از طرفی ساناز و حالا هم نارمیلا...
شَک نداشتم که نارمیلا یک دختر ساده و بیآلایش گول چرم زبانیهای شوکا را خورده و امکان داشته اتفاقات ناگواری برای او بیافتد.
اما میان این هم اتفاقات بد، یکی از انها بیشتر فکرم را درگیر کرده؛ ان هم فکربه سروش...
نمیدانم آیا آن اتفاقی خوب هست یا اتفاقی بد؟
تنها چیزی که میدانستم این بود که باید مراقب باشم و با احتیاط دراین راه قدم بردارم.
به خانه که رسیدیم تمام فکرم درگیر نارمیلا بود.
میخواستم یکجوری که باعث سوءتفاهم بابا و مامان نشود، به آنها بگویم اگر شما مشکلی ندارید فردا به تهران بروم.
اما دلیل قانع کنندهی نداشتم.
در همین فکرها بودم که ترمه از راه رسید و مامان را محکم در آغوش کشید و گفت:
-خدایا شکرت که مامانم خوب شد.
نمیدونی مامان که چقدر خوشحالم.
مامان هم بوسهای بر گونهی او زد و گفت:
-قربونت برم عزیزم، ممنون از شماها که این چند وقت عصای دست من بودید، ببخشید که اذیت شُدید.
همه به اتفاق هم با خوشحالی به سمت رستورانی که بابا رزرو کرده بود حرکت کردیم.
دلم میخواست مثل همهی آنها با تمام جان و دلم خوشحالی کنم.
اما تکهی از قلبم برای ساناز و نارمیلا درد میکرد و تکهی دیگر هم به هوای سروش میتپید، و فقط قسمت کمی از آن باقیمانده بود که خوشحالی کند.
ادامه دارد...