Your trial period has ended!
For full access to functionality, please pay for a premium subscription
NE
نگارش دهم تا دوازدهم
https://t.me/negareshe10
Channel age
Created
Language
Farsi
2.29%
ER (week)
4.87%
ERR (week)

✓ تحلیل دروس همراه با کارگاه نوشتن‌ها

✓ تولید متن‌های همکاران و دانش‌آموزان

✓ نمونه سوال و طرح درس نگارش

✓ مطالب مرتبط با نگارش و نویسندگی

Messages Statistics
Reposts and citations
Publication networks
Satellites
Contacts
History
Top categories
Main categories of messages will appear here.
Top mentions
The most frequent mentions of people, organizations and places appear here.
#نامه‌نگاری

«آشفتگی من از بیماری تن نیست. بهتر می‌دانی. چیزهایی که علت مریضی هستند در خون انسان متولد نمی‌شوند. این نکبت از بیرون می‌آید. سایه‌ی سیاه عزا و ماتم را ببین که چطور همه جا را تاریک کرده است. یک ذره امید و آرزو در این چند روز در صورت یک نفر ندیدم. (یک نفر البته چرا، می‌گویم جلوتر). آدم‌ها می‌خواهند گلوی همدیگر را در خیابان پاره کنند.»

عزالدین نامه به دریابند

🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/28/2025, 17:16
t.me/negareshe10/12917 Link
درسال ۱۳۹۷ خانم دکتر امیربانوی کریمی به اتفاق دکتر مظاهر مصفا( که روان هردوان شاد باد)برای نشستی درباره صائب تبریزی به اصفهان آمده بودندمجری دوسه بارقبل ازسخنرانی و وقت سخنرانی خانم دکتر را همسر مصفا و دختر مرحوم امیری فیروز کوهی نامید.
خانم امیربانو، درمقدمه سخنرانی خود فرمود: من سالها معلم دانشگاه بوده ام، دانشجو پرورانده ام، کتاب تالیف کرده ام، برای خودم شخصیت جداگانه ای دارم،فقط مشخصه دختر امیری و همسری مصفا را ندارم.
حالا حکایت بزرگ بانوی نویسنده محبوب وخوش قلم معاصر سیمین دانشور است
هرجا سخن از او می رود اورا بامشخصه " همسر جلال آل احمد" می نامند. درصورتی که اگر به انصاف قضاوت کنیم از هرنظر، مخصوصاً سلامت سخن، دانایی بر ظرافت هنر،خوش بینی ،امید آفرینی ها،ماندگاری و اصالت در نویسندگی ،رسالت ادبی، محبوبیت مردمی، نزد بزرگان نقد و
صیرفیان سخن برتر از جلال است.
روزی که غروب جلال اورا خواندم با او گریستم، اوکه
وقتی فهمید جلال قدرت فرزند آوری ندارد به احترام و مهری که به جلال داردبرخواسته مقدس مادری (: داشتن فرزند)با اوکریمانه ساخت، چهارده سال زندگی کرد حتی بعد مرگ جلال هم وصیت کرد:" مرا در
گور جلال چال کنید" او پاکترین دل رادارد او بافرهنگ عمیق وریشه داری بزرگ شده بود صمیمیت وصداقتی که درنثر وجهان بینی سیمین نهفته است بی نظیر است عجیب جادوی مهرمادری درمعاشرت ها ونوشته هایش نهفته است هوشنگ گلشیری از او با صفت مقدس" مادر" نام می برد، منصور اوجی،همشهری شیرازی او، سیمین را مادر عزیز خود می نامد، علی دهباشی هم اورا "مادر مهربانم" صدا می کرد.
*
منصور اوجی درمطلبی که مربوط به خانم دانشور است می نویسد: "مادر تمامی اندوهان وخواهر تمام شادی هارا سالهای سال است که می شناسم، سیمین دانشور را می گویم...
اوجی از روزی حکایت می گوید که باعباس معروفی وسپانلو منزل خانم دانشور بودیم . من ( اوجی) تازه داغدار خواهری بودم که براثر سانحه ای ناکام رفته بود. پس از ناهار سیمین از من خواست شعری بخوانم ومن شعر " پرنده" را که در رثای خواهرم سروده بودم آرام آرام خواندم که دیدم سیمین دارد می گرید ومن تازه دانستم آن همه اندوه به کجا کوچیده بود، زنی که لحظه پیش شادی هایش را به من سپرده بود داشت گریه می کرد. از خود پرسیدم این چه زنی است که گاه آن گونه سخن می گوید که از ته دل می خنداندت و آن گونه گوش
و دل می سپرد که از ته دل می گرید. راستی این چه زنی است؟ یکه درعرصه های فراموش شده انسانی و این سوی ارج ادبی اوست که درحیطه قصه کوتاه تنها" سوترا"ی او کافی است تا اسمش رابرای همیشه زنده نگهدارد و درقلمرو رمان، سووشون و رمان چند جلدی جزیره سرگردانی اش...


(با استفاده از جشن نامه دکتر سیمین دانشور . علی دهباشی
۱۳۸۳).ص ۷۸ به بعد

#استادمسعودتاکی
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/28/2025, 17:00
t.me/negareshe10/12916 Link
#گفت‌وگو


[ناصر حریری:] شما در بیست و‌ هشت سالگی دکترای خودتان را در ادبیات گرفتید، بعد؟

[سیمین دانشور:] زن جلال آل‌احمد شدم.

[ناصر حریری:] ممکن است بفرمایید که...

[سیمین دانشور:] چرا زن جلال آل‌احمد شدم؟

[ناصر حریری:] نه اتفاقاً نمی‌خواهم وارد زندگی خصوصیتان بشوم.

[سیمین دانشور:] نه اصلاً مسئله‌ای نیست. مخصوصاً باید بپرسید. چرا که این شخصیت مرا تا حدود خیلی زیادی نشان می‌دهد:

عشق از این بسیار کرده‌ست و کُنَد
خرقه با زُنّار کرده‌ست و کُنَد

عشق به جلال به کنار، از نظر طرز تفکر جلال همانی بود که من در جستجویش بودم. اولین جاذبهٔ جلال در این بود که با ازدواج با او از طبقهٔ خود جدا می‌شدم. من فقر را در مطب پدرم می‌دیدم و جهالت پیرامونم را لمس می‌کردم تفاوتی را که میان من و خدمتکارِ خانه وجود داشت متوجه می‌شدم و از خود می‌پرسیدم: چرا او باید همهٔ کارهای مرا بکند تا من درس بخوانم؟ من می‌دانستم تا وقتی که وابستهٔ طبقهٔ خودم هستم، طبعاً از منافع همین طبقه دفاع خواهم کرد؛ البته اين يك امر كاملاً طبیعی است که افرادی از يک خانوادهٔ مرفّه خواستگارهایی از همین طبقه برای خودشان دارند، اما من می‌خواستم چیز دیگری را بیازمایم. جلال آل‌احمد از خانهٔ پدریش بیرون آمده بود و از مال دنیا هیچ نداشت. ما ناچار بودیم خودمان کار کنیم و نان خودمان را در بیاوریم. من می‌خواستم همین را بیازمایم، به همین دلیل زن جلال شدم، چراکه می‌خواستم خودم برای خودم يک زندگی دل‌خواه بسازم، نه این‌که وارد یک زندگی از پیش‌ ساخته‌‌شده بشوم و ملال و بیهودگی رفاه بورژوازی را بیازمایم.

#ناصرحریری (۱۳۶۶). هنر و ادبیات امروز: گفت‌وشنودی با دکتر پرویز ناتل خانلری و دکتر سیمین دانشور. چاپ اول. بابل: کتابسرای بابل. صفحات ۲۲-۲۳.

**زاد روز
#خانم‌دکترسیمین‌دانشور
چهره بی همتا در داستان نویسی ایرانی
(خالق سووشون)


🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/28/2025, 16:58
t.me/negareshe10/12915 Link
راه ِ رستگاری ِ بشریت، برپاداشتن ِ امپراتوری ِ جهانی ِ عشق است؛ عاری از موانع دینی، طبقاتی، فرقه‌ای و هرگونه ستمی.

ساربان ِ سرگردان
#دکترسیمین‌دانشور
#موسیقی
#بی‌کلام
*خاص نگارش و نوشتن
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/28/2025, 16:55
t.me/negareshe10/12914 Link
♦️نکاتی مهم برای  بهترین شدن♦️
قسمت اول آنچه خواندید
۱- نوشتن را يک حرفه بدانيد
۲- خوب ببينيد

♦️قسمت دوم♦️

۳- جور ديگر ببينيد
مثل مردم عادی به قضايا، صحنه‌ها و اتفاقات نگاه نکنيد، عميق‌تر و موشکافانه‌تر نگاه کنيد. يک نويسنده يا به عبارت کلی‌تر، يک هنرمند بايد بهتر از يک فرد عادی ببيند. به طور مثال هرآنچه را در مسير خانه تا مدرسه، خانه تا دانشگاه، دانشگاه تا خوابگاه يا منزل تا محل کار می‌بينيد، به مدت يک ماه هر روز برای خودتان بنويسيد و تشريح کنيد و هر بار سعی کنيد چيز جديدی بنويسيد؛ خواهيد ديد که بعد از سه چهار روز مجبور هستيد بهتر ببينيد. دوستی گفت: «چندين بار اين کار را کرده‌ام و از روز سوم مجبور شده‌ام تعداد درختان، نوع آن‌ها، گدايی که جای ثابتی دارد، تعداد و نوع دکور مغازه‌های کنار خيابان، طول سايه‌ها، حتی پرندگان روی درخت‌ها، طول صف نانوايی‌ای که در مسير قرار دارد و بسياري موارد ديگر را هم ببينم. کار به جايی رسيد که ديگر می‌توانستم در مورد يک دايره‌المعارف بنويسم و حتی وقتی چشمانم را می‌بستم، از شماره دست‌اندازها يا ميزان صدای بوق ماشين‌ها، محل اتوبوس را حدس بزنم». شايد به نظرتان عجيب بيايد؛ ولی به هر حال کارساز است.

اساساً گزارشگران و خبرنگاران در اين نکته با پليس‌ها مشترکند. شايد بد نباشد بدانيد بسياری از نويسندگان بزرگ، شخصيت داستان‌ها و رمان‌هايشان را از شخصيت‌های اطرافشان وام گرفته‌اند. اين يعنی آن‌ها آدم‌های اطرافشان را از چشم يک نويسنده می‌ديدند.
البته اين «جور ديگر ديدن»، بايد تا حد امکان هنری باشد؛ به طور مثال درخت گيلاسی را که در بهار پر از شکوفه شده در ذهن تجسم کنيد. چه تعبيری در مورد آن می‌شود به کار برد؟

احتمالا به تعداد خوانندگان اين متن، تعابير و تصاوير وجود دارد؛ ولی به اين عبارت توجه کنيد: «ابر است که لای شاخه‌ها گير کرده؟ نه، درخت گيلاس است که شکوفه داده» يا «آفتاب از لای پرده‌ها داخل آمده بود و دست می‌کشيد روی گل‌های قالی دستباف عزيزجون».

⬅️این متن ادامه دارد.....

انجمن ادبی آموزشی نامگ


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/28/2025, 14:08
t.me/negareshe10/12913 Link
رمان #نفسم_رفت

قسمت هفتاد و دوم و هفتاد و سوم

- خب خانم دکتر چه خبر؟
نگاش کردم بعد از چهار ترم تدریس خوب مدیر گروه رشته ام رو میشناختم این چه خبر یعنی اینکه باز مثل همیشه مدرس کم آورده و میخواد از من به عنوان آچار فرانسه استفاده کنه
معمولا رسم بر این بود که هر استاد درس خاصی که مورد تخصصی اش بود رو تدریس میکرد اما وضعیت من و دکتر جهانگیری توی این دانشگاه کاملا متفاوت بود ما دو نفر به دلیل داشتن دکترای مهندسی شیمی توانایی تدریس کلیه دروس رو داشتیم و به خاطر نحوه تدریس و قدرت بیانی که برای تدریس کل دروس تخصصی این رشته داشتیم به عنوان همه فن حریف این دانشگاه استفاده میشدیم و همیشه روز آخر هر درسی که خالی بود و استاد دیگه ای برای تدریسش پیدا نمیشد به ما واگذار میکردن و به همین دلیل ساعت کاری ما بیشتر از استادهای دیگه بود و حالا چه خبر گفتن آقای عباسی منظور این بود که چقدر ساعت خالی داری که بدونم چند ساعت از حمالی های این ترم رو باید روی دوش تو بذارم لبخند معنی داری زدم و صرفا جهت پیچوندن خیلی خلاصه گفتم:
- سلامتی
- هنوزم از دانشگاه شیراز و تهران دعوت به همکاری دارید؟
- بله مهندس روحانی و دکتر تقوی به من لطف دارن و هر ترم برای همکاری دعوتم میکنن.
- والا از نظر من که هم اونا اشتباه میکنن که این همه هزینه اضافی تقبل میکنن و از اینجا استاد دعوت میکنن هم شما اشتباه میکنی و این همه زحمت و خستگی راه رو می پذیری و قبول میکنی که بری.
این یعنی اینکه دروس ارائه این ترم انقدر زیاده که به اون چهارشنبه و یکشنبه شیراز و تهران هم نظر دوختم باز خیلی سربسته جواب دادم:
- من دوره لیسانسم رو شیراز بودم جناب عباسی ، اون زمان مهندس روحانی استاد mass teransfer ما بود کل علم انتقالم رو من مدیون ایشونم به صورت افتخاری هم که بخوان دعوتم کنن من به دیده منت حتما قبول میکنم.
- که اینطور
دستش رو میز گذاشت و خودش رو کمی از روی صندلی بالا کشید تا راست تر بشینه و بعد از نفس عمیقی که کشید بحث رو شروع کرد:
- بگذریم . به بحث اصلیمون برسیم که میدونم وقت شما هم ارزشش خیلی بیشتر از اینه که بشینی اینجا و به حرف من پیرمرد گوش بدی
اومدم شکسته نفسی کنم لبخندی زدم و گفتم:
- این چه حرفیه آقای دکتر .سخنان شما انقدر استادانه است که آدم از شنیدنش سیر نمیشه
خوشحال شدنش رو از نیش بازش فهمیدم. خندید و گفت:
- لطف داری دخترم اما باید به بحث کاریمون برسیم
توی دلم گفتم نه که تا الان داشتیم در مورد قیمت سیب زمینی پیاز صحبت میکردیم
- این ترم برای یونیت استاد پوستی رو دعوت کردیم و ایشون هم در کمال ناباوری دعوتمون رو قبول کردن
توی دلم خوشحال شدم نه اینکه یونیت درس سختی بود و من نتونم از پسش بربیام اتفاقا برعکس من تدریس یونیت رو خیلی دوست داشتم چون درس و آسون و شیرینی بود اما دکتر پوستی بهترین مدرس یونیت کشور بود و اینکه تدریس این درس رو قبول کرد برای دانشجوهای من بهتر خواهد بود
- برای جرم و اقتصاد هم با دکتر ملک زاده هماهنگ شده ترمودینامیک رو هم زحمتش رو دکتر سلطانیه میکشن
موضوع دوم برای خوشحالی . بالاخره یه همکار زن بین این همه همکار مرد یافتم
- حرارت رو هم مهندس نیک آذر قبول زحمت فرمودن
خسته شدم از بس اسم دکتر و مهندس شنیدم دلم میخواست بگم خب همه اینا به من چه اصل کار رو بگو و راحتم کن که اصلا اعصاب درست و حسابی برام باقی نمونده اما گفتن تمام این حرفا از شخصیت من به دور بود
- میمونه فرآینده ها هم کنترل1و2 هم پتروشیمی و هم پالایش و گاز
سریع توی ذهنم حساب کردم این یعنی پنج تا کلاس که به عبارتی میکنه دوازده واحد از هر کدوم حداقل دو سکشن بخوام ارائه بدم میشه به عبارتی بیست و چهار ساعت در هفته .با به یاد آوردن یک واحد آزمایشگاه کنترل فرآیند سریع پرسیدم
- با آزمایشگاه ها؟
- نه این ترم تصمیم بر این شده که برای آزمایشگاه ها از متصدیان استفاده کنیم

ادامه دارد...🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
رمان #نفسم_رفت

قسمت هفتاد و سوم
- باشه من مشکلی ندارم هرجور که دوست داشتید برنامه ریزی کنید و به من هم اطلاع بدید البته میدونید که من فقط چهار روز در هفته هستم
- بله میدونم باید از یکشنبه و چهارشنبه و جمعه تون چشم پوشی کنم
چنان با غیظ این حرف رو زد که میدونستم اگر الان دست خودش بود کله ام رو بخاطر همه اینها میبرید
بعد از هماهنگی های لازم بالاخره اجازه مرخصی صادر شد و من از جا بلند شدم و با دکتر خیلی سریع خدافظی کردم و بیرون اومدم
بعد از بستن در اتاق نفس راحتی کشیدم و خوشحال با خودم زمزمه کردم


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/28/2025, 14:04
t.me/negareshe10/12911 Link
- آخیش راحت شدما پیش به سوی خونه
یکهو تمام ذوقم فروکش کرد . از رفتن به خونه و رو به رو شدن با وحید میترسیدم . یاد تماس صبحش افتادم .یعنی برای چی بهم زنگ زده بود؟ . اِه کاشکی جواب میدادم
***
به خاطر برفی که روی زمین نشسته بود صبح ترسیدم رانندگی کنم و حالا باید با تاکسی اینور و اونور میرفتم اما در حال حاضر شدیدا هوس پیاده روی به سرم زده بود بنابراین پیاده روی پوشیده از برف رو به سمت خیابون بعدی که تاکسی روی خوبی داشت در پیش گرفتم به سفیدی برفهای زیر پام که حالا حسابی دست خورده بود و جای پای چندین و چند عابر روش منظره بدی بهش داده بود نگاه کردم تصویر اتفاق دیروز جلوی چشمم زنده شد
خدا بگم چکارت کنه وحید حالا دیگه اسم برف هم میاد یاد تو میوفتم
دلم میخواست دوباره دیروز بود تا دوباره اون اتفاق تکرار میشد و این بار من فرار نمیکردم . دلم میخواست بمونم شاید اعتراف میکرد شاید میگفت که اونم منو دوست داره هرچند اصلا نمیدونستم که دوستم داره یا نه اما خب مهم نیست خودم بهش میگفتم دوسش دارم . که اونم مسخره ام میکرد؟ . نه اون این کارو نمیکنه .خیلی وقته دیگه مسخره ام نمیکنه . خیلی وقته که دست از آزار دادنم کشیده . اصلا شاید بخاطر اینکه دوستم داره دیگه اذیتم نمیکنه شایدم فقط دلش برام میسوزه . نمیدونم . نمیدونم که منو میخواد یا نه ولی اینو میدونم که من انقدر میخوامش که حاضر باشم بخاطرش غرورم رو بیخیال بشم و بهش بگم که دوسش دارم . اما اگر اون منو نخواد چی؟
صدای بوق ماشینی حواسم رو پرت کرد به سمت ماشین نگاه کردم مگان نوید پا به پای من از سمت خیابون داشت میومد نگاه من رو که دید خندید:
- چه عجب بالاخره از هپروت دراومدی و یه نیم نگاه انداختی
به سمت ماشین رفتم و سرم رو از شیشه جلو داخل بردم
- سلام خوبی؟
- سلام چرا معطلی بپر بالا تا کسی ندیده دیگه
- نه مرسی پیاده میرم نمیخوام کسی ببینه برامون حرف در بیاره همه که نمیتونن نسبت ما رو درک کنن
- بیا بالا ناز نکن دو تا خیابون اونور تر از دانشگاه کی میخواد ببینه اخه؟
دور و برم رو نگاه کردم .راست میگفت انقدر غرق توی افکارم شده بودم که حتی نفهمیدم کی به اینجا رسیدم در جلو باز کردم و سوار شدم به محض بستن در گازش رو گرفت و رفت و پرسید:
- کجا میرفتی؟
- دفتر رامین
- اونجا واسه چی؟
- با شیرین قرار گذاشتم کارم که تموم شد برم دنبالش بریم برای مراسمش لباس واسم انتخاب کنه
- شیرین واست لباس انتخاب میکنه همیشه؟
- نه بابا فقط اینبار . میگه میخوام مثل خارجیا لباس ساقدوشم رو خودم انتخاب کنم . هر چند من که میدونم بهونه است احتمالا باز از یه لباسی خوشش اومده رامین نذاشته بگیره به بهونه من میخواد همونو بخره
خندید و گفت:
- این دختر دایی تو هم کم بلا نیستا
با لبخند سرم در تایید حرفش تکون دادم دوباره گفت
- تو که این همه سال کنارش بودی چرا تحت تاثیرش قرار نگرفتی؟
نگاهم رو شیطون کردم و معنی دار پرسیدم:
- از کجا میدونی تحت تاثیرش قرار نگرفتم؟
روش اونور بود و نگاه من رو ندید برای همین بیخیال شیطنت نگاهم جوابی که بهش فکر میکرد رو داد:
- خب آخه تو خیلی جدی و رسمی هستی .کم پیش میاد بخندی .کم پیش میاد شیطونی کنی . یعنی در واقع اصلا پیش نیومده

ادامه دارد۰۰۰۰


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/28/2025, 14:04
t.me/negareshe10/12912 Link
😍سه سوته پایان‌نامه و مقالتو تموم کن
https://t.me/+0Bge7TwsPH84MWI0
@Payannameh_Mohammadi

✅لیستی منتخب از بهترین کانالهای تلگرام را با انتخاب گزینه add رایگان در اختیار داشته باشید:
👇👇👇

https://t.me/addlist/dyFGvf0J4RtmZWE0

🔺این فولدر به مدت محدود رایگانه سریعتر عضو شوید👆👆👆
04/28/2025, 00:36
t.me/negareshe10/12910 Link
#نگارش۳
#نامه‌نگاری
#شخصی‌و‌دوستانه



عزیزترینم، بهارم،

نمی‌دانم از کجا شروع کنم، واژه‌ها در گلویم گیر کرده‌اند و قلبم سنگین‌تر از همیشه می‌تپد . . .
این نامه، آخرین حرف‌های من است، و چقدر دلم می‌خواست این آخرین دیدار، حضوری و پر از گرمی دستانت باشد.

