تو نمیدانی در ذهن او چی میگذر. اصلا در بهترین شرایط اگر قصد او ازدواج باشد تو او را انتخاب میکنی؟"
نمیدانستم جواب خود را چه بدهم؛ عقلم میگفت"تو، نه او را زیاد دیدی و نه با او حرف زدی؛ چرا داری اینطوری خودت را دل باخته میکنی؟ اما قلبم برای او میزد و در هر تپشی یاد او را در ذهنم زنده میکرد.
جدال بین قلب و مغزم من را خسته کرده بود.
دروغ چرا خودم از عقلم حمایت میکردم؛ اما توانایی مقابله با قلبم را هم نداشتم.
قطرهی اشکی از گوشهی چشمم چکید و آهسته زیر لب زمزمه کردم، خدا جون درستترین راه را به من نشان بده.
چشمانم را بستم و همانطور که به جدال بین مغز وقلبم گوش میدادم به خواب رفتم.