بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم و روی زمین مقابل پنجره نشستم و شروع به خواندن درسهايم کردم.
امروز با یک حس عجیبی جزوههایم را باز کردم و شروع به خواندم کردم.
نمیدانم چرا اما یک حس امیدواری در دلم به وجود آمده بود که باعث شد به آرامش برسم و با تمرکز درسم را بخوانم.
نزدیک ظهر بود که مامان با یک سینی شیر و کیک به اتاقم آمد وگفت:
-ترنم جان میان وعده یادت نره.
لبخندی بر روی او زدن وگفتم:
آخ... که چقدر دلم برای این لحظه تنگ شده بود و در تهران حسرت یک لحظهاش را میخوردم.
مامان نزدیکتر آمد و دستش را روی شانهی من قرار داد وگفت:
"-ما ادمها موجودات عجیبی هستیم.
تا کسی هست…میگیم هست دیگه…میبینیمش …قدرش را میدونیم!
ولی وقتی رفت تازه میفهمیم که اصلا قدر اون را نمیدونستیم…
نمیدو نستیم بودنش انقدر تاثیر دارد تو زندگی ما."
کنارم روی زمین زانو زد و ادامه داد:
-پدر و مادرها با تمام وجودشان برای بچههای خود وقت میگذارند و میتوانم بگویم تنها کسانی هستند که همیشه نگران فرزندان خود هستند؛ ای کاش ماهم قدر بدانیم.
بلند شدم و مامان را بغل کردم وگفتم:
-ممنون که شما و بابا هستید.
بوسهی بر پیشانی من زد وگفت:
-تو و ترمه عزیزترین کسان ما هستید.
بعد هم به سمت در رفت وگفت:
-حالا هم بشین درس بخون، که بابا گفت" فردا صبح زود راهی تهران میشیم."
ادامه دارد...