می‌دانم که این جدایی، هر دوی ما را می‌شکند، اما گاهی سرنوشت، مسیری را پیش پایمان می‌گذارد که جز تسلیم، چاره‌ای نیست.
من باید بروم، باید از تو دور شوم، تا شاید روزی، دوباره فرصتی برای با هم بودن پیدا کنیم.

تمام لحظاتی که با تو گذراندم، مثل گنجینه‌ای ارزشمند در قلبم حک شده‌اند.
خنده‌هایمان، اشک‌هایمان، رازهایمان... همه و همه، تا ابد با من خواهند بود.

می‌دانم که دوری سخت است، اما تو قوی‌تر از آنی هستی که فکرش را می‌کنی. پرنده‌ی عشقمان را رها کن تا در آسمان زندگی به پرواز درآید، شاید روزی دوباره به آشیانه‌ی ما بازگردد.

به قول شاعر:

«برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک در نفس باد بهاری رهاست...»

خداحافظ ای تمام هستی من، خداحافظ ای عشق ابدی. بدان که تا آخرین نفس، به یاد تو خواهم بود.


با قلبی آکنده از عشق و اندوه،
رفیق همیشگی تو
آتنا💋


آتنا ممبینی _ دوازدهم تجربی
دبیرستان حضرت رقیه_ رامهرمز
دبیر: مریم بهوندی



‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/27/2025, 22:00
t.me/negareshe10/12909 Link
#نگارش۳
#نامه‌نگاری
#شخصی‌و‌دوستانه



دوست عزیزم، آتنا

می‌دونی، داشتم به این فکر می‌کردم که چقدر وقت از آخرین باری که یه نامه‌ی واقعی، با جوهر و کاغذ، برات نوشتم گذشته.
این روزها غرق شدیم توی دنیای دیجیتال، پیام‌های فوری، ایمیل‌های کاری و شبکه‌های اجتماعی....
ولی یه چیزی ته دلم می‌گه که نامه‌ی کاغذی یه حال و هوای دیگه‌ای داره.

وقتی یه نامه رو با دست می‌نویسی، انگار یه تیکه از وجودت رو هم همراهش می‌فرستی. یه جور صمیمیت و صداقت توش هست که تو پیام‌های تایپ‌شده گم می‌شه. یه جور تمرکز و آرامش هم داره؛ انگار داری با خودت خلوت می‌کنی و کلمات رو با دقت بیشتری انتخاب می‌کنی ...

یادمه یه بار که خیلی دلتنگت بودم، یه نامه برات نوشتم و توش پر بود از خاطرات خنده‌دارمون، آرزوهای مشترکمون و دلخوری‌های کوچیکی که زود فراموش شدن.
وقتی نامه به دستت رسید، زنگ زدی و گفتی انگار دوباره کنار هم نشستیم و داریم حرف می‌زنیم. اون لحظه فهمیدم که یه نامه چقدر می‌تونه قوی باشه.

این روزها خیلی دلم برات تنگ شده. دلم تنگ شده برای قدم‌زدن‌های بی‌هدف تو خیابون، فیلم دیدن‌های نصفه‌شبی، حرف زدن‌های بی‌پرده و خنده‌های از ته دل ...
می‌دونم که زندگی هر دومون پر از مشغله‌ست، ولی امیدوارم بتونیم یه کم از این سرعت کم کنیم و دوباره فرصتی برای با هم بودن پیدا کنیم.

شاید این نامه یه بهونه باشه برای اینکه دوباره یادآوری کنم که چقدر برام مهمی و چقدر دوستت دارم. امیدوارم هر جا که هستی، دلت شاد و لبت خندون باشه.

به امید دیدار نزدیک،

از طرف دوست تو بهار 💋


بهار اسکندری _ دوازدهم تجربی
دبیرستان حضرت رقیه_ شهرستان رامهرمز
دبیر: مریم بهوندی


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/27/2025, 21:56
t.me/negareshe10/12908 Link
#نگارش۳
#مثل‌نویسی

آفتاب همیشه پشت ابر نمی‌ماند⛅️🌥

"آفتاب همیشه پشت ابر نمی‌ماند" به ما یادآوری می‌کند که حتی در تاریک‌ترین لحظات زندگی، همیشه امید و روشنایی وجود دارد....

ابرها نماد مشکلات و چالش‌هایی هستند که ممکن است بر سر ما بیفتند و گاهی احساس کنیم که هیچ راهی برای فرار از آن‌ها وجود ندارد.
اما باید به یاد داشته باشیم که این ابرها موقتی هستند و به زودی کنار می‌روند. زندگی پر از نوسانات است.
ممکن است در یک لحظه احساس کنیم که هیچ چیز درست پیش نمی‌رود و همه چیز برعکس است.
اما درست در زمانی که کمتر انتظار داریم، آفتاب دوباره می‌تابد و زندگی به ما لبخند می‌زند.
باید صبور باشیم و به آینده امیدوار باشیم.
هر بار که با چالشی مواجه می‌شویم، باید به یاد داشته باشیم که بعد از هر بار طوفان، آفتاب دوباره در آسمان می‌درخشد.
بنابراین، با دلگرمی و امید به جلو برویم و بدانیم که همیشه روزهای خوب در انتظار ما هستند.


رضوان بدری _دوازده تجربی
دبیرستان حضرت رقیه_ رامهرمز
دبیر: مریم بهوندی


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/27/2025, 21:47
t.me/negareshe10/12907 Link
♦️نکاتی مهم برای  بهترین شدن♦️

(بخش اول)

۱- نوشتن را يک حرفه بدانيد
نوشتن هم مثل کارهای ديگر، علاوه بر ذوق و شوق و استعداد، تلاش می‌خواهد، مثل فوتباليستی که اگر هر روز تمرين نکند از شرايط آرمانی دور می‌شود.

۲- خوب ببينيد
خوب ديدن، مقدمه خوب تخيل کردن است و خوب تخيل کردن، مقدمه خوب توصيف کردن؛ حالا اين توصيف می‌تواند شفاهی، نقاشی، فيلم کوتاه، عکس يا يک نوشته باشد.
گاهی می‌بينيد در اطرافيان شما کسی هست که وقتی خاطره‌ای را تعريف می‌کند همه محو حرف زدن او می‌شوند؛ آن قدر خوب و دقيق و جذاب حرف می‌زند که خودتان را در متن خاطره می‌بينيد، در حالی که امکان دارد کسی همراه همين شخص در آن ماجرا حضور داشته، همين خاطره را در چند جمله خلاصه کرده و فقط «خبر» بدهد؛ اين فرق ديد اين دو نفر را نشان می‌دهد. دقت کردن در نکات ريز و به نظر کم اهميت، ديدن همه چيز و بارها و بارها ديدن، تجربه‌های تصويری هر فردی را افزايش می‌دهد و در خلق اثر به نويسنده کمک فراوانی می‌کند. مثل نجاری که برای ساخت يک محصول ابزار بيشتری دارد، نويسنده‌ای هم که خوب ديده، ابزار بيشتری در اختيار دارد.

⬅️ ادامه دارد...


انجمن ادبی آموزشی نامگ


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/27/2025, 21:34
t.me/negareshe10/12906 Link
شکّرشکن شوند همه طوطیان هند
«زین قند پارسی» که به بنگاله می‌رود
حافظ

🖤عرض تسلیت حادثۀ غم‌انگیز بندر عباس🖤

🔹 وزیر کشور: ‌حریق هنوز به طور کامل اطفا نشده است.


🔸 منظور ایشان این است که:
آتش هنوز خاموش نشده است.

👈 تا واژۀ زندۀ فارسی داریم، نباید واژۀ غیرفارسی به کار ببریم.

#زین_قند_پارسی

#استادعلیرضاحیدری
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/27/2025, 19:22
t.me/negareshe10/12905 Link
شکّرشکن شوند همه طوطیان هند
«زین قند پارسی» که به بنگاله می‌رود
حافظ

🖤عرض تسلیت حادثۀ غم‌انگیز بندر عباس🖤

🔹 وزیر کشور: ‌حریق هنوز به طور کامل اطفا نشده است.


🔸 منظور ایشان این است که:
آتش هنوز خاموش نشده است.

👈 تا واژۀ زندۀ فارسی داریم، نباید واژۀ غیرفارسی به کار ببریم.

#زین_قند_پارسی

#استادعلیرضاحیدری
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/27/2025, 19:21
t.me/negareshe10/12904 Link
«زجر» و «ضجه» با همین ضبط‌ها درست‌اند اما خیلی دیده می‌شود که آن‌ها را، به قیاس یکدیگر، با املاهای نادرست «ضجر» و به‌ویژه «زجه» ضبط می‌کنند.

✅ زجر
❌ ضجر

✅ ضجه
❌ زجه

#استادحسین‌جاوید
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/27/2025, 19:20
t.me/negareshe10/12903 Link
‍#گفت‌وگو

[سیمین دانشور:] می‌گویند انتقاد انتقامی است که منتقدان از شاعران و نویسندگان و دیگر آفرینندگان آثار هنری می‌گیرند، چون خودشان از آفرینش هنری عاجزند. به لسلی فیدلر، منتقد بزرگ آمریکایی، در سمینار نویسندگان جهانی در هاروارد همین حرف را زدم، شاید خواسته بودم خودی بنمایانم. می‌دانید چه جواب داد؟ گفت: «من تخم نمی‌گذارم، اما تخم‌مرغ گندیده را از تخم‌مرغ تازه به مجرد شکستن آن‌ها تشخیص می‌دهم.»

#ناصرحریری (۱۳۶۶). هنر و ادبیات امروز: گفت‌وشنودی با دکتر پرویز ناتل خانلری و دکتر سیمین دانشور. چاپ اول. بابل: کتابسرای بابل. صفحهٔ ۵۲.


**زاد روز
#خانم‌دکترسیمین‌دانشور
چهره بی همتا در داستان نویسی ایرانی
(خالق سووشون)


🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/27/2025, 10:41
t.me/negareshe10/12902 Link
‍ «هر چه برای تو نیک نیست، تو نیز برای دیگر کس مکن». 

برگرفته از: اندرز آذرباد مار سپندان
متن‌های پهلوی، ص ۷۷.

#موسیقی
#بی‌کلام
*خاص نگارش و نوشتن
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/27/2025, 10:41
t.me/negareshe10/12901 Link
سوگ تأخیری برای گاو چاه ورزنه‌ای

در یک دور باطل گرفتار شده بود. با طنین محزونی، چشم های درشت مشکی اش پر از آب می شد و احساسی از یأس او را به حرکت در می آورد و در سرازیری تاریک و مهیب قدم بر می داشت که تا بی کران ناپدید بود. دلش می خواست تمام بشر را بالا بیاورد و تف کند در صورت مردی که برای یک لقمه نان و پشیزی، او را به این روز انداخته بود و اسیر خود کرده بود. سر مادر نازنینش در بلندی مشرف بر دیدگانش نصب شده بود؛ گوشت های سرش به طرز هولناکی ریخته بود و یا اینکه پرندگان و لاشخورها آن را از باقی مانده ی زندگی خالی کرده بودند و حالا جمجمه ای لخت که در زیر تابش نور خورشید درخشیدن می گرفت؛ نگاه هر رهگذری را اندیشمندانه به خود جلب می کرد. سر گاو بر بالای بام!
این چه معنی ای خواهد داشت، غافل از این که از انسان حریص دو پا هر کار ساخته است و گزیری از سرنوشت شوم نیست که این موجود برای سایر موجودات رقم زده و می زند.

احیای گاو چاه آن هم در حالی که چاه خالی از قطره ای آب است، عاقلانه به نظر می آید؟
حیوان زبان بسته چه هیزم تری به شما فروخته که این گونه باید عقوبت شود....

افسانه سعادتی

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋
04/26/2025, 21:54
t.me/negareshe10/12900 Link
.

احتمالاً اگر از اولین موجودی که انسان نام گرفت، پرسیده بودند:"می‌خواهی متولد شوی یا نه؟" از ترس و نگرانی به خود می‌‌پیچید و با قاطعیت جواب منفی می‌داد.

ولی هیچ‌کس نظر او را نپرسید و او هم به ناچار زاده شد و زندگی کرد و پس از اینکه موجود دیگری را، که از او هم کسی چیزی نپرسیده بود، به دنیا آورد، از دنیا رفت. این آخری هم همان کار را کرد و این جریان هزاران هزار سال ادامه یافت و لابد اگر این اجبار وجود نداشت، اکنون ما هم وجود نداشتیم.


#نامه به کودکی که هرگز زاده نشد
#اوریانا_فالاچی


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/26/2025, 14:32
t.me/negareshe10/12899 Link
رمان #نفسم_رفت
قسمت هفتادم


اینبار جا خالی داد و گلوله برفی بجای خودش به وحید خورد دلم خنک شد اونم همدستش بود خم شدم و یکی دیگه درست کردم برفها دست نخورده و سست بودن و همین کارم رو راحت میکرد گوله برفی بعدی به سمت وحید پرت کردم اما اون برخلاف برادرش بجای فرار خم شد و مشتی برف به سمتم پرت کرد و بجای دور شدن ازم بیشتر بهم نزدیک میشد تا هدف گیریش بهتر باشه آها به این میگن دشمن سرسخت نه اون ترسوی فراری خم شدم

و بزرگترین گوله برفی درست کردم و سمتش پرت کردم هدف گیریم وسط سرش بود اما همون لحظه اون قد صاف کرد و گوله دقیقا وسط دماغش فرود اومد زدم زیر خنده و با ذوق دستامو به هم کوبیدم
-   جونمی به این هدف گیری
مشتی برف دقیقا روی یقه لباسم نشست و از زیر شالم نفوذ کرد سریع لباسم از خودم دور کردم و جیغ زدم
-   روانی یخ کردم
یه گلوله دیگه از اون سمت به پهلوم خورد به سمتش نگاه کردم . نخیر انگار این ترسوی فراری هم دم در آورده بود حالا جفتشون به اندازه ای نزدیک بودن که نیاز به درست کردن گلوله نباشه دستم زیر برف کردم و مثل آب بازی به سمتش مشت مشت برف پرتاب میکردم درد نداشت اما سرما که میخوردن نوید برای فرار از شر بارون برفی که به سمتش سرازیر میکردم ازم دور شد اما برادرش برخلاف اون بهم نزدیک تر شد وبا یه حرکت انداختم روی زمین و روی پاهام نشس و شروع کرد مشت مشت برف به سر و بدنم پرت کرد منم بی دفاع جیغ میزدم و سعی میکردم از دستش فرار کنم
-   نکن روانی .. یخ کردم . نکن
دستام بالا آوردم و سپر صورتم کردم تا حداقل سرمای برف روی صورت یخ زده ام نشینه با یه دست دستم و گرفت و پایین کشید قبل از اینکه دست دیگه اش مشتی برف به صورتم بماله  تموم زورم جمع کردم و دستش رو که تو دستام بود و پیچوندم و خمش کردم و از روی خودم انداختمش اونور و خودم روی قفسه سینه اش نشستم حالا اون روی برفا بود و من روی سینه اش نشسته بودم خم شدم تا از زیر بدنش مشتم رو پر از برف کنم که دستم رو گرفت و کشید و روی سینه اش افتادم جیغ از ترس من با خنده شادمانه از پیروزی اون هم زمان شد بین خنده خوشحال گفت:
-   دیدی گیرت انداختم؟
سرم بلند کردم تا جوابش بدم که ناخوداگاه بدون منظور لبم روی لبهاش کشیده شد انگار برق گرفتم بدون اینکه متوجه باشم کجا نشسته ام روی سینه اش سیخ نشستم اون بیچاره که هنگ کرده بود اصلا تکون نمیخورد و همینجوری گنگ به من نگاه میکرد تازه متوجه شدم کجا هستم بنابراین خیلی سریع از روی سینه اش بلند شدم و کنارش سرپا ایستادم اما اون هنوز پخش زمین به من خیره بود کمی به چشمهاش که هنوزم خیره مونده بود نگاه کردم و بدون فکر کردن به واکنشم به سمت در ساختمون دوییدم تا فقط از اون همه حس خواستن فرار کنم
***
به برگه های سوال دانشجو ها که برای رفع اشکال به دستم داده بودن تا حل کنم نگاه کردم اکثر سوالات از بخش پانچوان بود و فقط یکی دو تا از سوالات رو از مک کیب داده بودن در حالی که پانزده نمره از امتحان مک کیب بود سوالا رو کنار گذاشتم و از جا بلند شدم
-   انتخاب با شما . تا قبل از شروع امتحان سوالات تون رو حل کنم یا بخش هایی که فکر میکنم مهم تره رو توضیح مجدد بدم؟
فکر کنم به اندازه کافی منظورم واضح بود که یعنی سوالات  بیخودتون بیشتر براتون جالبه یا اینکه میخوایید نکات امتحانی براتون بگم و فکر کنم جواب همون قدر واضح بود که منظور سوالم بود. مسلما کسی نمیخواست وقت با ارزش قبل امتحانش رو برای سوالای بیخود حل کردن بذاره
ماژیک رو برداشتم و هم زمان با نوشتن شروع به توضیح دادن کردم
روش مک کیب برای تعیین تعداد سینی های برج جدا کننده استفاده میشه بر حسب جزء مولی خوراک و محصول بالا و پایین برج تعیین میشه و به طور کل به سه نوع میشه ازش سوال طرح کرد یکی اینکه جزء مولی و مقدار خوراک رو بدن و دبی ریبویلر و کندانسور رو بخوان و یا اینکه ..

ادامه دارد...


