📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل سوم
🔻قسمت دوازدهم
چشمانم که باز شد قبل از هرکاری تلفنم را بررسی کردم، دوست داشتم اول از همه ببینم آیا سروش پیام داده یا نه.
اما خبری از پیام نبود.
صدای بابا آمد که از داخل آشپزخانه میگفت:
-خانم پاشو دیگه باید مامان را ببریم دکتر.
سریع از روی تشک بلند شدم به دنبال مامان میگشتم اما خبری از او نبود با تعجب پرسیدم:
-بابا، مامان کجاست!؟
بابا خندهی کرد وگفت:
-دنیا را آب ببره تو را خواب میبره.
آنقدر خوابت عمیق بود، که من لیلی را بردم دستشویی متوجه نشدی.
بلند شدم و با شوخی گفتم:
-خب، پدرمن صبح تا شب من از مامان پرستاری میکنم، صبحها خوابم میبره دیگه...
نگاهی معنا دار به سمت من کرد و گفت:
-اره جون عمهی نداشتت...
قهقهای زدم وگفتم:
-باور کنید...
تُشکم را برداشتم و به سمت اتاق بردم وگفتم:
-از مامان بپرس، مثل یک جغد شب بالای سرش بیدار میشینم.
از اتاق که خارج شدم دیدم بابا دست مامان را گرفته و به سمت تخت میایند.
چشمان مامان به من که افتاد گفت:
-تو شبها بذار من بخوابم، پرستاری پیشکش...
رفتم به سمت آنها و دست دیگر مامان را گرفتم و گفتم:
-وا...مامان یعنی چی؟
من که مثل یه بچه مظلوم این پایین دراز میکشم و صدام در نمیاد.
مامان نگاهم کرد و با خنده گفت:
-اره... ولی نمیدونم چرا شبا صدای ترکتور در میاری...
بابا سری تکان داد و با خنده گفت:
-لیلی راست میگی...؟! من دیشب با خودم گفتم" ترکتور کجا بوده نصفه شبی..."
هر دو به هم نگاه میکردند و میخندیدند؛ مامان را روی تختش نشاندیم و من رو به آنها مثل یک ادم ناراحت نگاه کردم گفتم:
-باشه حالا که رفتم تهران دلتون برای همین ترکتور تنگ میشه.
مامان با حالت نفس زنان و خسته گفت:
-نگو مادر، از همین الان دلم برای تو تنگ شد.
بابا نگاهی به مامان کرد وگفت:
-لیلی خانم وقت برای آبغوره گرفتن خیلی هست؛ حالا بلندشو تا کم کم بریم دکتر، معطلی هم خیلی داره.
مامان با دست به من اشاره کرد و گفت:
-ترنم جان، اون پالتوی من را بیار.
سریع به سمت اتاق آنها رفتم و در حالی که پالتوی او را آوردم گفتم:
-منم الان آماده میشم و به سمت اتاقم دویدم.
درحال پوشیدن لباسهای بیرونم بودم که ناگهان صدای پیامک تلفنم آمد.
سریع به سمت آن رفتم و با ذوق و شوق آن را باز کردم که دیدم پیام از طرف نارمیلا هست؛ نوشته:
"-سلام ترنم، خوبی؟
کی میایی تهران؟ به تو نیاز دارم."
نگران او شدم و شروع به شماره گرفتن او کردم که بابا از پایین من را صدا زد وگفت:
-ترنم زودباش باباجان... دیر میشهها.
سریع با سمت آنها رفتم و با کمک بابا، مامان را سوار ماشین کردیم.
در راه مدام به گوشیم را نگاه میکردم.
نگران نارمیلا شده بودم، اما میترسیدم با او تماس بگیرم.
تا اینکه به مطب دکتر رسیدیم و من اجباراً منتظر انها پشت در نشستم.
بهترین موقع برای تماس با نارمیلا بود.
سریع تلفنم را برداشتم و شمارهی او را گرفتم او با گریه پشت تلفنم میگفت:
-ترنم کجایی؟ چرا نمیایی؟ من به تو نیاز دارم.
بلند شدم و شروع به قدم زدن کردم و با نگرانی گفتم:
-نارمیلا آرام باش، به من بگو چی شده؟
او نمیتوانست حرف بزند و فقط گریه میکرد.
داشتم دیوانه میشدم از او پرسیدم:
-نارمیلا، شوکا کجاست؟ با او تماس بگیر.
من هم دو روز دیگه، جمعه راه میوفتم.
گریه او شدت گرفت و با فریاد و عصبانیت گفت:
-هرچی میکشم، از دست همون شوکای نامرد، میکشم.
نمیدانستم چکار کنم؛ با آرامش گفتم:
-نارمیلا جان... عزیزم، آروم باش و بگو چی شده.
با گریه گفت:
-داستانش مفصل نمیتونم پشت گوشی بگم، فقط باید ببینمت؛ ولی تا جمعه میمیرم..
سرم درد گرفته بود و کلاف شده بودم؛ نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
-خیلی خُب... باشه من اگر بتونم فردا راه میوفتم.
فقط بگو در چه زمینهای هست؛ اتفاقی برات افتاده.
کمی آرام شده بود و گفت:
-وقت بود بیوفته، اما خدا مراقبم بود.
نفس عمیقی کشیدم و با خیال راحت گفتم:
-خدا را شکر که بخیر گذشت، توهم فکرش را نکن تا من بیام ببینم بین شما چه اتفاقی افتاده.
نارمیلا مجدد با بغض گفت:
-ترنم...
با آرامش گفتم:
-جانم...
کمی سکوت کرد و بعد با بغضی که در حال ترکیدن بودگفت:
-شوکا خیلی نامرده، من را گول زد، وقت بود... ودوباره با صدای بلند به گریه افتاد.
در همان لحظه مامان و بابا خوشحال از پیش و دکتر آمدند و من اصلا متوجه باز شدن گچ پای مامان نشدم.
بابا با تعجب گفت:
-ترنم متوجه نشدی مامانت پاش را باز کرده؟!
نگاهش کردم و همانطور که به نارمیلا میگفتم باهات تماس میگیرم، مامان را محکم بغل کردم وگفتم:
-وای... خدایا شکرت...
بابا با حالتی غرور آمیخته وبا خوشحالی گفت:
-امشب یه جشن خانوادگی داریم.
به ترمه زنگ بزن با شوهر و بچهاش بیاند اونجا؛ میخوام همه را ببرم بیرون.
نمیدانستم خوشحالی کنم یا ناراحت باشم.
یکدفعه اطرافم پر از خبرهای ناگوار و شُک برانگیز شده بود.