Your trial period has ended!
For full access to functionality, please pay for a premium subscription
Message
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل سوم
🔻قسمت سیزدهم

آن شب دیگر کنار مامان نخوابیدم و به اتاقم رفتم.
منتظر پیام سروش، کمی کنار پنجره ایستادم و به بیرون نگاه کردم.
چشمانم به ماه افتاد، ماهی که کامل شده بود و من خیره زیبای‌های نگاه میکردم.
گاهی ابری سیاه روی آن را می‌پوشاند و چه صحنه‌ی زیبای را می آفرید زمانی که نور آن از اطراف ابر بیرون میزد.
ابری سیاه با سایه‌های سفید، دقیقا من را یاد نقاشی که در مهمانی دوست خاله دیدم انداخت.

بعد ازچند دقیقه تماشای مهتاب و کوچه‌ی خلوت وساکت به سمت تختم رفتم و تلفنم را روشن کردم.
اما خبری از سروش نبود؛ دلم میخواست برای او پیام بدهم، ولی این کار را درست نمی‌دانستم.

دراز کشیدم و به نوری که از ماه به داخل اتاقم می‌تابید خیره شدم.
افکارم به سمت نارمیلا رفت؛" یعنی چه اتفاقی برای او افتاده؟ نکند کسی میخواسته به او دست درازی بکند؟
وای خدای من چقدر نگران آن دختر ساده و پاک هستم که میان گرگ‌های جامعه تنهاست.
مگر می‌شود پدر و مادری انقدر به بچه‌ی خود سخت بگیرند که نتواند حرف دلش را به آنها بگوید.
یک لحظه یاد خودم افتادم؛ آهسته به خودم گفتم" ترنم تو خودت باشی باخانواده مطرح میکنی.؟"
تمام بدنم با این سوال به لرزه در آمد و آهسته گفتم" نمیدانم..."

کلافه و سردرگم بودم؛ دستانم را اطراف سرم قرار دادم و گفتم" تو را خدا بسته دیگه... خسته‌ام کردی؛ نمی‌خواهی آرام بگیری؟ "

اینبار فکر سروش به سرم زد؛ مجدد تلفنم را برداشتم تا ببینم او پیام داده یا نه‌.
اما امشب خبری از پیام‌ او نبود.
پتوی خود را تا زیر گردنم بالا کشیدم و چشمانم را بستم؛ سعی می‌کردم به اتفاق‌های خوب فکر کنم؛ که به خواب عمیقی فرو رفتم.

صبح که چشمانم را باز کردم سریع تلفن را برداشتم و دیدم یک پیام از طرف سروش آمده.

با هیجان خاصی بلند شدم و نشستم؛ شروع به خواندن کردم.
او نوشته بود:
"-ترنم جان سلام، شب از نیمه گذشته و من هنوز با یاد تو بیدار نشسته‌ام ...
امشب ماه کامل است و من در مقابل آن نشسته‌ام و هر چه او نگاه میکنم یاد رخسار زیبا و پاک تو می‌افتم.
امروز هر چه با خودم کلنجار رفتم تا مزاحم تو نشوم، اما فایده‌ی نداشت.
دلم آرام نمی‌گیرد، هر روز و هر لحظه به فکر تو هستم.
امروز تصمیم گرفته بودم به اصفهان بیایم و تو را ببینم؛ اما باز هم با خودم گفتم صبر کن.
دقیقا الان که برای تو پیام میدهم ده روز و هشت ساعت هست که تو به اصفهان رفته‌ای.
لعنت به دوری که چقدر سخت می‌گذرد.
مراقب خودت باش و زود برگرد."

بازهم خواندم؛ انقدر خواندم که تک تک کلمه‌های آن در ذهنم ثبت شد‌.

تصمیم گرفتم حالا که مامان گچ پایش را باز کرده ؛ با آنها صحبت کنم و یک روز زودتر به تهران برگردم.
برای همین بلند شدم؛ روبه‌روی اینه ایستادم و به خود نگاهی انداختم.
در صورتم یک شادی خاصی پنهان شده بود؛ چشمانم می‌درخشید و روی لبانم ناخواسته لبخند می‌نشست.

آهسته از پله‌ها پایین رفتم؛ امروز خانه حال و هوای دیگری داشت.
مامان میز صبحانه را آماده کرده بود و بوی نان تازه‌ی که بابا خریده، در تمام خانه پیچیده بود.
هر دو عاشقانه پشت میز روبه‌روی نشسته بودند و برای هم دلبری می‌کردند.

دلم نیامد خلوت آنها را برهم زنم؛ به‌سمت دستشویی رفتم و چند دقیقه‌ی بیشتر طول دادم تا اینکه صدای بابا آمد:
-لیلی جان... زیاد خودت را خسته نکن.
هر کاری داشتی به ترنم بگو، منم زود بر میگردم.

متوجه شدم که بابا صبحانه را خورده و به بیرون می‌رود.
به سمت آشپزخانه رفتم و با انرژی بالایی گفتم:
-سلام بر بهترین مادر دنیا.‌‌.. دیشب خوب خوابیدی؟ از ترکتور خبری نبود؟

مامان دستش را مقابل دهانش قرار داد و بلند قهقه‌ای زد وگفت :
-وای... خدا خوبت کن مادر... نه به جاش هجده چرخ اومده بود و تا صبح گاز میداد...

دوباره به خنده افتاد و آنقدر خندید که من هم ناخواسته خنده‌ام گرفت.
یک چای ریختم و در مقابل او جای بابا نشستم ، نگاهی به میزه انداختم و گفتم:
-این هجده چرخ هم که میگی نون بربری دوست نداره‌ها...

هر دو میخندیدیم و باهم شوخی می‌کردیم.

کمی که گذشت گفتم:
-راستی مامان من به جای جمعه، فردا برم تهران اشکالی داره؟ اصلا بیایید باهم بریم یه هوایی هم عوض میکنید.

مامان فکری کرد وگفت:
-بدم نمیاد بیام، ولی خاله پیش خودش میگه اینا نرفته برگشتند.

از استقبال مامان خوشحال شدم و گفتم:
-نه مامان... آخه برای چی؟ اون زن تنها از دیدن شماها خوشحال میشه.

لبانش را جمع کرد و ابروانش را بالا انداخت وگفت:
-حالا بگذار بابا بیاد، بهش بگم ببینم اون چی میگه.

خوشحال شدم، از اینکه زودتر سروش را ببینم داشتم بال در می‌آوردم.

سریع صبحانه را خوردم و گفتم:
-مامان جون، اگر کاری ندارید من کمی درس بخوانم؟

مامان در حالی که میز صبحانه را جمع می‌کرد گفت:
-نه قربونت... برو پای درس و مشقات...
04/21/2025, 10:40
t.me/ntalebiidastan1028/1657
Similar message chronology:
Newest first
Similar messages not found