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/26/2025, 12:20
t.me/negareshe10/12898 Link
رمان #نفسم_رفت

قسمت شصت و نهم و هفتادم
دستم جلوی دهانم گرفتم که صدای از خنده ترکیدنم به اونور خط نرسه جوری که متوجه خنده ام نشه گفتم:
-   خواهش میکنم پس هماهنگ کردن کلاس با مدیر آموزش هم با خودتون به منم خبر بدید
-  چشم استاد فقط برای همون یه ساعت قبل از امتحان دیگه؟
-  بله با همکلاسی های دیگه تون هم هماهنگ کنید دوست داشتن بیان
-  بازم ممنون استاد اصلا نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم
توی دلم تایید کردم.واقعا هم که نمیدونی اخه آدم به استادش میگه خیلی ماهی؟ اونم یه استاد خوشگل و جوون؟ . والا
قبل از اینکه بخاطر لحنش از خنده بترکم سرسری خدافظی کردم و گوشی قطع کردم.
به محض قطع شدن گوشی من و نوید زدیم زیر خنده . حالا نخند و کی بخند نوید بین خنده اش گفت
-   چه پسر باحالی بود این خلیلی  ،یادم بنداز شمارشو ازت بگیرم باهاش معاشرت کنم . خدا حفظش کنه که موجبات خنده ما رو فراهم کرد .  یعنی فقط کم مونده بود از اون ور خط بپره یه ماچت هم بکنه
وحید اما حتی یه لبخند هم نزد در عوض با غرغر گفت:
-    هیچم پسر باحالی نبود . پسره پررو میذاشتنش همین جا ابراز علاقه هم میکرد
بعد دهانش کج کرد تا ادای خلیلی رو دربیاره
-   خیلی ماهی خیلی ماهی
با لبخند به بیرون زفتنش از آشپزخونه نگاه کردم انقدر عصبی بود که حتی دستهاش هم نشست و رفت . حسادت اون هم کم با نمک نبودا
***
مگه یه لحظه آروم میگرفت تا شالش رو درست دور گردنش بپیچم؟ همش در حال ورجه ورجه بود . از بعد از نهار که بهش گفته بودم لباس بپوشه تا با هم بریم توی حیاط و آدم برفی درست کنیم یه لحظه هم آروم قرار نداشت
-   دستکش هات هم بپوش تا بریم
-   آجی من میخوام به برفا دست بزنم دستکش بپوشم که نمیشه
-  دستکش نپوشی هم من نمیبرمت بیرون
با غیض دستکش های کوچولو و عروسکیش رو دست میکرد که صدای وحید از بالای پله ها رسید:
-   کجا میرید؟
غیظش فقط برای من بود جواب داداش جونش با ذوق و خنده داد:
-   میریم آدم برفی درست کنیم
مثل بچه های دو ساله دستهاش به هم کوبید و با شو ق گفت:
-   آخ جون آدم برفی . صبر کنید لباس بپوشم منم بیام
خوب نگاش کردم شاید من اشتباه میکردم و جای سی سال سن فقط چهار سال داشت نگاه عاقل اندر سفیه من فقط باعث قهقه اش شد و سرخوش رفت تا لباس بپوشه
دست رانیا گرفتم و با هم به حیاط رفتیم قصد داشتم زیر پیرترین درخت حیاط که سایه گسترده تری داشت آدم برفی درست کنم که سایه اش مانع رسیدن نور آفتاب  و آب شدنش بشه
بیلچه و سطل کوچکتر و دست رانیا دادم و فرستادمش تا برای آدم برفی برف جمع کنه و خودم هم خم شدم تا سطل بزرگتر و از برف پر کنم همین که خم شدم سرمای روی گونه ام حس کردم و بعد از اون صدای خنده نوید بلند شد برگشتم و پشت سرم نگاه کردم برادر ها کنار هم ایستاده بودن و به ریش من میخندیدن روی گونه ام دست کشیدم و باقی مونده برفها از صورتم پاک کردم گلوله برفی که دست نوید بود نشون میداد کار اونه با عصبانیت فریاد زدم
-   بلایی به سرت بیارم مرغ های اسمون به حالت گریه کنن
هنوز حرفم تموم نشده وحید از شدت خنده روی پاهاش خم شد و بین خنده اش گفت
-   شرط رو باختی نوید شام امشب با تو
گنگ نگاشون کردم یعنی چی؟چه شرطی؟. نوید حق به جانب نگام کرد:
-   من یه ترم کامل خودکشی کردم به تو تنوع تو تهدید کردن رو یاد بدم  که هی با نمره دو منو تهدید نکنی اد همین یه بار که من سر تهدید نمره دو شرط بسته بودم تو باید تنوع به خرج بدی
یهو ذهنم جرقه زد . این دو تا منو مسخره کرده بودن؟ . عادت داشتم تا نوید اذیتم میکرد با این تهدید که بهت دو میدم ادبش کنم اما حالا که نمره ها رو دیروز رد کرده بودم که دیگه این تهدید فایده ای نداشت خواستم به خواهش دو ماهه نوید جامه عمل بپوشونم و با یه تهدید جدیدتر آدمش کنم .اون وقت این دوتا حالا منو مسخره میکردن و سر شیوه تربیتی من شرط میبستن؟
خم شدم و بدون هدف مشتی برف برداشتم و با یه حرکت دست فشرده اش کردم و به سمت نوید پرت کردم
-   پسره بی لیاقت حیف نوزدهی که من به تو دادم
از دستم فرار کرد و به سمت دیگه ای دویید در حالی که دنبالش میدوییدم خم شدم و گوله برفی دیگه ای برداشتم و در همون حال هم با صدای جیغ جیغوم تهدید میکردم
-   همون دو هم از سرت زیاد بود
گوله بعدی به سمتش پرت کردم اینبار مستقیم توی کمرش نشست باز خم شدم و گوله ای دیگه ای درست کردم و به سمتش پرت کردم
-   یعنی تو ترم دیگه با من کلاس نداری که حالت بگیرم؟


ادامه دارد ....


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/26/2025, 12:18
t.me/negareshe10/12897 Link
کلاه کاغذی

در قدیم مرسوم بود که برای مسخره کردن و مفتضح کردن کسی که مورد طعن و دق قرار می‌گرفت و همچنین کسی که می‌بایست مجازات شود کلاهی از کاغذ رنگی (معمولاً به شکل کلاه شیطانی) می‌ساخته و بر سر او می‌گذاشتند و وارونه بر خر سوارش می‌کردند و در بازار می‌گرداندند. این عمل قبیح تا اواخر عهد قاجاری مرسوم بود.
«حاجی فیروزها» که برای خندهٔ مردم چنین کلاهی در روزهای نوروز بر سر می‌گذارند، ظاهراً یادگاری است از همان عملی که اجلاف و اراذل در مجازات‌ها و مكابره‌ها می‌کردند.
فردوسی در بیتی کاغذ کلاه را به کار برده و گفته است:
نبیند مگر دار یا بند و چاه
به سر بر نهاده ز کاغذ کلاه
(شاهنامه، ج ۳، ص ۲۳۴ خالقی)

در وقایع اتفاقیه (ص ۵۷۴) آمده:
زن و بچهٔ مردم اسير فرنگی و ارس بشوند و کلاه کاغذی بر سر بگذارند».
(افشار، ۱۳۹۰: ۷۷)

#ایرج‌افشار
کاغذ در زندگی و فرهنگ ایرانی میراث مکتوب.
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/26/2025, 11:20
t.me/negareshe10/12896 Link
#پیام‌صبح

ای دوست!
بهار را بایست بی‌تقویم‌و ساعت
هر بامداد بوسید و نوشید.
بی بهار ؛
تقویم چیزی جز انباری از روزهای
مبهم و خنثی نیست.
هزار صبح در هزار بهارِ بی‌تقویم
تقدیم تو باد.

#دکترعبدالرضامدرس‌زاده
#موسیقی
#بی‌کلام
*خاص نگارش و نوشتن

🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/26/2025, 11:18
t.me/negareshe10/12895 Link
**یادمان
#سوسن‌طاقدیس
شاعرونویسنده ادبیات کودک ونوجوان

ما وقتی تخیل خودمان را پرورش می‌دهیم و به کس دیگری می‌دهیم، مثل این است که آب زلالی داشته باشیم که از ظرف خودمان به ظرف طرف مقابل بریزیم. درواقع، تخیل من هم‌رنگ و هم‌شکل ظرف یا ظرفیت مخاطب می‌شود و از این لحظه است که دیگر تخیل منِ تنها نیست؛ تخیل کسی است که این را از من گرفته. هرچقدر که ظرف تخیل طرف مقابل من، مخاطب من یا تصویرگر پرورش‌یافته‌تر، رنگین‌تر و شکیل‌تر باشد، تخیل من در ظرفیت او شکل تازه‌تر و پیچیده‌تری به خود می‌گیرد.
(صحبت‌های #خانم _سوسن_طاقدیس در نشست تخصصیِ «هیچ‌چیز واقعی‌تر از تخیل و مبهم‌تر از واقعیت نیست»، چاپ‌شده در کتاب ماه کودک و نوجوان، اسفند ۱۳۸۴ و فروردین و اردیبهشت ۱۳۸۵، ص ۲۱۵)
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/26/2025, 01:37
t.me/negareshe10/12894 Link
شکّرشکن شوند همه طوطیان هند
«زین قند پارسی» که به بنگاله می‌رود
حافظ

🔹 وقتی در آغاز نام افراد از«ابن» استفاده کنیم، این «ابن»ها با واژۀ بعد از خودش صفت یا اسم می‌سازد و به‌صورت نیم‌فاصله نوشته می‌شود: ابن‌سینا، ابن‌فارس، ابن‌بابویه، ابن‌ابی‌الحدید.

🔹 یادآوری: «ابن»، به‌معنای فرزند مذکر و پسر، در حالت اضافه، بافاصله نوشته می‌شود: «حاجی میرزا حسنِ شیرازی، مشهور به فسایی، ابنِ [= پسرِ] میرزا حسن» (از فرهنگ بزرگ سخن).


#زین_قند_پارسی

#استادعلیرضاحیدری
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/26/2025, 01:18
t.me/negareshe10/12893 Link
یادداشتی از دکتر باستانی پاریزی.

یک روز خانم دکتر شیرین بیانی، نوشته ای رابرای چاپ در " مجله دانشکده ادبیات دانشگاه تهران " آورد وبه من تحویل داد ( آن زمان مسوولیت بررسی مطالب بامن بود) چند دقیقه ای دراتاق من نشست، در همین اثناء دکتر اسلامی ندوشن هم که کاری داشت،از در داخل شدو سلام کرد ونشست،من این دونفر رابه همدیگر معرفی کردم و گفتم ایشان آقای دکتر اسلامی ندوشن هستند،ایشان هم خانم دکتر شیرین بیانی هستند. آن دو ، آن روز از آشنایی باهم اظهار خوشوقتی کردند.
چند وقت بعد، کارت دعوتی به من رسید که چون آن راخواندم، دیدم خانم دکترشیرین بیانی و آقای دکتر اسلامی ندوشن مراسم ازدواج دارند و ازمن هم دعوت کرده بودند که در این مراسم شرکت کنم،معلوم شد که آن معارفه من در آن روز بی خیر هم نبوده بلکه به امرخیری ختم شده که بیش از ۵۰ سال زندگانی مشترک را پشت سر گذاشت حالا...

(هزاران سال انسان. باستانی پاریزی۱۳۹۰ به کوشش کریم فیضی. ص ۴۳۳)

#استادمسعودتاکی
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/26/2025, 01:13
t.me/negareshe10/12892 Link
**اخلاق نوشتن

یکی از نتایج مهم کارآموزی زبانی، به‌ویژه از راه ممارست در نوشتن، شناخت ظرفیت‌های پنهانِ واژه‌هاست. از این نظر، میان کاربرد زبان در متون علمی و ادبی، به‌ویژه در شعر، تفاوت بسیار هست. در نوشته‌های تخیلی و ادبی، که به زبان معمولاً به چشم یک وسیلهٔ صِرف نگریسته نمی‌شود، واژه‌ها ظرفیت‌های بی‌پایان دارند و نمی‌توان معانی آن‌ها را از پیش معلوم دانست. کار آفرینش ادبی از یک جهت کشف ظرفیت‌هایی در زبان، چه در سطح واژگان و چه در سطح نحو، است. در آفرینش ادبی گاه نویسنده خود را به دست زبان می‌سپارد و می‌گذارد زبانْ او را هر جا که می‌خواهد ببرد. اما، در نوشته‌های علمی، که زبان وسیله است نه هدف، نویسنده باید زمام زبان را کاملاً در دست داشته باشد. زبان مَرکبی است که باید آن را رام کرد، و این هدف با شناخت ظرفیت‌های واژه‌ها در کاربردها و متون مختلف حاصل می‌شود.

#حسین‌معصومی‌همدانی. «اخلاق نوشتن». در: مجلهٔ نگاه نو، زمستان ۱۴۰۰، صص ۲۷–۵۲.

🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/25/2025, 12:59
t.me/negareshe10/12891 Link
یک بهارِ دل
به هزار بهارِ طبیعت
می‌اَرزد.

#نادرخان‌ابراهیمی

#موسیقی
#بی‌کلام
*خاص نگارش و نوشتن
بهارینه دل باشید.
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/25/2025, 11:53
t.me/negareshe10/12890 Link
#داستانک


افسانه نارسيس

روزگاری در دهکده‌ای جوان زیبایی زندگی می‌کرد به نام نارسیس.
او همه روزه برای دیدن زیبایی خود به دریاچه آب‌های شیرین در وسط جنگل می‌رفت.
آنچنان شتابان از میان مردم می‌گریخت که مبادا کسی او را ببیند و از زیبایی‌اش لذت ببرد.
وقتی به دریاچه می‌رسید آرام می‌گرفت و ساعت‌ها در سکوت دریاچه محو زیبایی خود می‌شد. آنچنان محو تماشای خود می‌شد که اصلا نمی‌فهمید روز کی به پایان می‌رسد و شب همگام دزدانه به خانه‌اش باز می‌گشت تا مبادا کسی او را ببیند و از زیبایی‌اش لذت ببرد!

یک روز همچنان که نارسیس دوان‌دوان آمد تا خود را به دریاچه برساند و مثل هر روز از زیبایی‌اش لذت ببرد، پایش به سنگی خورد و به درون دریاچه افتاد و مرد...

از مکانی که نارسیس به درون دریاچه افتاد گلی شکفت. دریاچه نام او را به یاد نارسیس، نرگس گذاشت.

دریاچه همه‌ی روز برای برای نارسیس می‌گریست تا اینکه روزی الهه جنگل‌ها آمد و دید تمام آب‌های شیرین دریاچه  با اشک‌های دریاچه شور شده، پس به او گفت: «ای دریاچه تو چرا برای نارسیس گریه می‌کنی؟درست است که او در هر حال زیبا‌ترین بود و من در هر حال همیشه در جنگل‌ها به دنبالش دوان بودم تا او را ببینم اما او همیشه در میان جنگل از من فراری بود و من هرگز او را ندیدم و از زیبایی‌اش لذت نبردم و این تنها تو بودی که او را دیده‌ای و از زیبایی‌اش لذت برده‌ای! پس گریه برای چیست؟!»

دریاچه با تعجب اشک‌هایش را پاک کرد و پرسید: «مگر نارسیس زیبا هم بود؟!»
الهه با تعجبی دو چندان پاسخ داد: «آری! او زیبا بود؛ زیبا‌ترین بود. ولی چگونه ممکن است که تو این را ندانی؟ تو او را از هر کسی بیشتر دیده بودی،از خودش هم بیشتر! اصلا تو تنها کسی بودی که او را می‌دیدی. چگونه ممکن است که نفهمیده باشی او زیباست؟!»

دریاچه که کاملا گیج شده بود پاسخ داد: «نارسیس همه روزه ساعت‌ها بر حاشیه من می‌نشست اما من هرگز نفهمیدم او زیباست! زیرا هر روز که او به سراغ من می‌آمد من در عمق چشمانش زیبایی خود را می‌دیدم و اکنون که مرده از این می‌گریم که دیگر نمی‌توانم زیبایی‌ام را ببینم...»

#پائولو_كوئيلو


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/24/2025, 22:00
t.me/negareshe10/12889 Link
#خاطره‌نگاری

«چرا ارج‌نامهٔ استاد سعیدِ حمیدیان؟» (به‌مناسبتِ زادروز استاد)

#دکتراحمدرضابهرامپورعمران

چندسالِ پیش به یاری دوستِ عزیزم آقای دکتر محمدامیرِ جلالی، ارج‌نامهٔ استاد حمیدیان را تدارک‌دیدیم و منتشرکردیم. دوستِ ناشناخته‌ای در یکی از گروه‌های ادبی پرسیده‌بود: چرا ارج‌نامهٔ دکتر حمیدیان؟ منظورش این بود که چرا و به چه انگیزه‌ای سراغِ چنین کاری رفته‌اید؟ در پاسخ گفتم، انگیزه‌های علمی و ادبیِ و عاطفیِ این کار فراوان بوده و یکی از آن‌ها برمی‌گردد به جایگاهِ آموزگاری و هنرِ استادیِ ایشان و حقّی که ازاین‌جهت بر گردنِ شاگردانِ خویش دارند. سپس دو خاطره را نقل‌کردم:

۱_ سالِ هفتادوهفت بود و من دانشجوی تشنهٔ ادبیات اما اندکی کاهل‌کارِ در دورهٔ کارشناسیِ ارشدِ ادبیاتِ دانشگاهِ علامه طباطبایی. روزی تحقیقک یا مقاله‌ای چنان‌که افتد و دانی را به استاد حمیدیان نشان‌دادم. ایشان پس‌از تورّقِ مطلب، از بالای عینک نگاهی به شاگردشان انداختند و گفتند (نقلِ به مضمون): «بهرام‌پور از تو یکی انتظارِ بیش‌تری داشتم!».
شاید استاد همان سال این عبارت را ‌به دیگر دانشجویان نیز گفته‌بودند، اما تأییدمی‌کنید که شنیدنِ آن عبارتِ تأثیرگذار و قیدِ «تو یکی» چه تشویقِ جانانه‌ای بوده درحقّ دانشجویِ تشنهٔ چنان تشویقی!

۲_ سالِ هشتاد و دو بود گویا، آزمونِ جامعِ دکتری را که دادیم با اندکی تردید نزدِ استاد حمیدیان رفتم. رفتم که اجازه‌بگیرم تا نامشان را به‌عنوانِ استادِ راهنما به گروه پیشنهادبدهم. استاد با گشاده‌رویی گفتند: «خودم برخی از دوستان را از چند ترمِ قبل نشون‌کرده‌ام؛ ازجمله شما را!». دوسه ‌ترمِ بعد فصلِ نخستِ پایان‌نامه را بردم خدمتِ استاد. ایشان سخت گرفتارِ کاشتِ دندان و مصائبِ آن بودند. هفتهٔ بعد حضوری در منزلِ استاد مزاحمشان شدم. کار را تحویل که ‌گرفتم دیدم استاد به‌دقّت مطلب را خوانده‌اند و با قلمِ قرمز یادداشت‌هایی راهگشا در حاشیهٔ صفحات نوشته‌اند. درپایان نیز با راهنمایی‌های ارزشمند یادآورشدند کار را به‌همین‌صورت ادامه‌دهید و کامل که شد بیاورید.
من به‌سببِ گرفتاری‌ها و نیز علاقهٔ فراوان به موضوع (بررسیِ نظریاتِ شعریِ نیما)، سال‌به‌سال سنواتم را تمدیدمی‌کردم و لنگان‌لنگان و لاک‌پشت‌وار کار را پیش‌می‌بردم. و استاد هر ترم با گشاده‌رویی تمام دلگرم‌ام می‌کردند و در گروه نیز، تمام‌قد از تمدیدِ سنواتِ رساله دفاع‌می‌کردند. به من نیز می‌گفتند: جدّی‌باشید و سطحِ کار را پایین نیاورید و نگرانِ تهدیدهای گروه و تمدیدِ سنوات و به‌تأخیرافتادنِ نوشتنِ رساله نباشید.
و این در‌حالی‌بود‌که برخی‌از استادان بلکه بسیاری از استادان، ازهمان ترمِ نخستِ تصویبِ پایان‌نامه، برای سریع‌تر ‌نوشته‌شدنِ رساله شرط‌وشروط می‌گذاشتند. و علت هم اغلب محدویّت در پذیرشِ راهنماییِ رساله‌ها بود و بعضاً اغراضی مادّی.
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/24/2025, 14:48
t.me/negareshe10/12888 Link
«چرا ارج‌نامهٔ استاد سعیدِ حمیدیان؟» (به‌مناسبتِ زادروز استاد)

#دکتراحمدرضابهرامپورعمران

چندسالِ پیش به یاری دوستِ عزیزم آقای دکتر محمدامیرِ جلالی، ارج‌نامهٔ استاد حمیدیان را تدارک‌دیدیم و منتشرکردیم. دوستِ ناشناخته‌ای در یکی از گروه‌های ادبی پرسیده‌بود: چرا ارج‌نامهٔ دکتر حمیدیان؟ منظورش این بود که چرا و به چه انگیزه‌ای سراغِ چنین کاری رفته‌اید؟ در پاسخ گفتم، انگیزه‌های علمی و ادبیِ و عاطفیِ این کار فراوان بوده و یکی از آن‌ها برمی‌گردد به جایگاهِ آموزگاری و هنرِ استادیِ ایشان و حقّی که ازاین‌جهت بر گردنِ شاگردانِ خویش دارند. سپس دو خاطره را نقل‌کردم:

۱_ سالِ هفتادوهفت بود و من دانشجوی تشنهٔ ادبیات اما اندکی کاهل‌کارِ در دورهٔ کارشناسیِ ارشدِ ادبیاتِ دانشگاهِ علامه طباطبایی. روزی تحقیقک یا مقاله‌ای چنان‌که افتد و دانی را به استاد حمیدیان نشان‌دادم. ایشان پس‌از تورّقِ مطلب، از بالای عینک نگاهی به شاگردشان انداختند و گفتند (نقلِ به مضمون): «بهرام‌پور از تو یکی انتظارِ بیش‌تری داشتم!».
شاید استاد همان سال این عبارت را ‌به دیگر دانشجویان نیز گفته‌بودند، اما تأییدمی‌کنید که شنیدنِ آن عبارتِ تأثیرگذار و قیدِ «تو یکی» چه تشویقِ جانانه‌ای بوده درحقّ دانشجویِ تشنهٔ چنان تشویقی!

