📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل سوم
🔻قسمت دوم
چند ساعتی در خیابانهای تهران قدم زدم؛ در آن محلهای، که خانه خاله بود؛ فضای سبز زیادی وجود داشت؛ حالا به خاطره فصل پاییز خیلی زیباتر شده؛ پارک بسیار بزرگی که در آن نزدیکی قرار داشت محیط خوبی برای گرفتن عکس بود.
آنجا یک درخت بزرگ و توانمندی که معلوم بود قدمت بسیاری دارد وجود داشت؛ اطراف این درخت پر از برگهای زرد، نارنجی و سبز بود و گاهاً برگهای قرمز هم به چشم میخورد.
چشمانم به یک دختر و پسر جوان افتاد؛ با لباس عروس و دامادی همراه تیم عکاسی به انجا آمده بودند و با ژستهای زیادی عکسهای مختلفی میگرفتند.
کمی آنجا به نظاره آنها ایستادم؛ چقدر خوشحال و با انرژی حرفهای عکاسان را گوش میدادند.
با چشمانم به اطراف نگاهی انداختم؛ کمی انطرفتر یک خانواده با کودک خردسال خود در حال عکسای بودند و یک چتر شفاف را پراز برگهای پاییزی کردند و بعد بالای سرشان باز کردند و بارانی از برگهای پاییزی روی سر آنها آمد؛ به نظرم عکس قشنگی شد به ویژه که کودک آنها با خوشحالی بالا وپایین میپرید.
روی یکی از نیمکتهای پارک نشستم و افکارم من را به سمت سروش برد؛ نمیدانم چرا آن خانم در مورد او بد میگفت؟!
مثل یک کلاف سردرگم بودم؛ اصلا نمیدانم چرا و به چه دلیل سروش برای من بااهمیت شده؟
باید از خاله جوری که متوجه نباشد در مورد سروش پرسوجو کنم تا او را بیشتر بشناسم.
به آسمان نگاهی کردم؛ ابرهای سیاه کم کم داشتند همه جای آسمان را میگرفتند.
از روی نیمکت بلند شدم و به سمت خانه به راه افتادم.
همانطور که به اطرافم نگاه میکردم باخودم گفتم" آیا سروش هم مثل من احساس خاصی دارد یا این حس یکطرفه است؟"
کمکم به خانه نزدیک میشدم و همچنان فکرم درگیر حرفهای همکار سروش بود.
زنگ خانه را زدم و اقا اسماعیل در را باز کرد.
با خشرویی و خنده روبه او گفتم:
-سلام آقا اسماعیل مهربان، خوبید؟
او هم فقط با تکان داد سرش به من سلام کرد و من وارد خانه شدم.
نزدیکی ساختمان که رسیدم خاله را دیدم که به طرف در میامد تا چشمانش به من افتاد گفت:
-اِ... ترنم جان امدی؟! بی زحمت سروش را از داخل حیاط صدا بزن.
با تعجب به خاله نگاهی کردم و سرم را تکان دادم.
به سمت حیاط برگشتم تا سروش را پیدا کنم؛ دیدم روی نیمکت روبهروی اتاقم نشسته و سیگاری در دست دارد و با خود زمزمههای میکند؛ درست متوجه نبودم اما در نجواهای او گاهی اسم من را میآورد.
کمی صبر کردم که شاید متوجه چیزی شوم اما فایدهای نداشت؛ آهسته نزدیک رفتم و از پشت سرش آرام گفتم:
-سلام... خاله عفت گفتند"صداتون بزنم."
او که ترسیده بود سریع از روی نیمکت بلند شد و به سمت من نگاه کرد و با تعجب پرسید:
-از کی اینجا هستی؟!
نمیدانم چرا ولی از روی کنجکاوی یا شیطنت دخترانهام گفتم:
-چند دقیقهی میشه...
قیافه حق به جانبی گرفت وگفت:
-پس چرا زودتر صدا نزدی؟!
نمیدانستم چه بگویم؛ اما یکدفعه به ذهنم رسید که بگویم:
-دیدم در حال خود هستید؛ میخواستم مزاحم نشوم اما چارهای نداشتم.
سرش را پایین انداخت و با خجالت گفت:
-ببخشید من دیگه میرم داخل...
سریع از کنارم رد شد ومن تماشاگر دور شدن او بودم.
روی همان نیمکت نشستم و به فکر فرورفتم.
الان متوجه شده بودم که او هم احساسی دارد.
نمیدانستم چه کنم؛ غرور دخترانهام اجازه نمیداد واکنشی نشان بدهم؛ دلم میخواست قدم اول را او بردارد.
همانطور که در فکر بودم تلفنم زنگ خورد؛ ترمه بود و با صدای گرفتهای گفت:
-سلام ترنم نمیایی اصفهان؟
از طرز حرف زدن او ترسیدم و با نگرانی پرسیدم:
-ترمه چی شده؟! چرا صدات اینجوریه؟!
کمی مکث کرد و آهسته گفت:
-یه لحظه صبر کن....
کمی پشت خط منتظر شدم تا ترمه گفت:
-ببخشید کنار مامان بودم؛ خوابش برد نمیخواستم بیدار بشه.
دل تو دلم نبود و با عصبانیت گفتم:
-ترمه حرف بزن؟!
با صدای گرفته و ناراحتی گفتم:
-چیزه خاصی نیست... مامان چندروز پیش خورد زمین پاش شکسته.
نمیدانستم چه بگویم با صدای بلند گفتم:
-ترمه الان باید بگی... چرا زودتر نگفتی؟!
آهسته و با آرامش گفت:
-چیزی نشده که به تو بگیم... الانم که گفتم واقیعتش اشکان کمی مریض شده نمیتونم هم از مامان و هم از او مراقبت کنم زنگ زدم ببینم تو میتونی بیایی اصفهان تا اشکان کمی بهتر بشه.
بغض گلویم را گرفته بود و همراه با قطره اشکی که از چشمانم چکید گفتم:
-اره همین امروز راه میوفتم.
سریع به سمت ساختمان دویدم؛ با آستینم اشکهایم را پاک کردم.
کیف دستیم را برداشتم و کتابهایم را داخل آن گذاشتم؛ با عجله بهسمت پایین دویدم و با صدای بریده، بریده و نفسزنان گفتم:
-خاله عفت میشه به آقا اسماعیل بگید من را ببره ترمینال؟
خاله آهسته و با نگرانی بهسمت من آمد و گفت:
-ترنم جان چی شده؟!
دوباره بغضم ترکید وگریه امانم را برید وگفتم:
-خاله پای مامانم شکسته میخوام برم پیششون..