📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل سوم
🔻قسمت چهارم
صبح از صدای برخورد چند ظرف شیشهای با هم دیگر بیدار شدم.
سرم را از روی پشتی که بلند کردم صدای مامان امد که با مهربانی گفت:
-بیدار شدی دخترم...َ
به سمت او برگشتم و همراه با خمیازهی گفتم:
-اره... صدای چی بود؟
صدایی بابا از داخل آشپزخانه امد:
-ببین کار بابات به کجا کشیده، که صبح اول وقت باید ظرف بشوره...
مامان قیافهی ناراحت به خودش گرفت وگفت:
-خُب... خُب... بعد از سی سال زندگی مشترک یه مدتم تو کارهای خونه را بکن.
بابا در حالی که سفره صبحانه را نزدیک تخت مامان پهن میکرد دستانش را بالا آورد وگفت:
-من تسلیم هرچی شما بگی خانم...
از روی تُشک بلند شدم و آن را مرتب کردم و به اتاق بردم؛ آبی به صورتم زدم و کنار بابا نشستم.
چقدر دلم برای همچین روزی تنگ شده بود؛ که کنار آنها بنشینم.
جدا! ما آدمها، موجودات عجیبی هستیم؛ تا باهم هستیم قدر هم دیگر و آن صمیمیت را نمیدانیم، اما از وقتی دور میشویم تازه متوجه میشویم چه نعمتی را از دست دادیم.
نگاهی به بابا و بعد هم به مامان انداختم.
بابا لقمهی نان و عسل میگرفت و به دستان مامان میداد؛ با خودم گفتم" چقدر خوبه که آدم بعد از این همه سال، با تمام سختیها و ناراحتیها، بازهم عاشقانه در کنار هم زندگی کند."
درسته مامان و بابای من، در این سالها که باهم زندگی کردند و من شاهد بحث و قهرهای انها بودم، ولی شاهد عشق آنها هم بودم که هر روز بیشرهم میشود.
تبسمی با غرور کردم و در دلم گفتم" با من از عشق حرف نزنید که من خود زاییده از عشق هستم."
همانطور که در تنهای خودم غرق شده بودم بابا دستی روی پای من زد وگفت:
-چی شده؟ نیستی باباجان؟
سری تکان دادم وگفتم:
-نه... نه... چیزی نیست...
مکثی کردم وگفتم:
-داشتم به این فکر میکردم که چقدر خوبه شما دوتا مامان و بابای من هستید.
با خندهای کرد و قیافهای جدی به خود گرفت و گفت:
-بعد بیست و اندی سال الان به این نتیجه رسیدی؟!
قهقهای زدم وگفتم:
-نه بابا جان... خیلی وقت به این نتیجه رسیدم ولی الان که لقمه برای مامان گرفتید مطمئنتر شدم.
صدای زنگ در خانه توجه همه را به خود جلب کرد و بابا در حالی که از کنار سفره بلند میشد گفت:
-یعنی کی میتونه باشه؟!
به سمت آیفون رفت و بلند گفت:
-کیه...؟!
چند لحظه بعد که در را زد گفت:
-ترمه آمد...
ترمه، اشکان به بغلش بود و وارد ساختمان شد؛ او را کنار مامان روی تخت خواباند و یه نگاهی به سفره کرد وگفت:
-سلام، خیلی گشنه هستم؛ زود صبحانه را بیارید.
هرسه با تعجب به او نگاه میکردیم؛ که بابا گفت:
-بابا میذاشتی آفتاب بزنه بعد بیایی؛ این بچه مریضا تو این سرما کجا اوردی؟
ترمه یک لقمه نان و پنیر گرفت وگفت:
-اتفاقا خواب بودم، سیامک صدایم زد وگفت:
-پاشو ببرمت خونتون، من میدونم دلت الان اونجاست و یکساعت دیگه میخواهی بری.
لقمه را در دهانش گذاشت ادامه داد:
-منم سریع آماده شدم و امدم؛ شب هم خودش میاد دنبالم.
بابا سری تکان داد وگفت:
-خُب کردی باباجون.... بشین الان چای میریزم.
ترمه با تعجب نگاهی به من انداخت وگفت:
-پس تو اینجا چکار میکنی؟!
خندیدم و با کنایه گفتم:
-استراحت... آمدم استراحت کنم برای امتحانات آماده باشم.
یک تکه نان دست او بود و به سمت من پرتاپ کرد وگفت:
-بیمزه....
مامان که دستش را روی سر اشکان میکشید گفت:
-بچهام چقدر از بین رفته و روبه آشپزخانه کرد وگفت:
-آقا حامد، میری بیرون بلدرچين بخر و زود بیار تا براش سوپ بلدرچين بپزم.
مکثی کرد و قبل اینکه بابا چیزی بگوید گفت:
-ماهیچه هم بخر تا براش بندازم تو، شیشه...
بابا که با یک سینی چای به سمت ما میآمد خندید وگفت:
-اِی به چشم... حالا صبحانه را بخورید که کلی کار داریم.
من و ترمه هر دو هم زمان با تعجب پرسیدم:
-چه کاری؟!
بابا که چایها را در مقابل ما میگذاشت گفت:
-الان که هر دوی شما هستید میخواهیم ناهار بریم بیرون تا کمی هوای خانم خونه عوض بشه.
بازهم ما متعجب پرسیدم:
-مامان...! چطوری...؟!
یک تکه نان در دست گرفت وگفت:
-فکر اینجاشم کردم؛ یک ویلچر از درمانگاه سر کوچه امانت میگیرم و مامان را با اون میبریم.
لقمه را به سمت دهانش برد وگفت:
-نگران نباشید... صبحانه رابخورید.
بعد از صبحانه همه آماده شدیم و مامان را به سختی سوار ماشین کردیم.
ترمه هم اشکان را در آغوش گرفت و همه سوار ماشین به سمت یک رستوران خارج از شهر رفتیم.
اشکان مثل اینکه حالش بهتر باشد، با ذوق و شوق بازی میکرد و غذا سفارش میداد.
مامان هم خنده از روی لبانش محو نمیشد. بابا هم یک حس رضایتمندی در چهرهاش نمایان بود.
من و ترمه هم با آنها شوخی میکردیم و همه میخندیدم، که ناگهان تلفن همراهم زنگ خورد؛ آن را بیرون آوردم، شماره ناشناس بود، با خودم گفتم یکی از بچههای دانشگاه هست.