۲_ سالِ هشتاد و دو بود گویا، آزمونِ جامعِ دکتری را که دادیم با اندکی تردید نزدِ استاد حمیدیان رفتم. رفتم که اجازه‌بگیرم تا نامشان را به‌عنوانِ استادِ راهنما به گروه پیشنهادبدهم. استاد با گشاده‌رویی گفتند: «خودم برخی از دوستان را از چند ترمِ قبل نشون‌کرده‌ام؛ ازجمله شما را!». دوسه ‌ترمِ بعد فصلِ نخستِ پایان‌نامه را بردم خدمتِ استاد. ایشان سخت گرفتارِ کاشتِ دندان و مصائبِ آن بودند. هفتهٔ بعد حضوری در منزلِ استاد مزاحمشان شدم. کار را تحویل که ‌گرفتم دیدم استاد به‌دقّت مطلب را خوانده‌اند و با قلمِ قرمز یادداشت‌هایی راهگشا در حاشیهٔ صفحات نوشته‌اند. درپایان نیز با راهنمایی‌های ارزشمند یادآورشدند کار را به‌همین‌صورت ادامه‌دهید و کامل که شد بیاورید.
من به‌سببِ گرفتاری‌ها و نیز علاقهٔ فراوان به موضوع (بررسیِ نظریاتِ شعریِ نیما)، سال‌به‌سال سنواتم را تمدیدمی‌کردم و لنگان‌لنگان و لاک‌پشت‌وار کار را پیش‌می‌بردم. و استاد هر ترم با گشاده‌رویی تمام دلگرم‌ام می‌کردند و در گروه نیز، تمام‌قد از تمدیدِ سنواتِ رساله دفاع‌می‌کردند. به من نیز می‌گفتند: جدّی‌باشید و سطحِ کار را پایین نیاورید و نگرانِ تهدیدهای گروه و تمدیدِ سنوات و به‌تأخیرافتادنِ نوشتنِ رساله نباشید.
و این در‌حالی‌بود‌که برخی‌از استادان بلکه بسیاری از استادان، ازهمان ترمِ نخستِ تصویبِ پایان‌نامه، برای سریع‌تر ‌نوشته‌شدنِ رساله شرط‌وشروط می‌گذاشتند. و علت هم اغلب محدویّت در پذیرشِ راهنماییِ رساله‌ها بود و بعضاً اغراضی مادّی.
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/24/2025, 14:44
t.me/negareshe10/12887 Link
۲۵ آذر ۱۳۴۱، ۹ صبح:
«زندگی، عزیزِ دلِ من پوچ نیست. گریستنی هست امّا پوچ نیست.»

‏ از نامه‌ی سیمین دانشور به جلال‌آل‌احمد
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/24/2025, 12:03
t.me/negareshe10/12886 Link
#پیام‌صبح

ای دوست!
از نفس پاک بامداد بهار
درخت فرتوتِ توت
به شیرینی و تازگی نشسته‌است،
تو را دوست می‌دارم که
دیدار حتی خشک‌ یا تازه‌ات شیرین و جان‌بخش‌است.

#دکترعبدالرضامدرس‌زاده

#موسیقی
#بی‌کلام
*خاص نگارش و نوشتن
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/24/2025, 11:51
t.me/negareshe10/12885 Link
شکّرشکن شوند همه طوطیان هند
«زین قند پارسی» که به بنگاله می‌رود
حافظ

🔹 در معرفی طرف نوشته بود که یه نفر پیدا کردم جون می‌ده واسه این کار.
گفتم: پس باید تجربۀ خوبی داشته باشه.
گفت: آدم «سابقه‌دار»ی است.
اول یکه خوردم؛ ولی بعد فهمیدم منظورش «باسابقه» است.

✿ واژه‌ها را در جای خود استفاده کنیم و به بار معنایی آن توجه داشته باشیم.


#زین_قند_پارسی
#استادعلیرضاحیدری
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/23/2025, 18:58
t.me/negareshe10/12884 Link
از روزگار ِ رفته
چهره‌‌به‌‌چهره با ابراهیم گلستان


ـ پس از ده‌سالگی شروع کردید به عکاسی؟
ـ بله، من کلاس هفتم که بودم برایم دوربین خریدند. یک دوربین قوطی عکاسی آگفا. دوربین را سه تومان خریده بودند و هر رُل فیلم هم هشت قران بود. بعد هم چون هشت قران آن‌وقت زیاد بود، هشت قران پول، یک هفته پول جیبی من بود. روزی یک قران پول جیبی داشتم دیگر. خیلی بود. دوازده شاهی‌اش را می‌دادم برای یک سیر نان‌خامه‌ای. یک سیر نان‌خامه‌ای دوازده شاهی بود آن‌وقت. آره، تازه در شیراز اصلاً «سیر» نبود، «نِمّه» بود که یک برابر و نیم سیر بود. سیر شانزده مثقال بود. نِمّه ۲۴ مثقال بود. این‌ها قیمت‌های آن‌وقت است دیگر.
بعد شیشه‌ی عکاسی می‌خریدم که دانه‌دانه توی همان گنجه‌ی اتاقم تاریک‌خانه درست کرده بودم، و توی تشتک هم همان‌جا عکس‌هایی را که می‌گرفتم، ظاهر و ثابت می‌کردم. توی قید هم کاغذ را می‌گذاشتم و می‌بستم و شیشه را می‌گذاشتی روی کاغذ و قیدش را هم می‌بستی و می‌بردی بَرِ آفتاب.
سه چهار دقیقه صبر می‌کردی و می‌آوردی و عکس را ثابت می‌کردی.


از کتاب‌ «از روزگار رفته»
یک گفت‌وگو از حسن فیاد با #ابراهیم‌گلستان

نشر ثالث
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/23/2025, 18:55
t.me/negareshe10/12883 Link
هر کس به زبانی
صفت حمد تو گوید
بلبل به غزلخوانی و قمری ترانه
#شیخ‌بهایی
#موسیقی
#بی‌کلام
*خاص نگارش و نوشتن
#نکوداشت‌شیخ‌بهایی
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/23/2025, 12:22
t.me/negareshe10/12882 Link
رمان #نفسم_رفت

قسمت شصت و هشتم
وارد آشپزخونه شد و یه تیکه از پوست خیاری که وحید پوست گرفته بود برداشت و خورد و با دهان پر شروع کرد حرف زدن
- نه اتفاقا زبان عمومی بیست میشم
به ظرف پر از خورده خیار نگاه کردم . وحید کی خیار خورد کرد که من نفهمیدم؟ نوید نگاه دلخورش رو بین ما گردوند و گفت
- بابا انقدر منو تشویق نکنید ..یه بیست گرفتم همش ، اونم که گویا وظیفم بود
اینبار به جای من صدای وحید دراومد
- بجا که انقدر چرت و پرت بگی برو اون پیازایی که پوست گرفتم و رنده کن برای مایه ی کتلت که چشم آیدا اذیت نشه
وحید که پیازها رو پوست کند که من نفهمیدم؟. بخاطر من؟ برای اینکه موقع پیاز پوست گرفتن اذیت نشم؟ . وای خدایا چرا این بشر هر لحظه یه کاری میکنه که بیشتر عاشقش بشم؟
- تو نگران چشم آیدا هستی؟ اونم درست بعد از دعواتون؟
نوید در مورد کدوم دعوا حرف میزد؟ آهان همون دعوایی که فکر میکرد به خاطرش من و وحید عصبیم اما خب ما که دعوا نکردیم
- آهان فهمیدم نکنه سر پیاز رنده کردن دعوا کردین؟ بابا اینکه اعصاب خوردی نداره الان خودم همشو رنده میکنم
از آشپزخونه رفت بیرون تا دستش بشوره .بالاخره تنها شدیم الان بهترین موقعیت که بگم
- بده من سیب زمینی ها رو رنده کنم . تو ناخونات بلنده ممکنه بشکنه اذیت بشی
با تعجب نگاش کردم هنوزم اخماش تو هم بود . یعنی این حرف زد که بحث عوض کنه؟. یعنی دیگه دوست نداره که .
سیب زمینی ها رو از زیر دستم بیرون کشید و برد توی سینک تا بشوره نفس عمیقی کشیدم مهم نیست حالا که دیگه نمیخواد در موردش حرف بزنیم خب منم هیچی نمیگم
از جا بلند شدم که دستهام که با نشاسته سیب زمینی آغشته شده بود بشورم که گوشیم زنگ خورد نگاه کردم شماره آشنا نبود و من اصلا دلم نمیخواست با دست کثیف جواب گوشیم بدم که بعد بخوام مصیبت بکشم برای پاک کردن نشاسته از روی تاچ گوشیم
- چرا گوشیت جواب نمیدی؟
به نوید که برگشته بود نگاه کردم با حوله توی دستش داشت دستای تمیز و تازه شسته اش رو خشک میکرد
- قربون دستت میای اینو جواب بدی بذاری رو اسپیکر نمیخوام با دست کثیف جواب بدم
لبخندی زد و گوشیم رو از روی میز برداشت و جواب داد و دکمه بلندگو رو فشار داد صدای الو الو گفتن مرد جوونی از اون سمت خط میومد که نمیشناختمش مشکوک پرسیدم:
- بله؟
انگار خیالش راحت شد که کسی از اینور خط صداش رو میشنوه
- الو سلام همراه استاد پرهون؟
به وحید که نزدیکترین صندلی به گوشیم رو پیدا کرد و نشست تا واضح صدای مرد غریبه پشت خط بشنوه نگاه کردم و جواب دادم:
- بله !!!بفرمایید.
- سلام استاد . خلیلی هستم دانشجوی کلاس یونیت یک تون
آهان پس دانشجوم بود . طبق معمول یا نمره میخواد یا التماس دعا داره که امتحان آسون بگیرم اما نه خلیلی دانشجوی زرنگی بود شاید سوال داره
- بله .بفرمایید امرتون؟
یعنی دلم میخواست بجای سوال پرسیدن حرف دیگه ای بزنه تا بدونم چه بلایی سرش بیارم تا عبرت داشنجوهایی بشه که بجای تلاش برای نمره بخاطرش التماس میکنن
- راستش استاد من به نمایندگی از چند تا از همکلاسی هام زنگ زدم تا اگر بشه ازتون خواهش کنم یه لطفی بکنین و یک ساعت قبل از امتحان یه کلاس رفع اشکال بذارید
دستم رو آب کشیدم و در همون حال گفتم:
- آقای خلیلی من کلاس های رفع اشکالم رو تو طول ترم گذاشتم اما چندان استقبال نشد الان دیگه وظیفه ای ندارم
- بله استاد مطلع هستم میدونم که شما وظیفه ای ندارید گفتم که اگه بشه یه لطفی در حق ما بکنید ممنون و مدیونتون میشیم
به نوید که صندلی کناری من رو اشغال کرده بود نگاه کردم چشمکی زد و به ریش نداشتش اشاره کرد . پوفی کشیدم و پرسیدم:
- چند نفر هستید؟
انگار انتظار این سوال رو نداشت که گیج شد
- بله؟
- به نمایندگی از چند نفر این درخواست دارید؟
- خب راستش حدودا یه بیست و پنج – شش نفری هستیم اما شاید اگر به بقیه بگم بازم اضافه بشن
نه به خاطر خواهش نوید که فقط بخاطر اینکه خودش انقدر دانشجوی خوبی بود که بجای دنبال نمره دوییدن دنبال رفع اشکال بود
- باشه از نظر من مشکلی نیست
طفلکی انقدر ذوق کرد که مطمئنم حتی نفهمید چی گفت
مرسی استاد خیلی ماهی

ادامه دارد ....


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/23/2025, 10:39
t.me/negareshe10/12881 Link
#آزمون_پایانی
#نگارش_دهم
  خرداد ۱۴۰۴_ نوبت دوم
✍مریم بهوندی


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
‌‌‎‌‌‌
04/22/2025, 16:33
t.me/negareshe10/12880 Link
#آزمون_پایانی
#نگارش_دهم
خرداد ۱۴۰۴_ نوبت دوم
✍مریم بهوندی

#آزمون_پایانی
#نگارش_دهم
  خرداد ۱۴۰۴_ نوبت دوم
✍مریم بهوندی


C᭄‌❁‌‎‌‌࿇༅═‎═‎═‎═‎═‎═‎┅─ ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌
@bankesoaladabiat
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌♥️❃‎‌‌‎─═༅࿇࿇༅═─🦋🎶═‌
‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌
04/22/2025, 13:22
t.me/negareshe10/12879 Link
رمان #نفسم_رفت

قسمت شصت و هفتم
نگاهی بهش انداختم . یعنی باید بهش میگفتم؟ میگفتم که تو فکر اینم که به آرزوش برسونمش و از اینجا برم؟ . نه هنوز زود بود اول باید میرفتم دنبال خونه شاید بازم با این پول یه خونه امن برای یه دختر مجرد پیدا نمیکردم اون وقت اگه نمی تونستم برم تا چند وقت سوژه خنده اش میشدم
-   رانیا ازم مامان بابا میخواست
خیار توی دستش رو روی میز گذاشت و متعجب پرسید
-   چی میخواست؟!!!
-    می گفت حالا که مامان بابای دوستام همسن تو و داداشی هستن شما بیایین مامان بابام بشید
مثل همیشه . مثل تمام این چند وقت اخیر این حرف رو هم شوخی گرفت و زد زیر خنده
-   یه وقت زیر بار نریا . پس فردا ازمون خواهر و برادر هم میخواد
شدت خنده اش بیشتر شد و دوباره بین خنده گفت:
-   ولی فکر کن اون وقت رانیا هم ، میشه خواهر بچه مون هم خاله اش هم عمه اش . بامزه میشه نه؟
به این فکر نکردم که با مزه میشه یا نه .. تمام فکرم رو کلمه بچه مون که وحید گفته بود اشغال میکرد . بچه مون ؟ بچه من و وحید؟ چه بامزه ..
ناخوداگاه انقدر غرق این فکر شیرین شدم که نفهمیدم کی از دهانم پرید
-   اسمش رو چی بذاریم؟
خنده اش رو خورد و اینبار گیج به من نگاه کرد
-    اسم کیو؟
دستم رو جلوی دهانم گرفتم . ای وای بند آب داده بودم حالا چه غلطی بکنم؟ . سعی کردم بحث رو عوض کنم
-   تو این سرما کجا رفته بودی؟
بجای جواب چند لحظه بهم خیره شد و بعد لبخند زد و با لحن مهربونی گفت:
-   آیسا . که به اسم مامانش بیاد.
برای یه لحظه قلبم از تپیدن ایستاد با دهان باز بهش خیره شدم . این الان چی گفت؟ . برای بچه مون اسم انتخاب کرد؟ . برای بچه ای که مادرش من بودم؟ . آره دیگه مادرش من بودم وگرنه آیسا به چه اسم دیگه ای میاد؟ . وای خدای من یعنی وحید هم به من فکر میکنه؟ . اونم تو رویاش منو مادر بچه اش میدونه . اوه خدایا حالا فهمیدم چرا به آدما مثل فرشته ها بال ندادی . بال میخوان چکار وقتی که میتونن با یه کلمه حرف ، بال دربیارن.
***
انقدر از شنیدن این حرف و فهمیدن این موضوع ذوق کردم که میخواستم همین الان همه چیز بهش بگم . حالا که فهمیدم همدیگه رو دوست داریم دیگه چه فرقی داره من اول اعتراف کنم یا اون؟اما تا اومدم دهن باز کنم صدای نکره نوید توی خونه پیچید
-   آهای اهل منزل . کسی خونه نیست؟ . آیدا بیا که داداشت اولین بیستش رو گرفت
ای تو روحت نوید تو که این همه مدت نیومدی خونه همین الان که مزاحمی باید سر و کله ات پیدا بشه؟
سر نوید از پشت اپن آشپزخونه پیدا شد
-   اِ؟ شما اینجایید؟ چکار میکنید؟
انقدر از دستش عصبی بودم که باز داشتم فکر میکردم رابطه خواهر و برادری و این مضخرفات بیخیال بشم و جدی جدی بیشتر از دو بهش ندم . باز خوب شد دیشب وقت نکردم نمره ها رو رد کنما
کلافه از این حضور بی موقع اش با صدای یخ بسته ای و اخم های گره کرده جوابش رو دادم :
-   شنا
فکر کرد باهاش شوخی میکنم خندید و گفت:
-   ولی من مایو تنت نمیبینم
به وحید نگاه کردم گره ابروهای اون تنگ تر از مال من بود .یعنی اون هم از حضور بدموقع برادرش کلافه است یا اینکه از تصور مایو پوشیدن من جلوی نوید سگرمه هاش توی هم رفته
-   چشماتو باز کنی میبینی که برای کتلت درست کردن نیازی به مایو نیست
ابرو بالا انداخت و نگهش بین منو برادرش رفت و آمد و پرسید:
-   خب حالا چرا میزنی؟ . چتونه شما دو تا باز پریدید به هم؟ بابا همین یه امروز من بیست گرفتم خوشحالما  شما هم شاد باشید بگید بخندید اصلا جشن بگیرید
کی گفته ما پریدیم به هم؟ . ما فقط جلوی خودمون گرفتیم به توی مزاحم نپریم . باز غرغر کردم
همچین میگه جشن بگیرید حالا هرکی ندونه فکر میکنه سنتیک چهار واحدی بیست شده . حالا فوقش یه اخلاقی اندیشه ای تفسیری چیزی بوده دیگه وگرنه که تخصصی تو یکی عمرا بیست بگیری

ادامه دارد ...


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/22/2025, 11:37
t.me/negareshe10/12878 Link
خاطره‌ای از قیصر

#دکترمحمدرضاروزبه

سال ۱۳۶۹  یک‌شب در خوابگاه دانشجویی امیرآباد، مهمان زنده‌یاد قیصر امین‌پور بودم.  جدیدترین سروده‌اش را برایم خواند:

حرف‌های ما هنوز ناتمام ....
تا نگاه می‌کنی:
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آن‌که با خبر شوی
لحظه‌ی عزیمت تو ناگزیر می‌ شود
آی .....
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
         چقدر زود
                     دیر می‌شود!

که از معروف‌ترین و محبوب‌ترین اشعار نیمایی اوست. در عین حال که غرق در لذت بودم، به یاد دارم که به او پیشنهاد دادم که در سطر آخر به جای "چقدر" بگو "چه" :

ناگهان چه زود دیر می‌شود!

چون "چقدر" با مصوت کشیده‌اش چندان با  "زود" نمی‌خواند اما "چه" به لحن و آهنگِ کلام شتاب می‌دهد و با "زود دیر شدن"، همخوان‌تر و هماهنگ‌تر است.
قیصر  لحظاتی به عادت همیشگی‌اش چشمانش را بر روی سطر آخر تنگ کرد به نشانه‌ی تامل.  و بعد با لبخندی پرمهر، پیشنهاد مرا پذیرفت و با خودکارش زیر "چقدر" خط کشید. اما بعدها شعر را به همان شکل نخست به چاپ سپرد. نمی‌دانم فراموش کرد تغییرش دهد یا در نهایت، منصرف شده و انتخابِ خودش را ترجیح داده بود.
به نظر من آن سطر به هر دو شکل، زیبا و دل‌انگیز است.
شما کدام گزینه را می‌پسندید؟

🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/22/2025, 11:26
t.me/negareshe10/12877 Link
*نقل خاطره ای از قیصر امین پور.....
#استادعباس‌خوش‌عمل‌کاشانی
این نیز بگذرد.....



