درحالی که دستانش را روی میز میگذاشت روبه مامان گفت:
-اگه کاری نداری من برم ببینم اخبار ساعت دو چی میگه.
مامان هم نگاهش کرد وگفت:
-نه کاری ندارم... شما برو من هم الان میام.
به بابا نگاه میکردم، تا از آشپزخانه بیرون رفت روبه مامان گفتم:
-پس چرا نگفتی؟
مامان بشقابهای روی میز را داخل هم قرار داد وگفت:
-صبر داشته باش الان میرم بهش میگم.
تو آخه نمیدونی بابات باید حتما بعداز ناهار یه چُرت بزنه؟
از پشت میز بلند شد و گفت:
-ظرفها را بشور و بعدش هم چای بریز و بیار، منم میرم پیش بابات...
دل در دلم نبود، ای کاش بابا قبول کنه و من زودتر از خانواده نارمیلا، اورا ببینم.
میخواستم ببینم چه اتفاقی افتاد، من مطمئن بودم این تب بدون دلیل، به خاطره اتفاقی بوده که برای او افتاده.
بشقابها را داخل سینک ظرفشویی گذاشتم و شروع به شستن آنها کردم.
در مقابلم پنجرهی بود که روبه حیاط باز میشد.
به بیرون خیره نگاه کردم و با تمام وجودم از خدا خواستم اتفاق بدی برای نارمیلا نیافتاده باشه؛ که ناگهان مامان از داخل سالن بلند صدایم زد وگفت:
ترنم ظرفها که تمام شد، برو وسایلت را جمع کن، برای ساعت سه راه میوفتیم.
با خوشحالی در حالی که در یکی از دستانم اسکاج پر از کف بود و در دست دیگرم یک کفگیر به سمت آنها دویدم وگفت:
-واقعا...! میدونستم که شما مهربونترین مامان و بابای دنیا هستید.
بابا به من نگاهی کرد و گفت:
-برو پدر سوخته،زبون نریز.
مامان کمی اعصبانی شد، اما با خنده گفت:
-دِ... بدو برو تو آشپزخونه همه جا را کفی کردی.
در حالی که به طرف آشپزخونه میرفتم گفتم:
-چشم مامان گلم... ممنون بابای عزیزم.
ادامه دارد...