Your trial period has ended!
For full access to functionality, please pay for a premium subscription
Message
بوسه‌ای به گونه‌ی او زدم و گفتم:
-قربونت برم پس صدام بزنیا؛ امشب یکم خسته هستم؛ اما از فردا تمام قد در خدمت شما هستم.

چشمانم را بستم تا به خواب بروم، ولی ناگهان سروش در مقابلم چشمانم ظاهرشد و تمام فکرم را مجدد درگیر خود کرد.

دلم میخواست بدانم هنوز خانه خاله هستند؟
با خود گفتم" یعنی الان مجدد پشت پنجره اتاقم نشسته؟"
مثل یک اتوبان دوطرفه فکرهای مختلف در ذهنم رفت وآمد می‌کردند که بیشتر آنها مربوطه به سروش می‌شدند.
پهلو به پهلو شدم تا شاید بتوانم به خواب بروم اما این‌بار ذهنم به سمت همکار او رفت که چرا در مورد سروش بدگویی می‌کند؟ آیا او واقعا به فکر من هست؟ اصلا چه دلیلی داره که بخواهد به من کمک کند؟

جسمم خسته و ذهنم درگیر بود؛ بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم؛ یک لیوان آب نوشیدم و به سمت اتاقم از پله‌ها بالا رفتم.

در را که باز کردم یک حس آرامشی به من دست داد؛ آخ... که چقدر دلم برای اتاقم تنگ شده بود.
پشت پنجره، در تاریکی به بیرون نگاه کردم.
هنوز لانه‌ی کلاغ روی درخت بود وهمه جا مثل شب‌های قبل در سکوت و آرامش بود.

روی تختم نشستم و دوباره صورت سروش در مقابلم ظاهر شد؛ چه چشمان مظلومی دارد.
نمیدانم چی؟!
" اما یک چیزی من به را سمت او می‌کشد."

چشمانم را بستم تا همانطور که در ذهنم صورت سروش را تجسم کردم بماند
چند لحظه که گذشت یاد مامان افتادم و سریع به سمت طبقه پایین آمد که کنار او باشم.
آهسته روی تُشکم نشستم، صدای مامان امد وگفت:
-دلت برای اتاقت تنگ شده؟

-متعجب به سمت او برگشتم و گفتم:
-شما بیداری؟!

خندید وگفت:
-اره دخترم، الان چند وقتی همینطور روی این تخت دراز کشیدم؛ از بس خوابیدم خسته شدم.

نزدیک‌تر رفتم و دست او را گرفتم وگفتم:
-برام تعریف کن چی شده؟

کمی خودش را بالا کشید تا بنشیند و من هم به او کمک کردم تا نشست.

روبه من کرد وگفت:
-بنشین کنارم تا برایت بگویم.

کنارش نشستم و او شروع به تعریف کردم:
-یک‌روز هوای اصفهان بارانی شد؛ خیلی سال بود که اینطور باران نبارید.
تمام حیاط را آب گرفت؛ من هم رفتم تا در چاه را بردارم که اب‌ها روان‌تر به سمت فاضلاب بروند؛ ناگهان پایم لیز خورد و از لبه ایوان به سمت حیاط پرت شدم.

نگاهم کرد و خنده‌ای کرد وگفت:
-حالا بارون هم می‌بارید و من تمام لباس‌هایم خیس شد، اما نمی‌توانستم تکان بخورم.

من با تعجب به او گوش می‌دادم و او خیلی قشنگ برایم توضیح میداد:
-خلاصه مادر سرت را درد نیارم؛ انقدر زیر باران ماندم تا باباتون آمد.

نفسی تازه کرد و ادامه داد:
-دکتر که عکس گرفت گفت‌ " از دوجا شکسته و باید چند وقتی گچ کنید؛ انشاالله که جوش میخوره اما اگر جوش نخورد باید عمل کنه."

کمی سکوت کرد و به من نگاه کرد وگفت:
-بعدشم چشمت روز بد نبینه سرماخوردم و تا چند روزی از تب بالا بیهوش شده بودم.

نگاهش را به زمين دوخت و ادامه داد:
-طفلکی ترمه خیلی خسته شده.

دستم را به دور گردن او انداختم وگفتم:
-وظیفه بوده مامانم.

بوسه‌ای به گونه من زد و گفت:
-برو بخواب دخترم تا فردا باهم صحبت میکنیم.

ادامه دارد...
04/06/2025, 18:08
t.me/ntalebiidastan1028/1614
Similar message chronology:
Newest first
Similar messages not found