها آمدند، خوش میگذره."
ترسیده بودم، رفتم سمتش وگفتم" من نمیام، بیا برگردیم."

نارمیلا مکثی کرد و لبانش را با زبان خیس کرد وگفت:
-ناگهان در باز شد و چندتا دختر آمدند بیرون و با خوشروئی و خنده من را داخل بردند ومیگفتند" کسی نیست فقط خودمون چندتا دختر هستیم، اینجا هم باغ بابای یکی از همین بچه‌هاست.

ساکت شد و چشمانش را بست، او را تکان دادم و گفتم:
-خُب ادامه بده، چی شد؟

کمی که گذشت، آهسته گفت:
-چند ساعتی همانطور گذشت و همه مست کرده و با لباس‌های برهنه داخل استخر می‌پریدند.
از من هم خواستند، اما من نپذیرفتم.
دلم میخواست از آنجا فرار کنم، اما جای را بلد نبودم، تا اینکه...

سکوت کرد و دیگر ادامه نداد، اعصبانی شده بودم و با کلافگی گفتم:
-وای... کشتی منا، بگو تمومش کن دیگه.

به من خیره نگاه کرد و با بغض ادامه داد:
-تا اینکه در باز شد و یه ماشین پر از پسر وارد اون باغ شد.


تمام بدنم یخ زد و نمی‌دانستم چکار باید بکنم.
آنجایی که بودم تلفن آنتن نمی‌داد و به هیچ کس دسترسی نداشتم.
04/23/2025, 16:21
t.me/ntalebiidastan1028/1664
Similar message chronology:
Newest first
Similar messages not found