در یکی از جلسات شعر دورهمی حوزه ی هنری وقتی نوبت شعرخوانی به قیصر رسید غزلی خواند که بیتی از آن چنین بود:
چه شبها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم :تو را دوست دارم...
شاعر فقید استاد محمدعلی مردانی پس از خواندن غزل بر بیت مذکور اشکال وارد کرد و گفت:جناب قیصر عزیز!شما بایستی ردیف را جمع بیاورید ؛ یعنی بگویید:تو را دوست داریم.قیصر امین پور مثل همیشه فقط لبخند زد و چون کس دیگری ابراز نظر نکرد من گفتم:
جناب استاد مردانی!اگر جناب امین پور بخواهند چنین کنند بایستی از بیت اول تا آخر ردیف را جمع بیاورند که خود اشکالات بیشتری بر غزل بار می کند.وانگهی به نظر من بیت هیچ اشکالی ندارد.در شنیدن ممکن است شنونده شک کند که بیت درست نیست ؛ اما در نگارش وقتی عبارت «تورا دوست دارم» در گیومه قرار بگیرد اشکالی بر آن مترتب نیست؛ چون شاعر می گوید :من و آسمان تا دم صبح عبارت «تو را دوست دارم» را ترجیع وار تکرار کردیم.یعنی هریک به سهم خود سرودیم که «تو را دوست دارم».هم قیصر و هم دیگر حاضران در جلسه نظرم را تأیید کردند و پسندیدند.البته استاد فقید مردانی قانع نشد و نظرش این بود که:شعر در خواندن دارای اشکال است ؛ گیرم که در نگارش نباشد.وقتی جلسه ی شعر تمام شد روبه قیصر گفتم:
چرا شما از شعرت دفاع نکردی؟
همانطور لبخند برلب دستی بر پشتم زد و گفت:
حاج عباس جان!این نیز بگذرد......
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/22/2025, 11:23
t.me/negareshe10/12876 Link
شکّرشکن شوند همه طوطیان هند
«زین قند پارسی» که به بنگاله می‌رود
حافظ


👈 به علت تغییر شغل، شوینده‌جات به قیمت خرید فروخته می‌شود.

👈 نکته

«فرهنگ درست‌نویسی سخن» به نکتۀ ظریفی اشاره می‌کند و می‌نویسد: به‌ کار بردن «جات» در زبان معیار، در‌صورتی‌که مراد بیان «جنس و نوع» باشد، جایز است.
بااین‌حال، دربارۀ کاربرد «جات» اختلاف نظر وجود دارد. اگرچه در موارد زیادی می‌توان از نشانۀ جمع «ها» به‌جای «جات» استفاده کرد.


#زین_قند_پارسی
#استادعلیرضاحیدری
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/22/2025, 11:22
t.me/negareshe10/12875 Link
‍ صبح بی‌تو
        رنگ بعد از ظهر
                     یک #آدینه دارد
بی‌تو حتی‌
          #مهربانی
                حالتی از کینه دارد...
خواستم از رنجش دوری بگویم
یادم آمد
#عشق با آزار
          خویشاوندی دیرینه دارد

#دکترقیصرامین‌پور


پیوند صبحتان باعشق


#موسیقی
#بی‌کلام
*خاص نگارش و نوشتن
#زادروزدکترقیصرامین‌پور
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/22/2025, 11:21
t.me/negareshe10/12874 Link
مرغ ِ سحر: خاطرات پروانه بهار

پروانه بهار (دختر استاد ملک‌الشعرا بهار)

🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/21/2025, 22:28
t.me/negareshe10/12873 Link
#آزمون_پایانی
#فارسی‌و‌نگارش_ دهم
فنی و هنرستان
خرداد۱۴۰۴
✍خانم معصومه یاسمی‌فر

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/21/2025, 22:25
t.me/negareshe10/12872 Link
#آزمون_پایانی
#فارسی‌و‌نگارش۳
فنی و هنرستان
خرداد۱۴۰۴
✍خانم معصومه یاسمی‌فر
04/21/2025, 22:25
t.me/negareshe10/12871 Link
#نامه‌نگاری

وقتی تکه‌های عزیزت را از لابه‌لای سنگ‌ها و آهن‌ها و خاک‌ها بیرون می‌کشی، چه کسی می‌تواند انفجار روحت را اندازه بگیرد؟
وقتی زبانت را باز می‌کنی تا از واقعیت دردناکی که بر تو گذشته سخن گویی، انگار تخیل قوی یک شاعر را به مدد گرفته‌ای.

دو هفته از پشت جبهه
گزارش #محمد_مختاری از جبهه‌های جنگ
***

«پس سبک بگیرید نبودنم را. نشاط کنید که در زندگی‌‌ام به اندازه کافی اندوهگین‌تان داشته‌ام. چشم به آرامش شما دوخته‌ام. مواظب هم باشید. بخندید اگر چه مثل من خنده‌ی این کشور را کم دیده‌اید. افسوس که جرعه فشانی بر خاک هم از شما دریغ شده است. دوست‌تان دارم. برایتان غصه می‌خورم. می‌بوسمتان. دست همه دوستانم را می‌فشارم. قربان همه‌تان»

محمدمختاری، نیمه شب؛ بیستم شهریور ۷۵

نامه از محمد مختاری به همسرش(مریم حسین‌زاده)




🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/21/2025, 20:35
t.me/negareshe10/12870 Link
«غلط تایپی» و «غلط املایی»

❇️ «غلط تایپی» وقتی اتفاق می‌افتد که ما صورت درست کلمات را بلدیم اما بر اثر عواملی چون خستگی، بی‌دقتی، پردندانه و پرنقطه بودن خط فارسی، تسلط نداشتن بر جزئیات صفحه‌کلید و... در تایپ آن‌ها دچار اشتباه می‌شویم.

مثلاً، وقتی «امیدها و آرزوها» را می‌نویسیم «امیدها و آروزها»، «خورشید» را می‌نویسیم «خورشبد»، «رفته‌اند» را می‌نویسیم «رقته‌اند» یا چیز کوچکی را جا می‌اندازیم، درواقع، «غلط تایپی» داشته‌ایم.

👈 معمولاً در بازبینی متن می‌توانیم این اشتباهات خودمان را پیدا و رفع کنیم.

❇️ «غلط املایی» وقتی اتفاق می‌افتد که ما یک یا چند حرف از حروف تشکیل‌دهنده‌ی کلمه را بر اثر ناآگاهی یا گاهی بی‌دقتی با حروف هم‌صدایشان می‌نویسیم.

مثلاً، وقتی «تأثیرگذار» را می‌نویسیم «تأثیرگزار»، «مرهم» را می‌نویسیم «مرحم»، «قافله» را می‌نویسیم «غافله»، «انضباط» را می‌نویسیم «انظباط»، درواقع، «غلط املایی» داشته‌ایم.

👈 آن دسته از غلط‌های املایی که بر اثر ناآگاهی پیش آمده‌اند با ده بار بازبینی متن هم به چشممان نمی‌آیند (چون فکر می‌کنیم درست نوشته‌ایمشان) اما لغزش‌هایی را که از روی خستگی یا بی‌دقتی داشته‌ایم می‌توانیم در بازبینی متن پیدا و رفع کنیم.
#استادحسین‌جاوید
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/21/2025, 20:31
t.me/negareshe10/12869 Link
❤️مجموعه ای VIP از کانالهای آموزشی به‌همراه فایلهای رایگان زبان.روانشناسی.موسیقی.ادبی
با عضویت در لینک زیر بدست آورید:
👇👇👇

https://t.me/addlist/M9pSLmqlpjtlMDVk

و با معرفی کانال ویژه امروز:

🌸شبیه ساز و سوالات آزمون آیلتس (کاملا رایگان)👇👇👇👇👇
https://t.me/+RT9NkzcfOY5iMGQ0
04/21/2025, 16:30
t.me/negareshe10/12868 Link
#نامه‌نگاری

«نازی وقتها گذشت و ما نگاه کردیم و از جنس تنهایی شدیم. درخت را که بلد شدیم حرف از یادمان رفت...

وقتی با تو گفت‌وگو دارم، کودکی اشیاء به من برمی‌گردد. دنیا ساده می‌شود. و حزن سادگی مرا تا شیطنت، تا طنز بالا می‌برد. آن‌وقت دلم می‌خواهد منطق خودم را با تمام صبحانه‌های خوب قاطی کنم. دلم می‌خواهد درها را روی زمین بخوابانم چون از ایستادن خسته شده‌اند...
این‌جور وقتها من از خود زندگی پهن‌ترم و دستم به همهٔ ریگ‌های دنیا می‌رسد...»

(هنوز در سفرم: شعرها و یادداشت‌های منتشرنشده از سهراب سپهری، نشر فرزان روز، ص۶۸)
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/21/2025, 13:02
t.me/negareshe10/12867 Link
‍ بوی بهشت می گذرد
             یا نسیم دوست؟
یا کاروان صبح
       که گیتی منور است؟

#سعدی
سلام برنیک اندیشان
صبح تان خوشبو

#موسیقی
#بی‌کلام
خاص نگارش ونوشتن
گاهی اوقات، بهترین دارو یک موزیک خوب است

*یکم اردیبهشت ؛ نکوداشت شیخ اجل سعدی
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/21/2025, 12:59
t.me/negareshe10/12866 Link
رمان #نفسم_رفت

قسمت شصت و ششم
-  شما اول موهات رو خشک کن بعد یه لباس گرم بپوش تا بعد دو تایی بریم . داداشت هنوز خوابه؟
-   نه صبحونه منو که داد خودش رفت بیرون گفت زودی میاد که من نترسم
-  واسه چی مهد نرفتی؟
-  داداشی صبح رسوندم اما بخاطر برف تعطیل بود منم برگشتم
حوله رو از روی موهاش برداشتم و در حالی که به این فکر میکردم که وحید صبح یه روز برفی کجا رفته سشوار رو به برق زدم و لبه وان نشستم تا موهاش رو خشک کنم همونطور که پشتش به من بود باز با شیرین زبونی شروع کرد
-   آجی آیدا
دستم رو لای موهاش چرخوندم تا حرارت سشوار رو به زیر موهاش هم برسونم
-   جانم؟
-  امروز دوستم بهم گفت داداشی مثل بابا هاست
-   تو که گفتی مهد کودک تعطیل بود پس دوستت رو کجا دیدی؟
-  خب اونم مثل من اشتباهی اومده بود دیگه .بعد با باباش هم اومده بود تازشم راست میگفت باباش شبیه داداشی بود تازه همقدش هم بود
حساب کردم آیدا شش سالشه و وحید حدودا بیست و نه سی سال رو داشت یعنی اگه وحید 24 سالگی ازدواج میکرد الان واقعا دخترش همسن خواهرش بود . پوزخند زدم زنگوله پای تابوت به همین میگن دیگه
-   تازشم اون روزی که تو اومده بودی مهد دنبالم هم هلیا دوستم گفت که تو همقد مامانشی
خب این یکی هم اونقدرا دور از ذهن نبود .. منم فقط بیست و یک سال از خواهرم بزرگتر بودم . همش بیست و یک سال تفاوت سنی . چیزی نیست که .هه
سشوار خاموش کردم حالا دیگه موهاش حسابی خشک خشک بود . به سمتم برگشت و کودکانه پرسید :
-   آجی حالا که شما دو تا شبیه مامان باباها هستین نمیشه مامان بابای من بشین؟
نگاش کردم . این بچه چی میدونست که من از خدام بود مامان بچه ای باشم که باباش ..
اه نه نباید رویا ببافم من استاد دانشگاهم باید همیشه واقع بین باشم حتی وقتی عاشق شدم بنابراین در جواب رانیا گفتم:
-   مگه حالا که خواهر و برادرت هستیم بده؟ . دوست نداری؟
لب برچید و با بغض گفت:
-   دوست دارم ولی همه دوستام بجای خواهر و برادر مامان و بابا دارن خب منم میخوام داشته باشم
دلم فشرده شد چی باید به بچه ای میگفتم که از من ، مامان و بابا میخواست؟
-   یعنی دوست نداری با دوستات فرق داشته باشی؟ . اینجوری هیجان انگیز تره ها تو میتونی با خواهر و برادرت بازی کنی مسافرت بری آدم برفی درست کنی اما اونا که خواهر و برادر ندارن که بخوان این کارا رو با خواهر و برادراشون انجام بدن .هوم؟
چشماش برق زد انگار کم کم داشت خوشش میومد. کاش فریب دادن قلبم هم به اسونی گول زدن رانیا بود.
***
سبد سیب زمینی روی میز گذاشتم و چاقو توی دست گرفتم
نمیدونستم دلم باید بیشتر به حال خودم بسوزه یا رانیا . منی که خواهرم همسن بچه ام بود یا اونی که خواهر و برادرش همسن پدر و مادر دوستاش بودن الان بچه بود و میشد با برف بازی گولش زد چند سال دیگه که بزرگتر شد و بازم ازم پدر و مادرش رو خواست باید چی میگفتم؟
فکرم به چند ماه قبل پرواز کرد روزی که برای اولین بار اومدم توی این خونه . اون زمان قصدم فقط چند ماه موندن بود تا زمانی که بتونم پس انداز کنم و یه خونه امن برای خودم کرایه کنم و برم سر خونه زندگی خودم . اما الان چی؟ دلم میومد این خونه و اعضاش رو بیخیال بشم؟ . گیریم که احساسم به وحید زود گذر باشه و بتونم بعد یه مدت فراموشش کنم .رانیا چی؟ میتونم خواهرم رو هم فراموش کنم؟ . اون چی بدون من چکار میکنه؟ میتونه؟ . به فکر خودم پوزخند زدم . آره معلومه که میتونه همه بدون من میتونن
-   به چی میخندی؟
دستم رو روی قلبم گذاشتم و به وحید که یهویی جلوم سبز شده بود و ترسونده بودم نگاه کردم
-   بد نیست وارد جایی میشی در بزنیا
تا کمر توی یخچال فرو رفت
-   آدم وارد خونه خودش میشه در نمیزنه . کلید میندازه
بفرما دیدی؟ اضافی هستی . هنوزم ادعای خونه اش رو داره . هنوزم دلش نمیخواد یه مهمون ناخونده رو هر روز توی خونه اش ببینه . هنوزم از خداشه که زودتر از اینجا بری
اینبار به چی فکر میکنی؟

ادامه دارد...


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/21/2025, 12:57
t.me/negareshe10/12865 Link
رمان #نفسم_رفت

قسمت شصت و ششم
- شما اول موهات رو خشک کن بعد یه لباس گرم بپوش تا بعد دو تایی بریم . داداشت هنوز خوابه؟
- نه صبحونه منو که داد خودش رفت بیرون گفت زودی میاد که من نترسم
- واسه چی مهد نرفتی؟
- داداشی صبح رسوندم اما بخاطر برف تعطیل بود منم برگشتم
حوله رو از روی موهاش برداشتم و در حالی که به این فکر میکردم که وحید صبح یه روز برفی کجا رفته سشوار رو به برق زدم و لبه وان نشستم تا موهاش رو خشک کنم همونطور که پشتش به من بود باز با شیرین زبونی شروع کرد
- آجی آیدا
دستم رو لای موهاش چرخوندم تا حرارت سشوار رو به زیر موهاش هم برسونم
- جانم؟
- امروز دوستم بهم گفت داداشی مثل بابا هاست
- تو که گفتی مهد کودک تعطیل بود پس دوستت رو کجا دیدی؟
- خب اونم مثل من اشتباهی اومده بود دیگه .بعد با باباش هم اومده بود تازشم راست میگفت باباش شبیه داداشی بود تازه همقدش هم بود
حساب کردم آیدا شش سالشه و وحید حدودا بیست و نه سی سال رو داشت یعنی اگه وحید 24 سالگی ازدواج میکرد الان واقعا دخترش همسن خواهرش بود . پوزخند زدم زنگوله پای تابوت به همین میگن دیگه
- تازشم اون روزی که تو اومده بودی مهد دنبالم هم هلیا دوستم گفت که تو همقد مامانشی
خب این یکی هم اونقدرا دور از ذهن نبود .. منم فقط بیست و یک سال از خواهرم بزرگتر بودم . همش بیست و یک سال تفاوت سنی . چیزی نیست که .هه
سشوار خاموش کردم حالا دیگه موهاش حسابی خشک خشک بود . به سمتم برگشت و کودکانه پرسید :
- آجی حالا که شما دو تا شبیه مامان باباها هستین نمیشه مامان بابای من بشین؟
نگاش کردم . این بچه چی میدونست که من از خدام بود مامان بچه ای باشم که باباش ..
اه نه نباید رویا ببافم من استاد دانشگاهم باید همیشه واقع بین باشم حتی وقتی عاشق شدم بنابراین در جواب رانیا گفتم:
- مگه حالا که خواهر و برادرت هستیم بده؟ . دوست نداری؟
لب برچید و با بغض گفت:
- دوست دارم ولی همه دوستام بجای خواهر و برادر مامان و بابا دارن خب منم میخوام داشته باشم
دلم فشرده شد چی باید به بچه ای میگفتم که از من ، مامان و بابا میخواست؟
- یعنی دوست نداری با دوستات فرق داشته باشی؟ . اینجوری هیجان انگیز تره ها تو میتونی با خواهر و برادرت بازی کنی مسافرت بری آدم برفی درست کنی اما اونا که خواهر و برادر ندارن که بخوان این کارا رو با خواهر و برادراشون انجام بدن .هوم؟
چشماش برق زد انگار کم کم داشت خوشش میومد. کاش فریب دادن قلبم هم به اسونی گول زدن رانیا بود.
***
سبد سیب زمینی روی میز گذاشتم و چاقو توی دست گرفتم
نمیدونستم دلم باید بیشتر به حال خودم بسوزه یا رانیا . منی که خواهرم همسن بچه ام بود یا اونی که خواهر و برادرش همسن پدر و مادر دوستاش بودن الان بچه بود و میشد با برف بازی گولش زد چند سال دیگه که بزرگتر شد و بازم ازم پدر و مادرش رو خواست باید چی میگفتم؟
فکرم به چند ماه قبل پرواز کرد روزی که برای اولین بار اومدم توی این خونه . اون زمان قصدم فقط چند ماه موندن بود تا زمانی که بتونم پس انداز کنم و یه خونه امن برای خودم کرایه کنم و برم سر خونه زندگی خودم . اما الان چی؟ دلم میومد این خونه و اعضاش رو بیخیال بشم؟ . گیریم که احساسم به وحید زود گذر باشه و بتونم بعد یه مدت فراموشش کنم .رانیا چی؟ میتونم خواهرم رو هم فراموش کنم؟ . اون چی بدون من چکار میکنه؟ میتونه؟ . به فکر خودم پوزخند زدم . آره معلومه که میتونه همه بدون من میتونن
- به چی میخندی؟
دستم رو روی قلبم گذاشتم و به وحید که یهویی جلوم سبز شده بود و ترسونده بودم نگاه کردم
- بد نیست وارد جایی میشی در بزنیا
تا کمر توی یخچال فرو رفت
- آدم وارد خونه خودش میشه در نمیزنه . کلید میندازه
بفرما دیدی؟ اضافی هستی . هنوزم ادعای خونه اش رو داره . هنوزم دلش نمیخواد یه مهمون ناخونده رو هر روز توی خونه اش ببینه . هنوزم از خداشه که زودتر از اینجا بری
اینبار به چی فکر میکنی؟

ادامه دارد...
04/21/2025, 12:57
t.me/negareshe10/12864 Link
🎁فولدری پراز ویدئو و فایل‌های آموزشی در حوزه‌های مختلف روانشناسی.زبان و ادبیات داره و کلی اطلاعات مفید و فرصت‌های شغلی بهتون میده

✅فقط کافیه دکمه‌ی ADD رو بزنید و این فولدر تخصصی رو در تلگرام خود ذخیره کنید:
🔽⬇️🔽⬇️🔽⬇️🔽⬇️

https://t.me/addlist/D4duFpEgmx5iMDRk
✍️✍️✍️✍️✍️✍️✍️✍️✍️
📣معرفی کانال ویژه امشب:

✅همه ترازهای دعوت به مصاحبه کنکور دکتری
@RavanTajj
04/21/2025, 00:40
t.me/negareshe10/12863 Link
به نام خداوند جان و خرد

گروه‌ها و کانال‌های تحت پوشش ابرگروه دبیران ادبیات کشور در تلگرام:

گروه‌ها:

گروه دبیران ادبیات فارسی کشور(متوسطه یک)
لینک گروه:
  ❤️⃤   https://t.me/+r1YqvEflhRoxMjY0

گروه دبیران ادبیات فارسی کشور(متوسطه دو)
لینک گروه:
❤️⃤  https://t.me/+vLSaOiqZKtc0MjNh

