📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل سوم
🔻قسمت هفتم
بعد از خوردن ناهار و شستن ظرفها به سمت ترمه رفتم و با لحن کنایه گفتم:
-خانم... کاری نمانده، اجازه مرخصی میدهید؟
ترمه که سر اشکان را در آغوش گرفته بود با خنده گفت:
-نه فعلا... اگه کاری بود خبرتون میکنم.
چشمانم را ریز کردم و خیره به او نگاه کردم وگفتم:
-خیلی پرو تشریف داری...
قهقهای سر داد وگفت:
-خُب خودت میگی؟
جوابش را ندادم و به سمت اتاق راهی شدم؛ اصلا حوصلهی شوخی و بحث نداشتم.
همهی ذهنم درگیر این موضوع بود که چرا سروش جوابم را نمیدهد.
بی دلیل و بی هدف در اتاق قدم میزدم، مضطرب و دلواپس، هیچ وقت فکر نمیکردم یک روزی به این حال مبتلا شوم.
یک حسی مثل حس سردرگمی داشتم.
به قول مامان" کاسه چه کنم چه کنم دست گرفتهام."
نمیدانم چکار میخواهم بکنم؛ اصلا چه هدفی دارم؟
مثل دیوانهها با خودم حرف میزدم که:
-مگه با خودت عهد نکردی ، فقط درس بخوانی؟
پس این مسخره بازیها چیه در آوردی؟ بشین پای درست و دیگه هم بهش فکر نکن.
کتابم را برداشتم و شروع به خواندن کردم؛ اما فایدهای نداشت؛ چند خط که خواندم دوباره فکر به سروش سراغم امد و ناخداگاه دیدم تلفنم در دستم هست و دارم پیامهای او را چک میکنم.
میدانستم با این شرایط، همین ترم اول تمام امتحاناتم را خراب میکنم؛ باید یه فکری میکردم.
اینجور نمیتوانم ادامه بدهم؛ اما چه فکری؟
سرم را با دو دستم گرفتم و گفتم:
-خدای من... چکار کنم؟ تو کمکم کن؟
یک صدای دورنم میگفت:
-ترنم بهش فکر کن؛ با فکر کردن چیزی درست میشه؟
تو میتونی کاری بکنی؟
فعلا تنها کاری که میتونی انجام بدی درس خواندن؛ تا مجدد به تهران برگردی.
با این حرفها کمی آرام شدم و مجدد کتابم را باز کردم؛ این دفعه هر بار که فکر به او سراغم میآمد؛ با خودم میگفتم:
" ترنم فعلا درس، الان هیچی مهمتر از این نیست."
بلاخره بعد از یک هفته تعطیلی یکی از درسهایم را مرور کردم.
چند ساعتی با اینکه یک حسی من را بهسمت تلفنم میکشید، اما مقاومت کردم؛ آن را در حالت سکوت و دور از دسترس قرار دادم.
درسم که تمام شد، سریع مثل بچهای که برای دریافت جایزه ذوق دارد به سمت گوشیم دویدم و تا روشن کردم دیدم سروش پیام داده:
-"ترنم جان، ببخشید اگر دیر جواب دادم؛ سر تمرین هستیم و نمیتوانم گوشیم را بردارم.
منتظرت میمانم تا برگردی و با هم صحبت کنیم؛ بیشتر از این برای تو دردسر درست نمیکنم.
به امید دیدار..."
بارها و بارها پیام او را خواندم؛ یک حس تازگی... سر زندگی... نمیدانم چه اسمی برای آن بگذارم، اما انرژی زیادی از پیام او دریافت کردم.
نفس عمیقی کشیدم... تلفنم در در آغوش گرفتم و آهسته میخندیدم.
چشمانم در آینه به خودم افتاد، دیدم چشمانم چه برقی میزند... خودش که عسلی هست، اما این برق جذابیت آن را دوچندان کرده بود.
حتم داشتم که اگر با این حس و حال به طبقهی پایین بروم، مامان متوجه همه چیز میشود.
در حال قدم زدم در اتاقم بودم و با خودم خوشحالی کردم که ترمه با صدای بلند من را صدا زد:
-ترنم بیا پایین... میخواهیم شام بخوریم.
کمی به خودم مسلط شده بودم؛ من هم بلند جواب او را دادم:
-چشم خواهر گلم الان میام.
از اتاقم خارج شدم و اول بهسمت دستشویی رفتم تا آبی به صورتم بزنم و بعد به جمع پیوستم.
شوهر ترمه هم آمده بود و من با دلی سرشار از شادی کنار اعضای خانواده شام خوردم.
آنقدر خوشحال بودم که اشتهایم دوبرابر شده بود؛ مامان متوجه این موضوع شد، با خنده و شوخی گفت:
-ترنم مادر امشب خیلی گشنه هستی؟
خندیدم و روبه اوگفتم:
-اره... آخه مغزم زیاد فسفر سوزنده باید جای گزینش کنم.
همه میخندیدند ومن هم کنار آنها خوشحال بودم.
مامان همانطور که میخندید رو به من کرد وگفت:
-راستی ترنم فردا خاله سمیرا با ساناز میاند اینجا.
نفس عمیقی کشیدم و جوری که ناراحتی خودم را نشان بدهم گفتم:
-اِم... وای دوباره ساناز...
مامان نگاه جدی به من انداخت و من دستانم را بالا بردم وگفتم:
-من تسلیم... چشم مامانم هر چی شما بگید.
آخر شب ترمه با شوهرش به خانه خود رفتند و قرار شد، ترمه صبح زود بیاید تا باهم تدارک مهمانی را مهیا کنیم.
مثل شبهای قبل تشکی پایین تخت مامان پهن کردم و دراز کشیدم؛ درشب مامان هیچ کاری نداشت و فقط نزدیک صبح یکبار به دستشویی میرفت؛ که من دست او را میگرفتم وبه سمت دستشویی هدایتش میکردم.
مامان آن شب زود به خواب رفت و من هم تا توانستم به سروش فکر کردم؛ پیامهای او را بارها خواندم.
آن روزی که قرار است او را ملاقات کنم را تصور میکردم ولی ناگهان صورت پدرم و قولی که به او داده بودم در مقابلم ظاهر میشد.
بعد از آن هم حرفهای همکارش تخم شک را در دلم میکاشت.
باخودم گفتم" اصلا ترنم تو از چی اون خوشت امده؟"
بعد یک دفعه ندای درونم به من تلنگر میزد که ترنم، اصلا تو دلیل این برخورد او را نمیدانی.