تلفن را وصل کردم و گفتم:
-بفرمایید؟!
باورم نمیشد صدای پشت تلفن من را میخکوب کرد؛ نمیتوانستم حتی واکنشی در چهرهام نشان بدهم چون همهی اعضای خانواده به من نگاه میکردند.
سریع گفتم:
-بله، به جا آوردم شما خوب هستید؟
من غرق در دنیای دیگر با یک احساس خاصی به صدای سروش گوش میدادم و بعد از تمام شدن مکالمه در خود بود که مامان پرسید:
-ترنم کی بود؟
نگاهش کردم و گفتم:
-سروش...
که ناگهان متوجه شدم چه راحت اسم او را به زبان آوردم.
سریع و با دست پاچگی گفتم:
-اِ... چیزه... سروش از همکارهای خاله هستند. زنگ زد حال مامان را پرسید.
بابا که رگ گردنش بیرون زده بود با يک جذبه خاصی پرسید:
-اون موقع حال مامان شما به اون چه مربوطه؟ اصلا شماره تو را از کجا آورده؟
ترسیده بودم؛ خودم را باختم، جوری که احساس میکردم همه از چشمانم متوجه حس درونم شدهاند.
اما با اضطراب و نگرانی جواب بابا را دادم:
-هیچی به خدا... من شماره ندادم...
دیشب خاله پیام داد رسیدی منم بهش گفتم پای مامان شکسته؛ خودش الان گفت شماره را از عفت خانم گرفتم.
بابا هنوز اعصبانی بود و با ترشرویی گفت:
-اصلا به خاله چه مربوط که شماره تو را بده به یه مرد غریبه؟
گریهام گرفت و با بغض گفتم:
-اصلا من نمیدونم خودت زنگ بزن به خاله...
بابا که اعصبانی بود سریع تلفنش را بیرون آورد و گفت:
-پس فکر کردی زنگ نمیزنم؟
مامان دست او را گرفت وگفت:
-آقا حامد، الان اعصبانی هستی؛ یه صلوات بفرست و بعد زنگ بزن.
یک لیوان آب دست بابا داد وگفت:
-پشت تلفن یه وقت یه چیزی میگی باعث ناراحتی خاله میشه.
اصلا من الان خودم زنگ میزنم.
ادامه دارد..