گروه دانش‌آموزی
لینک گروه:
❤️⃤  https://t.me/+3mxWOB2kEENmMTY8

گروه تبادلات
لینک گروه:
❤️⃤  https://t.me/+vKWsBQ-E4HIyMWNk

کانال‌ها:

آیدی تعدادی از کانال‌ها که آرشیو گروه نیز محسوب می‌شوند:

ادبیات متوسطه اول (هفتم، هشتم، نهم)
🆔@adabiatemotevaseteh1

ادبیات متوسطه دوم (دهم، یازدهم، دوازدهم)
🆔@adabiatemotevaseteh2

علوم‌ و‌ فنون ادبی
🆔 @daneshhayeadabi

دانش‌های زبانی
🆔@daneshhayezabani

قلمرو فکری ادبیات
🆔@gherabatemanaei

تست ادبیات
🆔@test_adabiat

فارسی‌و‌نگارش فنی
🆔@adabiatefani

بانک نمونه سوال ادبیات
🆔@bankesoaladabiat


نگارش(دهم، یازدهم، دوازدهم)
🆔@negareshe10

کانال دانش‌آموزی گروه دبیران ادبیات کشوری
🆔@daneshamoziadabiat

کانال صائب و شاعران سبک هندی
🆔@saeb_e_tabrizi

کانال ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی)
🆔@adabiatehemasi

کانال حافظ‌پژوهی
🆔@hafezpajohi

کانال سعدی و شاعران سبک عراقی
🆔@saadieshiraz

داستانک
🆔@daastaanak

کتابخانه ادبی
🆔@ketabkhaneadabi

کانال تبادلات فرهنگیان
@FARHANGIAN_TABADOL


گروه دبیران ادبیات کشور در ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/96665629Cc686e94fcc
آرشیو گروه:
https://eitaa.com/joinchat/1999044610Cd968b94933

گروه دبیران ادبیات فارسی کشور در سروش:
https://splus.ir/dabiraneadabiat

آرشیو گروه در سروش:
https://splus.ir/adabiatemotevaseteh2
04/21/2025, 00:40
t.me/negareshe10/12862 Link
رمان #نفسم_رفت

قسمت شصت و پنجم
-  به چی میخندین؟
چپ چپ به رامین فضول نگاه کردم اون موقع که اون دوتا سر در گوش هم بودن شد ما یه بار بپرسیم چی میگید که حالا این خاله زنک فضولی میکرد . والا
به جای من وحید جواب داد:
-   هیچی رامین جون چیز خاصی نبود شما به مکالمه تون ادامه بده
رامین هم مثل یه پسر حرف گوش کن باز فنجونش رو برداشت و سر در گوش شیرین بدبخت کرد وحید هم سرش به گوش من نزدیک کرد
-   این دوتا بیچاره اولین باره همدیگه رو گیر آوردن؟
منم به تقلید از خودش دهانم به گوشش نزدیک کردم:
-   نه بابا اینا صبح تا شب با همدیگه ان . فقط این رامین یه خورده زیادی زن ذلیل و ندید بدیده
هردو به حرف من خندیدیم و باز نگاه کنجکاو رامین سمت ما چرخید
چند لحظه در سکوت به رانیا که با سینی میوه اش سرگرم بود نگاه کردم وفکر میکردم کاش توی این سرما براش بستنی نمیخریدم که باز دوباره کنار گوشم حرفش رو زد:
-   آیدا؟
بدون اینکه برگردم بهش نگاه کنم یه هوم گفتم که بفهمه حواسم بهش هست تا حرفش رو بزنه
-   چی شد که از دعوای روز اولمون به اینجا رسیدیم؟
گیج برگشتم و بهش نگاه کردم صورتش از حد معمول نزدیکتر بود و وقتی برگشتم تا به چشماش نگاه کنم برای یه لحظه فیس تو فیس شدیم چند صدم ثانیه محو چشماش شدم  که صدای شیرین باعث شد به سمتش برگردم و خودم رو از هرم نفس هاش که به صورتم میخورد و داغم میکرد محروم کنم
-   آقای اردکام چطور برادرتون تشریف نیاوردن؟
صدای نفس عمیق و آهسته اش رو فقط من شنیدم:
-   فردا امتحان داشت گفت میره خوابگاه پیش دوستاش تا درس بخونن
به شیرین که نگاهش بجای وحید روی من بود خیره شدم .من این دختر بزرگ کرده بودم خوب میدونستم اومدن و نیومدن نوید چندان براش اهمیت نداره که بخواد حرفی بزنه . مسلما این حرفش فقط برای جفت پا پریدن بین احساسات ما دو تا بود . نگاه من رو که روی خودش دید چشمکی زد و سری به معنی چه خبره تکون داد شونه بالا انداختم که یعنی نمیدونم . وقت هم نداشتم که برای فهمیدنش به ذهنم فشار بیارم تمام ذهنم رو جواب به سوال وحید مشغول کرده بود . چی شد که به اینجا رسیدیم؟
***
از پنجره که به زمین پوشیده از برف نگاه کردم تازه دلیل سرمای دیشب فهمیدم ناخوداگاه نگاهم به کت وحید که تمام دیشب تن من باقی موند کشیده شد . به یاد دیشب که مثل بچه مدرسه ای ها بجای خودش کتش رو بغل کرده بودم و خوابیده بودم لبخند زدم . واقعا که آدم وقتی عاشق میشه چه رفتارای بچگونه ای از خودش بروز نمیده؟ . اما چرا؟ یعنی فقط بچه ها احساساتشون واقعیه که وقتی میخواییم پاکی احساسمون رو نشون بدیم مثل بچه ها رفتار میکنیم؟
بدون اینکه جوابی برای سوالم پیدا کنم از اتاق بیرون رفتم اما قبلش حسابی از خودم پذیرایی کردم و به خودم رسیدم . برای چی اش رو نمیدونستم فقط میدونستم که دلم میخواد زیبا به نظر بیام
صدای خنده رانیا از حیاط میومد . یعنی تو این سرما رفته بیرون؟ . اصلا ساعت چنده که رانیا خونه است؟ اون که معمولا این وقت از صبح مهد بود به ساعت روی دیوار نگاه کردم . وای خدای من یعنی من تا ساعت یازده خواب بودم؟ در حیاط رو باز کردم تا رانیا رو صدا کنم اما باز شدن در برابر بود با از سرما لرزیدنم به رانیا نگاه کردم که بدون شال و کلاه و دستکش فقط به یه کاپشن اکتفا کرده بود با این وضعیت حتما سرما میخورد
-   رانیا بیا تو
برف هایی که با دستای کوچکش جمع کرده بود رو توی هوا بالای سرش پراکنده کرد و از همون فاصله برام دست تکون داد
-   سلام اجی
دستم رو دور بازوهای لختم گرفتم بلکه گرمم بشه
-   سلام عزیزم بیا تو تا سرما نخوردی
پاش رو محکم روی زمین کوبید و با ناراحتی گفت:
-   نمیخوام . برف اومده میخوام ادم برفی درست کنم
-   بیا داخل لباس بپوش تا بعد باهم بریم درست کنیم
خوشحال به سمت خونه دویید و خودش رو داخل خونه پرت کرد صورتش از فرط سرما قرمز شده بود اما باز برای بیرون موندن اصرار میکرد در رو پشت سرش بستم و خم شدم و کاپشن خیسش از تنش در اوردم دستش رو گرفتم و به سمت حمام بردم و حوله خشک حمام رو برداشتم تا باهاش موهاش رو خشک کنم از همون زیر حوله گفت:
آجی پس کی بریم آدم برفی درست کنیم؟

ادامه دارد۰۰۰


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/20/2025, 15:37
t.me/negareshe10/12861 Link
فاصله‌گذاری (۱)

اهمیتِ فاصله‌گذاریِ دقیق را در این جفت‌جمله‌ها می‌توان دید:

۱. پس فردا تعطیله.
۲. پس‌فردا تعطیله.

۱. تابستان رفتیم.
۲. تا بُستان رفتیم.

۱. فعلاً در سفارت کار دارم.
۲. فعلاً در سفارت کاردارم.

۱. نخست وزیر واردِ سالن شد.
۲. نخست‌وزیر واردِ سالن شد.

۱. کف‌گیر به تهِ دیگ خورد.
۲. کف‌گیر به ته‌دیگ خورد.

۱. هر روز نامه‌ای را می‌خواندم.
۲. هر روزنامه‌ای را می‌خواندم.

۱. این کتاب فروشی نیست.
۲. این کتاب‌فروشی نیست.

۱. همین بغل نگه دار!
۲. خدا نگه‌دار تا فردا.

۱. همه چیز را به یاد داشت.
۲. این یادداشت را بخوانید.

۱. پیش رفت؟ تا کجا؟
۲. پیش‌رفت تا کجا؟

۱. او با ما هیچ عکسی نگرفت.
۲. اوباما هیچ عکسی نگرفت.

۱. بالش را پشتِ سر بگذارید.
۲. مشکلات را پشت‌ِسر بگذارید.

۱. دوستِ دخترم زنگ زد.
۲. دوست‌دخترم زنگ زد.

۱. شباهت‌ِ نادرِ شاه و برادرش.
۲. شباهتِ نادرشاه و برادرش.

۱. من هم‌ چنین عقیده دارم که...
۲. من هم‌چنین عقیده دارم که...

۱. میوه تازه رسیده‌است.
۲. میوۀ تازه رسیده‌است.
۳. میوۀ تازه‌رسیده است.
۴. میوۀ تازۀ رسیده است.

هرکه درمان کرد مر جانِ مرا/
برد گنج و دُرّ و مرجانِ مرا

مولوی
مثنوی، دفترِ ۱، بیتِ ۴۵

ترکِ خوابِ غفلتِ خرگوش کن/
غُرّۀ این شیر، ای خر، گوش کن

مولوی
مثنوی، دفترِ ۱، بیتِ ۱۱۶۳

ذاتِ نایافته از هستی بخش/
چون تواند که بُوَد هستی‌بخش؟

جامی

#استادبهروزصفرزاده
#فاصله‌گذاری
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/19/2025, 22:06
t.me/negareshe10/12860 Link
#خاطره‌نگاری

نجفی: آل‌احمد چه؟
قاضی: «خسی در میقات» و «غرب‌زدگی» او را خوانده‌ام.
نجفی : «نفرین خاک» و «مدیر مدرسه» و به خصوص مجموعه‌ی مقالات او را چه‌طور؟
قاضی: متاسفانه آن‌ها را نخوانده‌ام. راستی روزی به آل‌احمد در کتاب‌فروشی نیل برخوردم. تصادفاً شعر نویی می‌خواندم: «ناشتایی خود را به کارد زدم» از جلال پرسیدم این یعنی چه؟ گفت «پدر، از آن روز که چشم ما به کتاب باز شد با ترجمه‌های تو باز شد. حالا تو میگوئی نمی‌فهمم؟» گفتم «بله، واقعاً صادقانه می‌گویم.» شبی هم در محفل نویسندگان جهان‌نو صحبت «برگ انجیر ظلمت عفت سنگ را منتشر می‌کند» را پیش کشیدم. آقای افکاری گفت «آهسته». باری شاعرش آن‌جا بود و شنید و تشریح کرد. به هر صورت برای من لطفی پیدا نکرد. مانند «ای دهان پر از منظره» یا «صندلی را میان سخن‌های سبز نجومی بگذار». ولی خب شعرهائی هم هست که به دل می‌نشیند: «بستر من صدف خالی یک تنهائی است، و تو چون مروارید، گردن‌آویز کسان دگری.» شعر است. زیباست. هر دری وری که شعر نمی‌شود.👌

[از خلال مصاحبه‌ی محمد قاضی با ابوالحسن نجفی- چاپ شده در کتاب امروز]

🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/19/2025, 19:23
t.me/negareshe10/12859 Link
فارسی را پاس بداریم (۲۶)

چهره یا سلبریتی؟

بگوییم ✅ چهره
نگوییم ❌ سلبریتی

برگرفته از کانال فرهنگستان
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/19/2025, 19:18
t.me/negareshe10/12858 Link
#نامه‌نگاری


به‌مناسبت سی‌ام فروردین، زادروز استاد #محمدتقی_دانش‌پژوه، نسخه‌پژوه و مصحح نامور

راستی بایستی درقبال علم و معرفت خاک شد و پای‌مال گشت تا بلکه بشود گردی از خرمن این مدنیت‌ها و فرهنگ‌ها به رویِ آدمی بنشیند. من تابه‌حال گویا از هیچ آگاه نبودم… روزی نیست که به کتابی چاپی یا نسخه‌ای برنخورم که آن را دیده باشم، یا مطلبی تازه برای من آشکار نگردد. خوب به این نکته برخوردم که همهٔ مغزها از خاور به باختر گریختند، و هم اندیشهٔ خاوری که در کاغذ و کتاب و نامه و نسخه منعکس است، به مغرب آمده‌است… مطالعهٔ آثار خود ما هم که در این دیارهاست، فرصتی بیشتر می‌خواهد. باید کمرِ همت بست و پشتکاری به‌خرج داد و سال‌ها در اینجاها ماند و رنج‌ها دید تا به شَمّتی از آنها رسید… هم در کتابخانهٔ لنینِ مسکو و هم در کتابخانهٔ هوتن کیمبریج آمریکا و موزهٔ آنجا دیدم که کتاب‌کهنه‌های ما را با علاقه‌ای خاص در قوطی‌ها و محفظه‌ها نگاه می‌دارند که انسان از مشاهدهٔ این‌گونه دقت و رعایت مواریث علمی در شگفت می‌مانَد.

(از نامهٔ محمدتقی دانش‌پژوه به یکی از دوستانش، به‌تاریخ اردیبهشت ۱۳۵۲، در: حدیث عشق، دفتر دوم، دانش‌پژوه، نامه‌ها و گفت‌وگوها. به‌کوشش نادر مطلبی کاشانی و سید محمدحسین مرعشی. تهران: کتابخانه، موزه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی، ۱۳۸۲، ص ۵۱۵–۵۱۶)
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/19/2025, 19:12
t.me/negareshe10/12857 Link
چون می‌گذرد عُمر، کَم‌آزاری بِه
چون می‌دهدَت دَست نکوکاری بِه
چون کِشته‌ی خود بِدَستِ خود می‌دِرَوی
تخمی که نکوترست، اگر کاری بِه.

#عبدالخالق‌غجدوانی
رسالهٔ صاحبیه؛ عبدالخالق غجدوانی؛ با مقدمه و تصحیحِ سعیدِ نفیسی

#موسیقی
#بی‌کلام
*خاص نگارش و نوشتن
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/19/2025, 19:11
t.me/negareshe10/12856 Link
#خاطره‌نگاری



برگی از تاریخ

فضاحت ملای بی‌سوادی که وزیر امور خارجه بود!

ملا محمدسعید انصاری آخوندی اهل گرمرود آذربایجان بود. پس از مرگ محمدشاه و زمانی که ناصرالدین شاه از تبریز برای جلوس به تخت پادشاهی راهی تهران بود، ملا محمدسعید در بین راه، خود را به کاروان شاه رساند و دستخطی بعنوان تبریک سلطنت و عرض حال، به امیرکبیر که همراه کاروان شاه بود، تقدیم کرد. امیرکبیر از دستخط ملا خوشش آمد و او را منشی و کاتب خود قرار داد و با خود به تهران آورد. بعد از قتل امیرکبیر و به فرمان ناصرالدین شاه ملا محمدسعید ملقب به موتمن الملک شد و به مدت بیش از دو دهه وزیر امورخارجه ایران گردید. پس از آنکه ملا محمدسعید به عنوان وزیر امور خارجه ایران انتخاب شد، لباس آخوندی را از تن بیرون آورد و کاتبی و دعانویسی را کنار گذاشت.

پس از مرگ وی، مشخص شد که نزدیک به یک هزار نامه از سفرای دیگر کشورها و نوشته‌جات مرزداران ایرانی برای وزیرامور خارجه ایران، نه تنها بی‌جواب مانده بلکه اصلاً نامه‌ها باز نشده تا مشخص گردد مضمون آنها چیست! چرا که موتمن الملک به زبان روس و فرانسه و انگلیس و... آشنایی نداشت و از طرفی فاقد سواد سیاسی برای پاسخ دادن به این نامه‌ها بود و غرور او نیز اجازه نمی‌داد که در این راه، از دیگری کمک بگیرد.

اعتمادالسلطنه می‌نویسد:
نهصدوهفتاد پاکت سربسته که غالباً نوشتجات سفرای ایران در خارج و سفرای دیگر کشورها در ایران و نوشته‌جات سرحدداران و غیره بود در میان نوشته‌جات میرزا سعیدخان مرحوم بوده و پسرش اینها را جمع کرده و به حضور شاه فرستاده بود.
این پاکت‌ها از بیست سال قبل جمع شده بود! پسر میرزا سعیدخان به خیال خود، به پدرش خدمت کرده بود که این نامه‌ها را به شاه داده بود. نمی‌دانست که پدرش را تا ابدالدهر رسوا و بدنام کرده است. پسرش به شاه گفته بود اینها سوای آن نامه‌هایی است که پدرش نخوانده به آب می‌انداخته! شاه پس از شنیدن این سخنان، قدری ناسزا گفته بود. وزیر خارجه که اینطور بی‌مبالات باشد وای بحال ایران، وای بحال ایران!

👑مأخذ: روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه چاپ دوم ص 500، محمدحسن اعتمادالسلطنه. با مقدمه و فهارس ایرج افشار. انتشارات امیرکبیر. تهران 1350
➖➖➖➖➖➖➖➖
طنز تلخ تاریخ


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/19/2025, 14:42
t.me/negareshe10/12855 Link
رمان #نفسم_رفت

قسمت شصت و چهارم
شیرینم؟.نگاه متعجبی به رامین کردم . الان رامین جلو دو نفر دیگه خودشو لوس کرد؟ حیف آدم تحصیل کرده ای هستم وگرنه میدونستم با این حرف چندش چه واکنشی نشون بدم
- آیدا؟
به سمت وحید که صدام کرد برگشتم
- بله
- مطمئنی ما الان مزاحمشون نیستیم؟
شونه بالا انداختم
- نه چندان. اصلا بود و نبودم رو فکر نکنم حتی بفهمن
- بریم پیش رانیا تا این دو تا هم راحت باشن؟
بهتر از اینجا نشستن و دیدن عشق بازی این دو تا نامزد ندیده بود . به قول شیرینِ سابق ، اتاق خواب اپن واسه من راه انداختن .والا
- بریم
هر دو باهم بلند شدیم باز نگاه اون دو تا به ما کشیده شد گفتم
- ما میریم پیش رانیا .چای رو آوردن صدامون کنید
- باشه
شونه به شونه اش از آلاچیق بیرون اومدم و به سمت زمین بازی کوچک گوشه کافه رفتیم با اینکه این بیرون سردتر از آلاچیق بود و داشتم یخ میکردم اما از اونجا نشستن که بهتر بود هرچی نباشه الان شیرین ترین دوران برای اونهاست و هرچند لطف کردن و برای بهتر شدن روحیه من ما رو هم دعوت کردن اما انقدرا هم بی چشم و رو نبودم که درک نکنم حتی شده برای چند دقیقه تنهاشون بذارم
به محوطه بازی رسیدیم و روی نیمکت یخ زده کنار زمین بازی نشستیم و برای رانیا دست تکون دادم که یعنی حواسم بهت هست تو بازیت رو بکن و خودم در سکوت به رانیایی که پا به پای خرس عروسکی با آهنگ ناری ناری میرقصید نگاه کردم بعد مدتی وحید سکوت رو شکست
- ساکتی؟
نگاهش کردم:
- چی بگم؟
- نمیدونم الان به چی فکر میکردی همونو بگو
- به شیرین
لبخند زد و گفت
- یعنی خوشم میاد ذهنتم مثل خودت پاستوریزه است
- چرا؟ مگه تو به چی فکر میکردی؟
به تختی که قسمت بالای کافه بود و روش سه تا دختر سانتی مانتال نشسته بودن اشاره کرد و گفت:
- به بهشت
تازه فهمیدم چرا به من گفت پاستوریزه چون خود منحرفش . استغفرالله
به معنای واقعی قلبم اتیش گرفته بود جوری که وسط اون سرما گرمم شد . من کنارشم و باز به دخترای مردم نظر داره؟ . خب تو کنارش باشی مهم اینه که اون به تو نظر نداره . اصلا تو به چشمش نمیای . با این حرف احساس سرما کردم . معلومه که به چشمش نمیام اگه منو میخواست که ولم نمیکرد بره اون هه مدت .
از شدت سرما دستم رو دور تنم حلقه کردم به چند ثانیه نکشیده سنگینی کتش رو روی شونه ام احساس کردم با اخم گفتم:
- من لازم ندارم خیلی دوست داری از سرما یخ بزنی برو پیشکش کن به حوریای بهشتی
اینبار همزمان با قهقه اش دستاش رو از پشت دور شونه ام حلقه کرد و بین خنده اش گفت:
- حسود میشی خیلی باحال تر میشی
نخیر آقا امروز بغلی شده ، چپ و راست خودشو پرت میکنه تو بغل من . شونه ام رو تکون دادم تا دستش برداره و هم زمان غرغر کردم:
- نکن یکی میبینه زشته
بجای باز کردن دستش سرش رو به گوشم نزدیکتر کرد:
- کی میبینه مثلا؟ حوریا؟ خب ببینن بهتر
وای خدایا مگه الان چی گفت که رابطه مستقیمی با تپش قلب من داشت؟
از زیر دستش سُر خوردم و از بغلش بیرون اومدم هنوزم قلبم خودش به قفسه سینه ام میکوبید . پسره دیوونه است از یه طرف میره که فراموشش کنم از اون طرف وقتی برمیگرده دم به دیقه میپره تو بغلم تا هواییم کنه
- آجی میای از من و خرس مهربون عکس بگیری
خدایا شکرت یه موقعیت عالی برای فرار از این وضعیت
به سمت رانیا رفتم و گوشیم رو دراوردم تا از خواهرم عکس بگیرم زیر چشمی هم به وحید که رو به رومون ایستاده بود و اینبار به جای چشم چرونی سرش رو زیر انداخته بود و تو فکر بود نگاه کردم . یعنی به چی فکر میکرد؟
***
لیوان چاییم بالا بردم و نزدیک صورتم گرفتم تا از بخارش گرمم بشه با یادآوری گرمای تنم یادم افتاد که هنوزم کت وحید تن من بود و خودش با یه سویشرت ساده کنارم نشسته بود سرم رو نزدیک گوشش بردم و گفتم:
- سردت نیست؟
به کت خودش توی تن من نگاه کرد و با لخند و حرکت سر جواب رد داد موذیانه خندیدم و گفتم:
- نباید هم سردت باشه این همه چربی دورت احاطه کرده که احساس سرما نکنی دیگه
- خانم محترم اینا چربی نیست عضله است
کرکر خندیدم :
- لاید ادعای بادی بیلدینگ و هیکل گلدونی هم داری؟
چشم گرد کرد و گفت:
- پس چی؟
از لجش شدت خنده ام رو بیشتر کردم.

