📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل سوم
🔻قسمت شانزدهم
در افکار خودم بودم که نارمیلا دستم را فشار داد وگفت:
-ترنم...
نگاهش کردم، چشمهای زیبایش را دیدم که به من نگاه میکند، نگاهش مثل یک بچه آهوی مظلوم بود، به روی او خندیدم و گفتم:
-جانم عزیزم.
تبسمی کرد و از گوشهی چشمانش قطره اشکی پایین آمد وگفت:
-من با مامان و بابام میرم تبریز، دیگه هم نمیام دانشگاه.
متعجب از روی صندلی بلند شدم و با صدای نسبتأ بلندی گفتم:
-چی میگی؟! پس امتحانها را چکار میکنی؟
در حالی که لبهایش میلرزید، انها را درهم کشید و باغمی نهان گفت:
-دیگه ادامه نمیدنم... میرم تبریز و هر چه خانواده گفتند، گوش میکنم.
از اینکه انقدر زود تسلیم شد، ناراحت شدم و گفتم:
-نارمیلا به این زودی دستا تو رفتی؟
مگه نگفتی شوهرت میدند؟
سرش را به آرمی تکان داد وگفت:
-اره... ولی اینجوری بهتر، شوهر کنم خیلی بهتر از این که دامنم را لکه دار کنند و بیآبرو بشم.
از کجا معلوم که اون مرتیکه من را پیدا نکنه و یه بلایی سرم نیاره؟
کمی مکث کرد و بازهم ادامه داد:
-نه ترنم... من از اوناش نیستم، توانایی اینکه هر روز از ترس به خودم بلرزم را ندارم.
چیزی نگفتم، احساس کردم واقعا تصمیم خودش را گرفته و شاید اینجور برای او بهتر باشه.
کنارش نشستم وگفتم:
-حداقل کارای انتقالی را انجام بده، شاید تونستی دانشگاه تبریز ادامه بدی.
چشمانش را بست و گفت:
-فکر نمیکنم... اما به مامانم میگم ببینم چی میشه.
خسته راه بودم و دلم میخواست کمی بخوابم، سرم را کنار دست نارمیلا روی تخت گذاشتم وگفتم:
-حالا یکم استراحت کن تا ببینیم چی میشه، منم کمی چشمانم را میبندم.
دستش را روی سرم کشیدم وگفت:
-ترنم، تو بهترین اتفاق این چندوقت من بودی، ممنون که با من دوست شدی.
در حالی که هنوز سرم روی تخت بود، دستم را بالا آورد و روی دست او قرار دادم وگفتم:
-منم همینطور، موندم حالا توکه بری من با کی دوست بشم، به خون شوکاهم که تشنه هستم.
ناگهان با عجله گفت:
-ترنم به شوکا چیزی نگیها...
سرم را بالا آوردم و به او نگاه کردم وگفت:
-اون وقت برای چی؟
به پهلو تابید وگفت:
-برای خودت بد میشه... داخل دانشگاه چشم تو چشم هستید، برای تو میترسم.
ولی این اتفاقی که برای من افتاده، برای تو درس عبرت بشه.
چشمات را باز کن وبه هرکسی اعتماد نکن.
سرم را مجدد روی دستانم گذاشتم و سکوت کردم، راست میگفت، حرف او را قبول داشتم.
باید مراقب باشم.
بابا هم برای همین موضوعها هست که نمیخواست من به شهر دیگر بروم.
آدم بدون دوست و رفیق باشد مثل اینکه بهتر هست.
چشمانم را بستم، تا کمی خستگی راه از تنم خارج شود، که یکدفعه یاد سروش افتادم.
ساعتها بود که به او فکر نکردهام.
بلند شدم تا تلفنم را بررسی کنم؛ نگاهی به نارمیلا کردم و دیدم به خواب رفته است.
تلفنم را از کیفم خارج کردم و دیدم یک پیام آمده.
در دلم خدا، خدا میکردم که از طرف سروش باشد.
سریع پیامها را باز کردم و دیدم بله...
پیام از طرف سروش هست.
با تعجب به پیام او نگاه کردم و سریع از جای خود بلند شدم و به سمت بیرون دویدم.
خدای من، او اینجا چکار میکند؟
از پلههای راهرو آهسته پایین رفتم و وارد محوطه بیمارستان شدم.
چشمانم به او که روی یکی از نیمکتها نشست بود و سیگار میکشید افتاد.
آهسته نزدیک رفتم و با متانت گفتم:
-سلام...
سریع بلند شد و به من نگاه کرد، سرم را پایین انداختم، حس میکردم گونههایم از خجالت قرمز شده، و او باهیجان گفت:
-سلام...
گل رُز قرمزی در دستش بود و آن را طرف من گرفت وگفت:
-تقدیم به شما، امیدوارم عمرتون مثل گل نباشه.
گل را از او گرفتم و آهسته و با متانت گفتم:
-ممنون.
چند دقیقهیی سکوت میان ما حکم فرما شد.
هر دو خجالت میکشیدم و نمیدانستم چه بگویم.
کمی که گذشت سروش سرش را پایین انداخت و زیر لب و آهسته گفت:
-خونهی عفت خانم بودیم که از امروز تمرینها را مجدد شروع کنیم، که مامان و بابای شما آمدند.
عفت خانم سراغ شما را گرفتند، من متوجه شدم اینجایید.
سرش را بالا آورد به من نگاهی کرد و با خندهی آمیخته باخجالت گفت:
-منم یه بهونهی پیدا کردم و امدم شما را ببینم.
دوباره هر دوساکت شدیم، نمیدانستم چه بگویم،اصلا توانایی حرف زدن نداشتم، در آن سرمای زمستان گرمم بود.
سرم را بالا آوردم تا نگاهی به او بیندازم، که او هم همزمان به من نگاهم کرد، برای اولین بار در این فاصلهی کم نگاهمان بهم آمیخت.
نگاهی پر از حرفهای ناگفتنی، نگاهی که خودش زبان شد و حرفهای ناگفتهی قلبمان را به تصویر کشید، حرفهای که حتی زبان هم از گفتن آن عاجز است و باید به دنبال کلمههای ناگفته بگردند.
نگاهی که از غزلیات حافظ کم نداشت.
ما فقط نگاه کردیم و گذاشتیم چشمانمان تا اعماق قلبمان نفوذ کنند و خودشان از ناگفتنیها آگاه شوند.
چشمان او برای من یک آرامشی داشت همچون مهتاب برای شبهای تاریک.