📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل سوم
🔻قسمت نهم
نگاهم کرد؛ در نگاهش نگرانی و دلواپسی موج میزد.
سکوت سنگینی میان ما حاکم شد؛ من نگاهم به ساناز بود ولی تمام حواسم به تلفن همراهم که ببینم سروش چه پیامی داده.
حوصلهام سر رفت و دستم را روی دست ساناز گذاشتم وگفتم:
-دوست داری برای من بگی چه اتفاقی افتاده؟
سرش را بالا آورد و با بغض که در گلویش بود گفت:
-من با یک پسری آشنا شدم؛ میخوام باهاش ازدواج کنم، اما بابا قبول نداره.
اشکهایش از چشمانش جاری شد؛ من او را در آغوش گرفتم و گفتم:
-گریه نکن؛ خدا بزرگه... حالا برای چی بابات میگه نه؟
اشکهایش را پاک کرد و خودش را از من جدا کرد وگفت:
-میگه نه خانواده داره و نه کار درستی داره.
منم بهش گفتم" اما اینا که مهم نیست."
بابا اعصبانی شد وگفت:
-یا ما و یا اون پسر یلاغبا...
منم از این طرز صحبتش ناراحت شدم وگفتم:
-اون پسر خوبی... ما باهم خوشبخت میشیم.
بابا که اعصبانی بود از خونه خارج شد و بعد که امد گفت" اگه تصمیمت را گرفتی دیگه هزینه دانشگاه تو با اون، از جهیزیه و پشتوانهی من هم خبری نیست."
بلند شروع به گریه کردن کرد و با صدای بریده گفت :
-منم قبول کردم...
نمیدانستم چه واکنشی نشان بدهم، باورم نمیشد.
در شُک کامل بودم.
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
-ساناز مگه چکارست؟ خانواده اون چطوری هستند؟ شاید بابات درست میگه.
کمی مکث کردم وگفتم:
-اصلا مامانت چی میگه؟
در حالی که با دستمال بینیاش را پاک میکرد گفت:
-یه ارایشگاه کوچیک داره... درس نخونده، اما پسر خوبی هست.
باباش هم بازنشسته شده و یه خونه کوچیک تقریبا پایین شهر دارند.
سکوت کردم و در فکر فرو رفتم؛ اصلا باورم نمیشد ساناز با این همه کلاس و نازی که داره میخواد زن همچین پسری بشه.
آخه همیشه از اینکه خونهی ما پایین شهر که نه تقریبا یک محلهی متوسط بودیم فخر میفروخت؛ و میگفت"که امکانات محلهی شما از محلهی ما کمتر و..."
ساناز سکوت را شکست و گفت:
-مامانم مخالف، میگه اصلا حرفشان نزن...
نمیدونم شاید با هم فرار کنیم.
باصدای بلند و ناباورانه گفتم:
-چکار کنی؟!
ساناز اصلا حرفشا نزن، فکرشم نکن.
تو اصلا به فکر آبروی بابات هستی؟
مگه این پسر چی داره که تو به خاطرش میخواهی پشت به خانواده بکنی؟
سرش پایین بود و با دستمال مچاله شد در دستش بازی میکرد؛ معلوم بود که استرس دارد.
آهسته گفت:
-این آخرین راه ماست...
فهمیدم که او واقعا دلش را باخته و در مقابل اون هیچ قدرتی ندارد.
سرش را روی شانهام گذاشت وگفت:
-ترنم تو تا حالا عاشق نشدی، برای همین من را درک نمیکنی.
ناگهان یاد سروش افتادم و به خود نهیبی زدم وگفتم" ترنم چشمانت را باز کن و خوب ببین، تو هم اگر همین دست فرمون پیش بری خیلی زود به حال ساناز مبتلا میشی."
در فکر خودم بودم که ساناز تلفنش را در مقابل من گرفت و گفت:
-ببین، این عکسش... اسمش محمد...
با تعجب به عکس نگاهی انداختم، در کنار هم روی یک نیمکت در پارکینگ نشسته بودند؛ در دلم گفتم:
"-وای خدای من... واقعا ساناز این را برای زندگی انتخاب کرده!؟ همش فکر میکردم یک دکتری و مهندسی با وضع مالی عالی انتخاب میکنه."
اما برای اینکه ناراحتش نکنم گفتم:
-خوبه... فقط شاید بهتر از این هم برای تو پیدا بشه.
سریع سرش را بلند کرد و گفت:
-من اگر پسر شاه هم بیاد، فقط محمد انتخاب میکنم.
خندهای ساختگی به او کردم و گفتم:
-کار دل دیگه نمیشه کاریش کرد.
رو به او کردم گفتم:
-حالا بگو ببینم کجا باهم آشنا شدی؟
تبسمی کرد و با کلی ذوق و اشتیاق گفت:
-اول نزدیک دانشگاه ما شاگرد یک آرایشگر بود، من ماشینم اون نزدیکی پنچر شد و اون اومد پنچری ماشینم را گرفت.
از اون روز جرقهی آشنای ما زده شد و تا امروز دقیقا یکسال و ده روز که باهم هستیم.
با حالتی سوالی و کنجکاوی پرسیدم:
-تو این یکسال چطوری با خانواده مطرح نکردی؟!
نگاهم کرد وگفت:
-اخه گفته بود" صبر کن خودم میخوام آرایشگاه بزنم و بعد بیام خواستگاری."
تا اینکه حدوداً سه ما پیش آمد خواستگاری و همه چیز علنی شد.
میدانستم خانواده او با خانواده من خیلی فرق دارند و به قول بابای من "امروزی فکر میکنند؛ براشون مهم نیست دختر و پسرشون با کی در ارتباط... کجا میرند و کجا میاند." همین شد که دختر دست گلشون دلباخته کسی شده که نباید میشد.
دستم را پشت کمرش زدم وگفتم:
-امیدت به خدا باشه؛ انشاالله درست میشه...
مکثی کردم و گفتم:
-اصلا میخواهی من به بابام بگم با بابات حرف بزنه؟
مثل آدمی که برق او را بگیرد از جای خود پرید و با چشمان گرد شد و نگران گفت:
-نه... نه ترنم... اصلا به خانواده چیزی نگیا...
من داشتم منفجر میشدم و با تو درد و دل کردم؛ اگر بفهمند من به تو گفتم وضع من بدتر میشه.
سکوتی کرد و با نگرانی دستم را گرفت و گفت:
-تو را خدا... به من قول بده چیزی نمیگی...
بغلش کردم و گفتم:
-مطمئن باش، هیچی نمیگم.