ادامه دارد....

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/19/2025, 13:49
t.me/negareshe10/12854 Link
📝این فولدر کلی ویدئو و فایل‌های آموزشی در حوزه‌های مختلف روانشناسی.زبان و ادبیات داره و کلی اطلاعات مفید و فرصت‌های شغلی بهتون میده

✅فقط کافیه دکمه‌ی ADD رو بزنید و این فولدر تخصصی رو در تلگرام خود ذخیره کنید:
👇👇👇

https://t.me/addlist/fRJtrwmpB3dmMzk0
🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥
✅معرفی کانال ویژه امشب:

🔹5000ساعت آموزش تخصصی روانشناسی
✅ مدرک معتبر وزارت علوم
https://t.me/rooeen_ravan
04/19/2025, 00:33
t.me/negareshe10/12853 Link
https://t.me/GaleryeTasavireAdabi
04/19/2025, 00:32
t.me/negareshe10/12852 Link
https://t.me/Navazesh_e_rooh
04/19/2025, 00:31
t.me/negareshe10/12851 Link
خاطره‌نگاری – در خانه‌ای که هرگز نبود

صبح آن روز، گربه‌ها حرف می‌زدند. یکی‌شان گفت: «امروز می‌رود.»
بهش خندیدم. هنوز خواب در پلک‌هایم لانه داشت. ولی پنجره که باز شد، باد بوی وداع آورد. همان بویی که انگار از ته چاه می‌آمد، از جایی که صداها دفن می‌شوند.

او رفت، ولی کفش‌هایش ماند. کفش‌هایی که شب‌ها راه می‌افتادند، آرام می‌رفتند تا انتهای راهرو، برمی‌گشتند.
ساعتی که همیشه عقب می‌ماند، از آن روز شروع کرد به جلو زدن. هر دقیقه، یک ساعت. هر ساعت، یک فصل.
بهار، بدون شکوفه گذشت. تابستان، بدون آفتاب. پاییز، برگ‌ها نبودند، فقط صدای افتادنشان بود.

گاهی می‌دیدمش در آینه. پشت سرم، کنار پنجره. ولی وقتی برمی‌گشتم، فقط لباسش آویزان بود. لباسی که هنوز بوی باران می‌داد.
یک بار هم از سقف آویزان بود. نه، نه خودش. فقط سایه‌اش.
چای را برای دو نفر می‌ریختم، ولی فنجان دوم همیشه لب‌پر بود. مثل دل من. مثل خاطره‌ای که ناتمام ماند.

یک شب، دیوارها حرف زدند. گفتند: «او هیچ‌وقت نبوده.»
ولی من هنوز کلیدش را دارم.

#طلوع

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/18/2025, 22:22
t.me/negareshe10/12849 Link
خاطره‌نگاری – زمستانِ بی‌صدا

نمی‌دانم دقیقاً کِی رفت. فقط یادم هست هوا بوی نان تازه می‌داد و من داشتم پنجره را می‌بستم که نگاهم افتاد به شانه‌هایش. خمیده نبود، ولی انگار سنگی نادیدنی را با خودش می‌برد.

دستش روی دستگیره‌ی در مکث کرد، همان‌جا که همیشه درنگ می‌کرد تا چیزی بگوید. اما این بار سکوت کرد.
همان سکوتی که بعدها آمد نشست کنار من، جا خوش کرد روی صندلی روبه‌رو، و هر بار که چای می‌ریختم، بی‌دعوت، فنجانی برای خودش برمی‌داشت.

من ماندم و خانه‌ای که صدای درِ بسته‌اش هنوز توی گوشم زنگ می‌زند.
درها بسته شدند، پنجره‌ها رو به دریاچه‌ای بی‌موج، و من میان چیزهایی که دیگر نام تو را صدا نمی‌زدند. تنها چیزی که باقی مانده بود، نفس‌های سنگینی بود که شب‌ها بی‌تو کشیدنشان شبیه فرو رفتن در باتلاق بود.

شب‌ها صدای پای کسی می‌آید. از کنار اتاق تو. از راهرو. گاهی درِ کمد باز می‌ماند، گاهی صندلی تکان می‌خورد.
اما تو نیستی. هیچ‌کس نیست.

شاید هم هستی. شاید آن سنگ نادیدنی که بردی، بخشی از من بود.

#طلوع


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/18/2025, 22:22
t.me/negareshe10/12850 Link
پرده‌ی دوم

صحنه:‌
همان اتاق. اما حالا نور کمی بیشتره، با ته‌رنگ آبی و سرد. اتاق به‌هم‌ریخته‌تر از قبل دیده می‌شه. کاغذهایی پاره روی زمین، و عکس کودکی قاب‌گرفته روی میز دیده می‌شه. آینه هنوز در جای خودشه، اما حالا گویی می‌درخشه، نه از نور، بلکه از حضوری پنهان.

(مرد وسط صحنه ایستاده، به عکسی روی میز خیره شده. صدای خفیف باد از بیرون شنیده می‌شه.)

مرد
(آرام، زیر لب)
این عکس... چرا هنوز دارمش؟
ده سالم بود...
شب تولدم، بابا اومد خونه، مست.
کیکو پرت کرد زمین.
مامان گفت ساکت باشم. همیشه همینو می‌گفت...
"ساکت باش، آروم باش، لبخند بزن..."
(مکث)
من از همون موقع یاد گرفتم چطور بخندم، بدون اینکه بخندم...

(صدای آینه دوباره بلند می‌شود، اما این بار با تُن ملایم‌تری)

آینه (صدا)
تو اون بچه رو فراموش کردی...
اونو توی صندوق خاطره‌هات زندونی کردی، چون دیدنش درد داشت.

(مرد به سمت آینه برمی‌گردد. صدایش لرزان است.)

مرد
چرا همه‌ی اینا الان برگشتن؟ چرا امشب؟
من که سعی کردم ببخشم... فراموش کنم...

آینه (صدا)
تو هیچ‌وقت نبخشیدی. فقط دفن کردی.
فراموشی، مرهم نیست... زخم رو عمیق‌تر می‌کنه.

(مرد با دستش میز را هل می‌دهد. عکس می‌افتد. نور روی عکس می‌تابد.)

مرد (با صدایی شکسته)
من اون بچه‌م... هنوز همونم...
ترسیده، تنها، تشنه‌ی دیده‌شدن...
فقط می‌خواستم کسی بگه "کافی هستی..."

(صدای آینه خاموش می‌شود. سکوت. ناگهان صدای کودکانه‌ای از پشت صحنه می‌آید، صدای خودش در کودکی.)

صدای کودک (خودِ مرد، با صدایی نازک و معصوم)
منو یادت رفته بود، نه؟
ولی من هنوز اینجام... توی دل تاریکت.

(مرد به گریه می‌افتد. روی زمین می‌نشیند. آینه آرام می‌لرزد، انگار جان دارد.)

مرد
(میان گریه)
برگرد... بیا بیرون... من دیگه نمی‌خوام تنهات بذارم.

(نور آرام روی مرد و آینه می‌تابد. سکوت. صدای قلب دوباره شنیده می‌شود، ولی این بار آرام و منظم.)

آینه (صدا، زمزمه‌وار)
روبه‌رو شدن... آغاز رستگاری‌ست...

(پایان پرده‌ی دوم)
#نمایشنامه‌نگاری
#طلوع

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/18/2025, 17:46
t.me/negareshe10/12847 Link
پرده‌ی سوم

صحنه:‌
همان اتاق. ولی این‌بار نور متفاوت است؛ انگار طلوع نزدیک شده. نوری ملایم از پنجره‌ی فرضی سمت راست می‌تابد. اتاق هنوز ساده‌ست، ولی دیگر سنگین نیست. آینه کمی مات شده، گویی بخار گرفته، یا شاید چیز زیادی برای بازتاب ندارد.

(مرد روی زمین نشسته. آرام. چشم‌هایش بسته. نفس‌های عمیق می‌کشد.)

مرد (آهسته)
من هنوز اینجام...
نفس می‌کشم...
با همه‌ی شکست‌هام، ترس‌هام، زخم‌هام...

(صدای کودک آرام در گوشش پیچیده)

صدای کودک
پس منو نمی‌ذاری برم، نه؟

مرد (لبخند محوی روی لبش)
نه...
تو بخشِ گم‌شده‌ی منی...
اگه تو نباشی، من کامل نیستم...

(نور آینه کم‌کم محو می‌شود. سکوتی دل‌نشین.)

(مرد بلند می‌شود. قدمی به‌سمت آینه می‌رود. اما این‌بار، به‌جای نگاه کردن، دستش را روی سطح آن می‌گذارد.)

مرد
من دیگه از دیدن خودم نمی‌ترسم.
حتی اگه تاریک باشم...
تاریکی هم بخشی از منه.

(مکث. صدای آینه برای آخرین‌بار شنیده می‌شود، ملایم و آرام)

آینه (صدا)
در آینه چیزی نمانده...
جز خودِ واقعی‌ات.

(مرد به‌سمت در اتاق می‌رود. اولین‌بار است که در نمایان می‌شود. لحظه‌ای دستش روی دستگیره مکث می‌کند. برمی‌گردد، به آینه نگاه می‌کند.)

مرد
(با لبخند)
خداحافظ...

(نور به‌تدریج بیشتر می‌شود، و صدای تیک‌تاک ساعت می‌ایستد. در باز می‌شود. نور سفید می‌تابد.)

(مرد از صحنه خارج می‌شود. نور روی آینه خاموش می‌شود.)

پایان.
#نمایشنامه‌نگاری
#طلوع

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/18/2025, 17:46
t.me/negareshe10/12848 Link
پرده‌ی اول

صحنه:‌
اتاقی تاریک و ساده. دیوارها خاکستری. در مرکز صحنه یک میز چوبی کهنه و یک صندلی. سمت چپ، آینه‌ای بزرگ و قدی نصب شده. نور تنها بر مرد و آینه می‌تابد. سکوت. فقط صدای تیک‌تاک ساعت شنیده می‌شود.

(مرد روی صندلی نشسته. کف دست‌هایش روی صورتش. آه می‌کشد. مکث.)

مرد
(با صدای خسته)
همه‌چی از همون شب شروع شد...
شبی که خودمو تو آینه دیدم، ولی... اون من نبود.
یه غریبه. با چشم‌هایی که منو قضاوت می‌کردن.
(مکث)
از اون موقع... دیگه هیچ‌چی مثل قبل نشد.

(سرش را بلند می‌کند، به آینه نگاه می‌کند.)

مرد
تو کی هستی؟
چرا وقتی نگات می‌کنم، حس می‌کنم دارم غرق می‌شم؟
من فقط می‌خوام... یکم سکوت. یکم صلح.

(صدایی بم، آرام، و بی‌رحم از آینه شنیده می‌شود.)

آینه (صدا)
تو از خودت فرار کردی.
سال‌هاست که نمی‌خوای ببینی چی شدی...
چشمهات پرن از دروغ‌هایی که به خودت گفتی.

(مرد بلند می‌شود. با تردید به آینه نزدیک می‌شود.)

مرد
نه... من فقط سعی کردم "طبیعی" باشم. مثل بقیه.
شغل... همسر... بچه...
این اشتباهه؟ مگه اینا چیزی نیست که همه می‌خوان؟

آینه (صدا)
تو هیچ‌وقت خودتو نپذیرفتی.
اون زندگی که ساختی، قلعه‌ایه از شن... روی دروغ.

مرد (با فریاد)
خفه شو!
تو فقط یه صدا توی سر منی! یه توهّم لعنتی!

آینه (آرام و برنده)
اگه من توهمم... پس چرا این‌همه ازم می‌ترسی؟

(مرد عقب می‌رود، دستش را بر سینه می‌گذارد. به نفس‌نفس می‌افتد.)

مرد (زمزمه‌وار)
من... من نمی‌دونم کی‌ام...
گاهی حس می‌کنم فقط یه پوستم... خالی از معنا...

(نور روی مرد کم می‌شود. نور آینه اندکی پررنگ‌تر می‌شود. صدای تیک‌تاک ساعت تندتر می‌شود.)

آینه (صدا، با طنین عجیب)
وقتشه که با خودت روبه‌رو بشی...
یا غرق شو... یا نجات پیدا کن.

(نور قطع می‌شود. صدای ضربان قلب بالا می‌رود. سکوت.)

پایان پرده‌ی اول
#نمایشنامه‌نگاری
#طلوع


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/18/2025, 17:46
t.me/negareshe10/12846 Link
#نامه‌نگاری
#خصوصی‌و‌دوستانه

دلبر نازنینم،

نمی‌دانم این واژه‌ها چقدر توان دارند احساساتم را برسانند، اما دلم می‌خواهد همین چند خط ساده، پلی باشد میان من و دلت. گاهی فقط با نوشتن است که می‌شود سکوت را شکست، و من حالا دارم سکوتِ دلم را برایت می‌نویسم.

هر لحظه که نیستی، جای خالی‌ات را با خیال پر می‌کنم. با خاطره‌ی صدایت، با برق چشمانت که حتی اگر دور هم باشی، باز در ذهنم روشن‌اند.
دلم برایت تنگ شده... برای بودن کنار تو، برای شنیدن حتی ساده‌ترین حرف‌هایت.

نمی‌دانم این دل‌تنگی‌ها را چگونه باید خلاصه کرد در واژه‌هایی که شاید هزار بار هم گفته شده باشند؛ اما وقتی "دوستت دارم" را می‌نویسم، انگار اولین بار است که این جمله در جهان آفریده می‌شود.

تو برای من فقط یک نفر نیستی. تو لحظه‌هایی هستی که دلم می‌خواهد برای همیشه کش بیایند، بمانند، و هیچ‌وقت تمام نشوند.

تا دیداری دوباره، با تمام مهر
#نامه‌نگاری
#طلوع


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/18/2025, 17:25
t.me/negareshe10/12845 Link
#نامه‌نگاری
#خصوصی‌ودوستانه‌

ای سرو روانِ باغ جان، ای یار مهربانِ روزهای نهان،

بعد از تقدیم دعا و اظهار شوق و تمنای دیدار، معروض می‌دارد دلِ دردمندِ این بنده‌ی مبتلای عشق، که مدّت‌هاست رُخَت از نظرِ مشتاقان پوشیده گشته و دل را از دیدارت محروم ساخته‌ای. نمی‌دانی که هجرانِ تو با دلِ من چه‌ها کرد و دوریِ تو آتشی است که در جانم شعله می‌کشد.

از روزی که نسیمِ گفت‌وگوی تو بر گوش جانم وزیدن گرفت، دلم دیگر قرار نگرفت. هر شب خیالِ تو بر بالینم می‌نشیند و هر سحر، نامِ توست که مرا از خوابِ سنگین بیدار می‌کند.

ای دلبر شیرین‌سخن، اگر به حکمِ تقدیر از وصل تو محرومم، لااقل بگذار نسیمی از مهر تو بر این دلِ غریب بوزد، که دل‌تنگی، صبوری از من ربوده و آهِ حسرت، سینه‌ام را تنگ کرده است.

نامه‌ام را با امید به پاسخِ مهرآمیزت به پایان می‌برم، و دل در گرو آن دارم که خطی از سرِ عنایت فرستی تا این دلِ بی‌قرار آرام گیرد.


به یادِ تو و به شوقِ دیدار
بنده‌ی عاشق‌پیشه‌ات
#نامه‌نگاری
#طلوع


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/18/2025, 17:25
t.me/negareshe10/12844 Link
#خاطره‌نگاری


،خاطره‌ای برای کوچه‌ی بن‌بست

نمی‌دانم چند سال گذشته، فقط می‌دانم آن روزها هنوز دلم به باران دلخوش بود. دبیرستان می‌رفتم و کوچه‌ی بن‌بستی که از مدرسه تا خانه امتداد داشت، برایم همه‌ی دنیا بود. باران که می‌بارید، آن کوچه بوی نارنج و خاک خیس می‌گرفت، و من هر عصر با قدم‌هایی آرام، به تماشای پنجره‌ای می‌رفتم که پرده‌اش همیشه نیمه‌باز بود.

او را از همان پنجره شناختم؛ پسری با موهای آشفته و نگاهی که شبیه هیچ‌کس نبود. هیچ‌وقت با هم حرف نزدیم، حتی یک سلام هم بین‌مان رد و بدل نشد. اما نگاه‌هایمان، گاهی که شجاعتش را داشتم، در هم گره می‌خورد و چیزی شبیه شعر، در دلم تکان می‌خورد.

یک روز، آن پنجره بسته ماند. فردایش هم. و فردای بعد. هیچ‌کس نگفت چه شد، فقط شنیدم که خانواده‌اش نقل مکان کرده‌اند. کوچه همان کوچه بود، باران همان باران، اما دیگر هیچ شعری در دلم خوانده نشد.

گاهی هنوز از آن کوچه عبور می‌کنم. پنجره هست، پرده هست، حتی شاید بوی نارنج هم باشد. اما نوجوانی‌ام، با تمام شورش، لابه‌لای غیاب آن نگاه، جاماند.

چند سال بعد، وقتی به اجبارِ بزرگ شدن، کوچه‌های کودکی را پشت سر گذاشتم، یاد گرفتم آدم‌ها همیشه آن‌قدر که به نظر می‌رسند، ماندگار نیستند. بعضی فقط می‌آیند تا بمانند در خاطره‌ای، پشت یک پنجره، در لحظه‌ای که هیچ‌کس اهمیتش را نفهمید.

آن روزها خیال می‌کردم عشق یعنی همین که کسی را از پشت یک پرده‌ی نازک دوست بداری، بی‌آن‌که کلامی رد و بدل شود. شاید هم واقعاً همین بود، عشق نوجوانی، ساده، خام، اما پاک. حالا که فکرش را می‌کنم، انگار اگر آن سلام گفته می‌شد، اگر آن پنجره یک‌بار فقط با صدایمان پر می‌شد، همه چیز شکسته می‌شد. شاید عشق، برای ماندن، باید ناتمام بماند.

