میخندیدم و اشکهای چشمانم را پاک میکردم.
چقدر زیبا مینویسد.
خدای من... نکند این پیامها را قبل از من برای دیگری هم ارسال کرده؟
نکند من اولین نفر در زندگی او نباشم و او اینگونه با احساسم بازی کند؟
یعنی واقعا دوستم دارد و عاشقم شده، یا میخواهد...
این سوالها به دور یک محور در سرم میچرخید و انقدر تکرار میشد، که دستانم را اطراف سرم گذاشتم و محکم فشارش میدادم، تا شاید ذهنم آرام شود.
یاد ساناز و محمد افتادم و سوالهای دیگر هم اضافه شد...
نکند من هم مثل ساناز شوم و به فکر فرار بیوفتم؟
وای... نه... خدای من... کمکم کن...
دلم میخواست هرچه زودتر به تهران برگردم و با او بیشتر آشنا شوم و به او بگویم باید با خانواده من صحبت کنی، هر چه بابا و مامانم بگویند من همان کار را میکنم.
باید از اول کار محکم باشم و تا با خانواده مطرح نکردم خودم را نبازم.
خواب به چشمانم آمد و آهسته روی هم قرار گرفتند و به خواب رفتم.
ادامه دارد...