Your trial period has ended!
For full access to functionality, please pay for a premium subscription
Message
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل سوم
🔻قسمت هشتم

صبح از صدای حرف زدن مامان و بابا بیدار شدم؛ بلند شدم، کششی به بدنم دادم و گفتم:
-سلام، صبح بخیر...

بابا نگاهی به من کرد وگفت:
-سلام باباجون، بلندشو تا صبحانه بخوریم؛ این مامانت منا کشت.

خندیدم وبه مامان نگاهی انداختم؛ او هم به چشمانم درشت شده به بابا نگاه میکرد.

نمیدانم چرا ولی دلم میخواست میان آن دو شیطانی کنم، برای همین روبه مامان گفتم:
-خُب مامان، راست میگه بابا چکارش داری؟

مامان عصبانی شد و نگاهش را به سمت من چرخاند و گفت:
-من مگه به تو یاد ندادم بین من و بابا دخالت نکنی؟

از نگاه عصبی مامان ترسیدم، ولی بازهم پشت بابا را گرفتم وگفتم:
-آخه بابام گناه داره.

با این حرف، مامان پشتی کنار دستش را برداشت و به سمت من پرتاپ کرد و گفت:
-برو خدارا شکر کن نمیتونم بلندت بشم.


قهقهه‌ی سر دادم و پشتی را آهسته کنار او گذاشتم؛ او که نگاهش را از من بر نمی‌داشت گفت:
-بخند... من میدونم تو...

رفتم جلو و محکم بغلش کردم و گفتم:
-شوخی میکنم مامان جونم، شما هر چی بگی بابا وظیفه داره انجام بده.

بابا از کنار مامان بلند شد و سری تکان داد وگفت:
-منا باش... فکر کردم این یکی واقعا حامی من شده.


خنده‌ای کردم و به‌ سمت دستشویی راه افتادم وگفتم:
-راست میگه مامان، نباید میان شما دوتا دخالت کنم.

ترمه به خاطره بارندگی نتوانست خودش بیاید و باید منتظر می‌ماند تا بابا به دنبال او برود؛ باباهم به خاطره خورده فرمايشات مامان دیر به دنبال او رفت و همه‌ی کارهای خانه از پختن غذا تا مرتب کردن خانه بر عهده‌ی من بود.

ساعت نزدیکای یازده بود که بابا با ترمه و کلی خرید به خانه آمدند.

نزدیک ترمه رفتم و گفتم:
-آبجی، خدا خیرت بده... من دیگه خسته شدم، یکم کارها با تو.

روی یکی از مبل‌ها لَم دادم و زیر لب شروع با اعتراض کردم:
-آخه حالا وقت اومدن بود؛ سه هفته است پای مامان شکسته حالا داره میاد خواهرشا ببینه...


مامان که صدای من را می‌شنید با جدیت گفت:
-ترنم انقدر بهونه نگیر... طفلکی بچه‌هاش مریض بودند؛ دستش بند بوده.


سرم را پایین انداختم و دیگر چیزی نگفتم؛ حوصله نداشتم و پرخاشگر شده بودم.

من، دختری که آرام و قرار نداشتم، حالا دوست داشتم یک گوشه تنها برای خود بنشینم و به چیزهای که دوست دارم فکر کنم.
شانه‌هایم را بالا انداختم و از روی مبل بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم.
از صبح که بیدار شده بودم، فقط یکبار تلفنم را بررسی کرده بودم.
مجدد تلفنم را برداشتم؛ روی تختم دراز کشیدم و آهسته صفحه‌ی آن را باز کردم.

چشمم به اسم سروش افتاد؛ سریع بلند شدم نشستم و شروع به خواندن کردم.
-"ترنم جان... چرا جوابم را نمیدهی؟
دلم برایت تنگ شده؛ برای آن خنده‌های یواشکی و نگاه‌های گرمت تنگ شده.
ای کاش بودی ومن حضوری با تو حرف می‌زدم.
دیشب نتوانستم درست به خواب بروم؛ هرچه چشمانم را می‌بستم تو را می‌دیدم."

حالم دگرگون شد، دلیل این همه راحتی او را نمی‌فهمیدم.
حس خوبی نداشتم؛ الان بیشتر به این موضوع که شاید قصدش سوءاستفاده باشد شک کردم.

این دفعه به جای خوشحالی، پکر و دلخور بودم.
از اینگونه پیام دادن او احساس خوبی نداشتم.
می‌دانستم نباید از روی اعصبانیت تصمیم به کاری بگیرم؛ اما این پیامش را نپسندیدم و سریع در خشم و اعصبانیت جواب او را دادم:
-"فکر نمیکنم ما با هم نسبتی داشته باشیم که شما به خود اجازه می‌دهید این پیام را برای من ارسال کنید.
اصلا فکر نمی‌کنم دلیلی برای دل تنگی شما باشد؟"

پیام را ارسال کردم.
اما دیگر از او جوابی دریافت نکردم.

خشم آلود بودم؛ تلفنم را پرت کردم روی تخت و نفس عمیقی کشیدم، چشمم به پنجره افتاد، سریع به سمت آن رفتم؛ باز کردم تا نفسی تازه کنم.
هوای اتاق برایم قابل تحمل نبود.

همانطور که به بیرون نگاه میکردم؛ چشمانم به ماشین خاله افتاد که به سمت کوچه پیچید.
ناخواسته با صدای بلندی گفتم:
-وای... لعنتی حالا وقت اومدن بود؟

پشتم را به پنجره کردم و به آن تکیه زدم وگفتم:
-حالا باید برم به کلاس گذاشتن ساناز خانم نگاه کنم.

به سمت در راهی شدم تا به بقيه اطلاع بدهم خاله امد؛ اما یک حسی من را سمت تلفنم کشید.
آن را برداشتم نگاهی به آن انداختم؛ ولی خبری از پیام نبود.
آن را روی میزم قرار دادم و به سمت پایین راه افتادم.
همزمان با ورود من به جمع، زنگ خانه هم به صدا در آمد و ترمه در را باز کرد.

مامان نگاهی به من کرد وگفت:
-وا...! ترنم این چه قیافه‌ای که تو داری؟!

نگاهش کردم وگفتم:
-مگه چیه؟

اصلا حوصله نداشتم، خشمگین بودم و تمام تلاشم را میکردم تا خود را کنترل کنم.

مامان با ناراحتی گفت:
-چرا اینجوری حرف میزنی؟ این قیافه‌ی عبوس چیه به خودت گرفتی؟

ترمه نزدیکتر آمد وگفت:
-بسته دیگه اومدند داخل و سریع خودش به سمت در رفت و با صدای شاد و خوشحالی گفت:
-سلام خاله جون... چقدر دلم براتون تنگ شده بود.
04/13/2025, 21:00
t.me/ntalebiidastan1028/1638
Similar message chronology:
Newest first
Similar messages not found