📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل سوم
🔻قسمت سوم
در راه به اصفهان فقط در فکر مامان بودم و نگران اینکه نکند ترمه چیزی را از من پنهان میکند؟
مجدد بغضم ترکید و اشک از چشمانم جاری شد.
زیر لب آهسته با خدای خود زمزمه میکردم که خدایا فقط یک شکستگی ساده باشد.
نمیدانم چرا این سری مسیر تهران به اصفهان طولانیتر شده و نمیرسیدم.
به خاطره گریههای زیادی که کرده بودم؛ چشمانم میسوخت ودرد میکرد.
آنها را بستم و ناخواسته خوابم برد وبا صدای کمک راننده که رو به مسافران با صدای نخراشیده و بلندی داد زد" رسیدیم؛ آهسته پیاده بشید."
چشمانم را باز کردم و آهسته از روی صندلی خود بلند شدم وپشت بقیهی مسافران آهسته پیاده شدم؛ سریع به سمت تاکسیها رفتم و یک دربست گرفتم و به سمت خانه حرکت کردم.
فکر نمیکردم اولین بار بعد از این همه مدت که به شهر وخانهی خود برمیگردم غمناک و ناراحت باشم.
روبه روی کوچه تاکسی ترمز کرد وگفت:
-خانم همینجاست؟
نگاهی به در خانمان که آخر کوچه بود کردم وگفتم:
-بله... ممنون.
چشمانم به چراغ اتاقم افتاد که روشن بود؛ به گمانم ترمه، اشکان را آنجا خوابانده.
تمام طول کوچه را دویدم و دستم را روی زنگ گذاشتم و زنگ را فشردم.
صدای بابا از پشت آیفون آمد که گفت:
-کیه؟
بغض گلویم را میفشرد و با همان حالت گفتم:
-بابا منم...
بابا در حالی که در راباز کرد بلند فریاد زد:
-بچهها ترنم اومده...
تا وارد خانه شدم با اینکه دلم برای تک تک اعضای خانواده تنگ شده بود، اما چشمانم به دنبال مامانم میگشت.
ناگهان او را کنار بخاری که روی تختی نشسته بود و پای شکستهاش را دراز کرده بود افتاد.
بودن اینکه توجهی به بقیه بکنم سریع به سمت مامان دویدم و او را محکم بغلم کردم وگفتم:
-چی شده مامان؟! چرا به من اطلاع ندادید؟
مامان که صورتش از اشکهایش خیس شده بود گفت:
-قربونت برم اتفاقی نیفتاده... تازه بابا و ترمه هم بودند.
در دلم خدا را هزار بار شکر کردم که فقط پایش شکسته و اتفاق بدتری نیوفتاده.
همانطور که به مامان نگاه میکردم، بابا با شوخی و خنده وگفت:
-پس ماهم اینجا چغندر هستیم؟
خانم تا رسیده رفته نشسته تو بغل مامانش و بابا و خواهرشم بیخیال...
خندیدم و از کنار مامان بلند شدم و به سمت بابا رفتم وگفتم:
-من به قربون شمابشم... خب خودت باشی به محض ورود چشمت به این صحنه بیوفته چکار میکنی؟
خندید و محکم بغلم کرد و بوسهای به پیشانی من زد وگفت:
-هیچی... اول بابام بغل میکردم.
بلند خندیدم و به سمت ترمه رفتم وگفتم:
-شما گفتی و ماهم باور کردیم.
ترمه را در آغوش کشیدم و او آهسته در گوشم گفت:
-ترنم مواظب باش سوتی ندی من بهت گفتم.
من هم اهسته در گوش او گفتم:
-خیالت راحت.
از او جدا شدم و با آرامش گفتم:
-اشکان کجاست؟! دلم براش تنگ شده...
ترمه به سمت بالا اشاره کرد وگفت:
-مریض شده... بالا تو اتاقت خوابیده.
خودم را به بی خبری زدم وگفتم:
-اخ... الهی بمیرم... برای چی؟
بابا در حالی که روی مبل مقابل تلوزیون مینشست گفت:
-بچه سرما خورده... هرچی بهش میگم دست این بچه را بگیر و برو خونه خودت گوش نمیده که...
نگاهی به ترمه انداخت و ادامه داد:
-این خونه برای شما که بچه آپارتمان هستید؛ سرده، این بچه را هم سرما دادی.
نگاهش را از ترمه به سمت آورد وگفت:
-دروغ میگم باباجون؟! الان چند وقتی هست که اینجاست و اون شوهر دربهدرش هم تو خونه خودش.
سری تکان داد و آهسته گفت:
-به خدا خوب مردی... اگه هرکس دیگهای بود تا حالا صداش در اومده بود.
روبه ترمه کردم وگفتم:
-اره آبجی جون... تو دیگه برو خونهی خودت فعلا من هستم.
دستش را روی شانه من گذاشت وگفت:
-الان که خیالم راحت شد، میرم و صبحها میام سر میزنم...
مامان میان حرف ما پرید وگفت:
-نه ترمه جان، فعلا به اشکان برس تا بچم زود خوب بشه.
تا همینجاشم دستت درد نکنه؛ خدا خیرت بده.
ترمه رفت کنار مامان نشست وگفت:
-شما هیچی، دل خودما چکار کنم که اینجاست؟
مامان ترمه را در آغوش گرفت و اشک در چشمانش جمع شد وگفت:
-دل منم پیش شماست، طفلکی بچم مریض شده و من نمیتونم دورش بگردم.
بابا برای اینکه فضا را عوض کند خندید وگفت:
-فیلم هندی بازی میکنید؟ بسته دیگه دخترم از راه دور اومده.
آن شب ترمه بعد از شام اشکان را بغل کرد و با بابا به خانهی خود رفت.
من هم یک تُشک پایین تخت مامان پهن کردم و کنارش خوابیدم.
چشمان و سرم درد میکرد و از شدت خستگی داشتم بیهوش میشدم؛ اما باید خود داری میکردم و از مامان مراقبت میکردم.
در همین فکرها بود که مامان صدایم زد وگفت:
-ترنم جان، بخواب مادر، من اگر کاری داشته باشم صدایت میزنم.
از شنیدن این حرف خوشحال شدم اما نشستم وگفتم:
-من آمدم مراقب شما باشم نمیتونم بخوابم.
خندید و به صورت من خیره نگاه کرده وگفت:
-میدانم عزیزم، اما من فقط اگر دستشویی داشته باشم نیاز به کسی دارم که صدایت میزنم.