یک‌بار، سال‌ها بعد، در شلوغی مترو، فکر کردم خودش را دیدم. همان چشم‌ها، همان موهای آشفته. اما نگاه نکرد. و من، بر خلاف تمام آن سال‌ها، جرأت کردم صدایش نزنم.
بعضی آدم‌ها برای همین‌اند؛ تا همیشه نیمه‌تمام بمانند، تا ردشان را در دل کوچه‌ای بارانی، تا آخر عمر با خودت ببری.

و هنوز هم، هر وقت باران می‌بارد، پنجره‌ای در ذهنم باز می‌شود. و من، همان دخترکِ خجالتی، با کیف مدرسه‌اش، ایستاده‌ام روبه‌روی خاطره‌ای که هیچ‌وقت اتفاق نیفتاد.

#طلوع


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/18/2025, 17:20
t.me/negareshe10/12843 Link
‍ #‍زمستان

همیشه بُهت زده به من می‌گفتند: «چطور تا الان نشدی؟! امکان نداره یه خانم بیست و هفت ساله تا حالا نشده باشه. »
سپس با لبخندی از بُهت زدگی ادامه می‌دادند: «خیالت راحت، میشی و...»
من در حالي‌كه می‌خندیدم و کیف می‌کردم، می‌گفتم:« عمرا بشم. »
همیشه با خانواده‌ام، بیرون می‌رفتم، خرید می‌کردیم، سینما می‌رفتیم، شهربازی، کوه، پارک، این طرف، آن طرف و خنده و خنده. به خاطر برف نیمه سنگین ديشب، تمام شهر سفیدپوش شده بود. هنگام غروب بود و احساس غریبی می‌کردم. خودم هم نمی‌دانستم چرا، اما هرچه بود، این‌بار دوست داشتم تنهایی بیرون بروم. لباس‌های گرم پوشیدم؛ کمی قهوه در فنجانی در بسته به همراه چند شکلات در کیفم گذاشتم و به کنار رود شهرمان رفتم. رود از میان دو کوه سفیدپوش شده می‌گذشت و به جز وسطش که آب جریان داشت، بقیه‌ی آن یخ زده بود و ساحلش هم پوشیده از برف بود. رد سرخِ غروب آفتاب در پل بلند پایین رود سایه انداخته بود. وقتی به آن‌جا رسیدم، احساس آرامش می‌کردم. فنجان قهوه را از کیفم درآوردم، شکلات را در دهانم گذاشتم و مثل بقيه كساني که اطرافم بودند از زیبایی رود لذت می‌بردم. بعضي‌ها گلوله‌ی برفی درست می‌کردند و با آن به دنبال هم می‌افتادند. بعضي‌ها هم آدم برفی درست می‌کردند و... .
چند ثانیه‌ای گذشت. نگاهی به سمت راستم انداختم؛ مردی پشت آدم برفی می‌درخشید که کلاهی شبیه کلاه دریانوردان اسپانیایی روی سر آدم برفی‌اش گذاشته بود. توجهم را جلب کرد، آرام جلو رفتم و با دقت به آدم برفی خیره شدم. برایم خیلی خاص بود؛ چشم‌هایی از جنس پوست پرتقال و به شکل قلب، لب‌هایش از جنس سرخاب، دو شاخه گل به جای دست‌هایش، چند تار مو به جای ابروهایش و .... با دیدنش احساس آرامش بیشتری می‌کردم و در عین حال دلم کمی شور می‌زد. در همین حس و حال بودم كه ناگهان مردی که پشت آدم برفی بود، در همان حالت از جایش بلند شد، بدون اینکه از جایش تکان بخورد، سرش را کمی به سمتم چرخاند و به من نگاه کرد. موهای مشکی اش در هوا می‌رقصیدند و چند دانه برف روی ابروهای پهن و بلندش می‌درخشید. چشم هایش به رنگ قهوه بود. صورت سبزه‌اش، زیبایی سبزه‌های نوروز و بینی‌اش عقابی تیز بال را در ذهنم مجسم می‌کرد. لب‌های کلفت و مردانه‌اش را ورچید، به چشم‌هایم خیره شد و من هم چشم هایم را به چشم‌هایش دوختم. بدجور به دلم می‌نشست، انگار تا کنون چنین مردی را ندیده بودم. هر لحظه بیشتر مجذوبش می‌شدم. دوست داشتم به سمتش بروم، اما انگار چیزی جلویم را می‌گرفت. در همین حس و حال بودم که با صدای بَمش گفت: «بیا عشقم! منتظرم!». این حرف بدجور به دلم نشست؛ انگار منتظر شنیدنش بودم. دوست داشتم هرچه دارم فدایش کنم. سریع شاخه گلی را که در کیفم بود برداشتم و یک قدم جلوتر رفتم. مرد گوشی‌اش را در جیب کتش گذاشت و ناگهان زنی چشم‌هایش را از پشت بست که حلقه ازدواجش در دستش می‌درخشید، مرد با لبخندی گفت: «بوی تنت، لطافت دستات و ... بدجور دلمو می‌بره عشقم، منتظرت بودم!»
زن خندید و دست‌هایش را از روی چشم‌های او برداشت. سریع رو به رویش ایستاد و چند ثانیه‌ای لب‌های هم را بوسیدند و من هم در همان جا ماتم برده بود. آن زن از دیدن آدم برفی به وجد آمده بود و شادی در چهره‌اش موج می‌زد. در حالي‌كه داشتند عکس می‌گرفتند، چشمم به حلقه ازدواج مرد که در دست چپش بود، افتاد. حلقه‌اش که می‌درخشید، بیشتر دلم می‌شکست؛ انگار تمام خوشی‌های دنیا یک‌باره برایم غم و اندوه شدند. شاخه‌ی گل از دستم افتاد، اشک از چشم‌هایم جاری شد و آن مرد دست در دست همسرش، بدون اینکه نگاهم کند از آن‌جا رفتند. یاد حرف‌های اطرافیانم افتادم که با لبخندی از بُهت زدگی می‌گفتند: «خیالت راحت، میشی! شاید با یه لبخند، یه نگاه، با دیدن یه عابر، سال‌ها آشنایی، همسایه و... ولي بالاخره میشی».
و من هم می‌خندیدم و مي گفتم: « عمرا بشم».
بعد از آن روز، هر روز همان موقع به لب رود می‌رفتم اما دیگر هرگز او را ندیدم و در حالي‌كه همه می‌خندیدند، قهوه‌ام را تلخ می‌نوشیدم.
[من محو نگاه‌های تو خالی در زمستانی که در زمستان ماند.]

#داستان: #زمستان
#برگرفته_از_کتاب: #لطفا...
#نشر: #ایجاز
#نویسنده: #مصطفی_باقرزاده


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/18/2025, 15:51
t.me/negareshe10/12842 Link
#گفت‌وگو

‍ با استاد دکتر سیروس شمیسا
[کاری از مجلهٔ ادبی نوپا]


▪️تدریس مهمترین کار است. معلم به معنای واقعی کلمه شخصیت‌ساز است. متأسفانه بد‌کسانی را وارد دانشگاه‌ها کرده‌اند. این پسرخالهٔ آن است و آن یکی پسردایی این. استاد ادبیات برای تدریس در دانشگاه‌ها می‌خواهید؟ بگذارید از فیلتر چند نفر از اساتید برجسته بگذرند. شفیعی کدکنی، باطنی، موحد و... این آدم‌ها چند دقیقه با یک نفر حرف بزنند می‌فهمند طرف چکاره است. این کار یک وظیفهٔ ملّی است. من هرچه آدم‌حسابی تا امروز به دانشگاه‌ها برای تدریس معرفی کردم هیچ‌کدام را استخدام نکردند. اما از دانشگاه‌های سراسر دنیا برایم نامه می‌آید که دو خط بنویس و فلانی را تأیید کن...

▪️گاهی آنچه در دانشگاه درس می‌دهند مال قرون وسطاست، یا بهتر است بگویم به شیوه‌های منسوخ قدیمی تدریس می‌شود. اگر استاد ندارند درس بدهد باید کمیت را محدود کنند. چهارتا استاد باسواد هم که باشد فراری می‌دهند. معجون بی‌سوادی و بد‌ذوقی و بی‌علاقگی بد‌کوفتی است. مثل مرض است، مثل این کروناست...

#دکترسیروس‌شمیسا
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/18/2025, 12:29
t.me/negareshe10/12841 Link
‍ ‍ در وسط اتفاق‌های مه‌آلود
حافظه من پر است
                از گل سوسن

#دکترسیروس‌شمیسا

مجموعه شعر: «زندگانی قدیمی‌ست»


صبح تان پر از عطر اقاقی
لحظه‌هایتان پر از اتفاق‌های قشنگ

#موسیقی
#بی‌کلام

*خاص نگارش و نوشتن
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/18/2025, 10:42
t.me/negareshe10/12840 Link
رمان #نفسم_رفت

قسمت شصت و سوم
مردی که دم در ایستاده بود هممون به سمت آلاچیقی که وسطش گودالی با سنگ چین درست کرده بودن برد و با اتش افروزی که از جیبش درآورد چوب های وسط گودال رو آتش زد و گفت :
- الان یکی میفرستم براتون سفارش بگیره
وقتی رفت نزدیک ترین جا به آتیش ایستادم و دستم رو به سمت شعله ها گرفتم تا گرمم بشه شیرین و رامین هم رو به روی من اون سمت آتیش ایستاده بودن شیرین دستش رو دور بازوی رامین حلقه کرده بود و خودش رو به رامین چسبونده بود تا هم از گرمای بدن رامین استفاده کنه هم از شعله های اتش
- آدم خوب نیست به دختر داییش حسودی کنه
برگشتم و به وحید که طبق عادت همیشه اش پشت سرم ایستاده بود و غافلگیرانه توی گوشم صحبت میکرد نگاه کردم
- رانیا کجا رفت؟
- یه عروسک تبلیغاتی اونور دید گفت میره اونجا پیشش بازی کنه
- تو این سرما؟
- بچه است دیگه سرما و گرما نمیدونه چیه که . تو هم فکر نکن بحث رو پیچوندیا
گیج نگاهم رو از زخم ابروش که تازه توجهم رو جلب کرده بود گرفتم بلکه بتونم تمرکزم رو روی حرفش بذارم و پرسیدم:
- بحث!!؟
لبخند زد و به رامین و شیرین که حالا تقریبا توی بغل هم روی سکوی کناری نشسته بودن اشاره کرد . بازم منظورش نفهمیدم اصلا حرفش رو درست و حسابی نشنیده بودم برگشتم که بپرسم که دستش دور کمرم حلقه شد انگار برق گرفتتم و سریع قبل از اینکه قلبم دستور موندن بده ذهنم واکنش نشون داد و ازش فاصله گرفتم با لبخند بهم نگاه کرد و بیخیال گفت:
- فقط می خواستم دیگه به کسی با حسرت نگاه نکنی
تازه منظورش رو گرفتم یعنی از نگاهم فهمیده بود منم دلم یه آغوش گرم میخواد که میخواست بغلم کنه؟ یعنی بخاطر این بغلم کرد و اون وقت من احمق از بغلش فرار کردم؟ . نه اصلا خوب کاری کردم شاید از کارش منظور بدی داشت . چه منظوری؟ اون تورو مثل خواهرش میدونه مثل رانیا همونجور که اونو بغل میکنه میخواست تورو بغل کنه .. از کجا معلوم؟همین امروز شیرین مستقیما لو داد که از عشقش به گوشه گیری افتاده بودم کسی که اینو بدونه راحت میتونه از احساسات من سواستفاده کنه . بابا این بدبخت خیلی احمقانه فکر میکنه تو این مدت که نبوده این احساس از سرت افتاده و حالا تو هم به دید برادر نگاش میکنی همونجور که مثل خنگا جلوی چشماش برادرش رو داداش صدا میکنی
کلافه از جدال بی نتیجه عقل و احساسم روی سکوی کناری نشستم . جای تعجب داشت که سکوی چوبی انقدر نرم بود باز صداش از کنار گوشم رسید:
- جات راحته؟
سریع بلند شدم و ایستادم و پشت سرم نگاه کردم . وای خدایا گند زدم روی پاش نشستم . من چم شده امشب؟
نگاه گیجم که دید قاه قاه خندید با صدای خنده اش توجه اون دو تا کلاغ عاشق اونوری جلب شد رامین زودتر از زنش فضولی کرد:
- به چی میخندید؟
عصبی از این همه تپق پشت سر همم تلافیش رو سر اون دوتا درآوردم
- هیچی شما به نامزد بازیتون بریتون برسید اصلا فکر نکنید حالا که مهمون دعوت میکنید باید هواشم داشته باشیدا. تعارف نکنید راحت باشید
اون دو تا هم انگار فقط منتظر همین پیشنهاد بودن که باز جیک تو جیک شدن اصلا به روی خودشون نیاوردن که بهشون تیکه انداختم پوف کلافه ای کشیدم و سعی کردم خونسردیمو بدست بیارم. وقتی دید باز کسی حواسش به ما نیست دستم رو که از کنار تنم آویزون بود رو گرفت و به سمت خودش کشید و بین خنده گفت:
- خب حالا عیب نداره که عزیزم بیا بشین کنار خودم عمو جون خودم هواتو دارم برات قاقا هم میخرم
از اینکه مسخره ام کرد لجم گرفت و دستم رو از دستش کشیدم اما قندیل بستن رو به لجبازی کردن ترجیح نمیدادم برای همین با این حال باز کنارش نزدیک به آتیش نشستم
همون موقه مردی با لباس سنتی که یه کاپشن مارک ادیداس روش پوشیده بود برای گرفتن سفارش از راه رسید و بعد از گرفتن سفارش چای و قلیون از اونجا رفت همین که خیالمون از رفتنش راحت شد هممون پوکیدیم از خنده شیرین بین خنده گفت :
- آخه لباس سنتی با کاپشن مارک؟
- خب بیچاره سردش بود شیرینم

ادامه دارد...


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/18/2025, 01:40
t.me/negareshe10/12839 Link
#خاطره‌نگاری


قبل از پنجاه سالگی به طرزی غافلگیرکننده یقین پیدا کردم که فانی هستم.

در یکی از شب‌های کارناوال، با زنی خارق‌العاده، پرشور تانگو می‌رقصیدم.
چنان چسبیده به هم می‌رقصیدیم که گردش خون در رگ‌هایش را حس می‌کردم و گرمای نفس‌های شتاب‌زده‌اش مرا به رخوتی لذت‌بخش فرو می‌برد...

در این حال خوش بودم که رعشه مرگ برای نخستین بار سراپایم را لرزاند و کم مانده بود نقش زمین شوم.

پنداری پیامی پرخاشگرانه از غیب در گوشم پیچید: هر کاری هم بکنی باز امسال یا صد سال دیگر، بالاخره برای ابد خواهی مرد...

زن وحشت‌زده از من فاصله گرفت و گفت: چی شده؟

گفتم هیچی و دستم را روی قلبم گذاشتم.

از آن پس دیگر عمرم را با سال حساب نکردم بلکه به لحظه شمردم...


خاطره دلبرکان غمگین من
#گابریل_گارسیا_مارکز


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/18/2025, 00:25
t.me/negareshe10/12838 Link
کانال ادبیات متوسطه اول
گروه دبیران ادبیات کشور
درس، نمونه سؤال و...
مطالب برای سطوح دبیران و دانشجومعلمان و دانش‌آموزان عزیز ارائه می‌شود.

لینک:
https://t.me/joinchat/AAAAAFU0kIShLLWSbgzjzQ
04/17/2025, 23:18
t.me/negareshe10/12837 Link
دوقلو

این کلمه ترکی است (مرکب از دق، ماده فعل دقماق= «زاییدن». به اضافه لو، پسوند نسبت) به معنای دو کودک که همزمان از یک شکم به دنیا آیند. در تداول فارسی زبانان، بخش اول این کلمه را عددِ دو فارسی گرفته و   ترکیب‌های سه‌قلو و چهارقلو و پنج‌قلو و... را از آن ساخته‌اند. ادبا این ترکیب‌ها را غلط می‌دانند و استعمال آن‌ها را منع می‌کنند. با این همه، ترکیب‌های سه‌قلو، چهارقلو الخ در فارسی گفتاری و نوشتاری رایج شده و جا افتاده است و چون جانشینی هم ندارد استعمال آنها را باید جایز دانست.

وانگهی، محققی این ترکیب‌ها را اصلاً فارسی دانسته و به‌ درستی چنین استدلال می‌کند:
نوعی بازی میان بچه‌ها هست به نام «یک قل دو قل» که با چند سنگریزه انجام می‌گیرد و «_و» را نیز می‌توانیم پسوندی بدانیم که دلالت بر کوچکی و تصغیر می‌کند و در گویش مردم شیراز به کار می‌رود، نظیر پسرو، خواجو و... (رجوع شود به مقاله هوشنگ فریور، در کیهان فرهنگی، مرداد ۱۳۶۷، ص ۵۱-۵۲).

باید دانست که برای بیان این معنی در متون قدیم فارسی ترکیب هم‌شکم آمده است که امروزه نیز می‌توان آن را به کار برد:
«قابیل را مراد بدین خواهر بود که با وی هم‌شکم بود و به یکجای بیامدند» (قصص الانبیاء، ۲۶).
همزاد نیز به همین معنی به کار رفته است:
«دین و مُلک دو برادر همزادند که در شکل و معنی از یکدیگر هیچ زیادت و نقصان ندارند» (چهارمقاله، ۱۸).
ولی واژه اخیر امروزه به معنای دیگری رایج است.

غلط‌ ننویسیم
ابوالحسن نجفی


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/17/2025, 19:54
t.me/negareshe10/12836 Link
🔹پرسش
برابر واژۀ «تقریباً» به فارسی چی میشه؟
یه کلمه‌ای که بشه توی گفتار محاوره هم ازش استفاده کرد.

🔹پاسخ

در زبان گفتار نیازی نیست قواعد زبان معیار به‌طور کامل رعایت شود. ضمن اینکه واژه‌هایی مانند «تقریباً» به‌دلیل کاربست فراوان در زبان فارسی غلط نیست. بااین‌حال، در مواردی که امکان دارد، چه گفتاری و به‌ویژه نوشتاری بهتر است برابر فارسی یا فارسی‌شدۀ آن را به کار برد، مانند:

اخیراً              👈به‌تازگی
اقلاً                👈دست‌کم
اکثراً               👈 بیشتر
صراحتاً           👈 آشکارا
04/17/2025, 19:52
t.me/negareshe10/12835 Link
ضرب المثل های رایج مردم جهان در مورد قانون

ضرب المثل ها جملاتی کوته هستند که می توانند در یک لحظه اثراتی به شگفتی خواندن یک کتاب قطور و یا یک نظق چندین ساعته را داشته باشند. ضرب المثل ها سرشار از پند و اندرز، عبرت، نکته های ظریف و خرد و حکمتی عمیق هستند. ضرب المثل ها در چهارچوب زمان و مکان نگنجیده و متعلق به تمامی فرهنگ ها، اقوام و ملل هستند که معمولا حاوی واقعیات مسلم است.

1. حق پیرتر از قانون است. (اسلونی)
2. باور کردن قوانین الهی آسان است ولیکن پایبندی به آن دشوار است. (چینی)
3. قانون مثل تار عنکبوت است، سوسک از آن رد می شود ولی مگس گرفتار می شود. (چکسلواکی)
4. قانون روی میز است و عدالت زیرِ میز (استونی)
5. قانون پرچم است و طلا بادی است که آن را به اهتزاز درمی آورد. (روسی)
6. قانون غالبا دندان خود را نشان می دهد ولی گاز نمی گیرد. (انگلیسی)
7. قانونی که درباره شیر و گاو یک جور حکم کند قانون نیست.(انگلیسی)
8. قانون سه روز پیرتر از دنیاست. (استونی)
9. چیزی که امروز قانونی عادلانه است ممکن است فردا ظالمانه باشد. (ایتالیایی)
10. دزد وقتی رفیق شد فاتحه قانون را بخوان (ایتالیایی)
11. کسی که از قانون کمک بگیرد می تواند گرگ را از گوش نگهدارد. (آفریقایی)
12. برای آنکه پیش روی قاضی نایستی، پشت سر قانون راه برو (انگلیسی)
13. در یک خروار قانون یک مثقال محبت وجود ندارد. (فرانسوی)
14. قانون وقتی زیاد شد اصل عدالت از بین میرود (فرانسوی)
15. حق بالاتر از قانون است. (روسی)
16. قانون ملت نمی سازد، ملت قانون می سازد. (انگلیسی)
17. یک ناطق فاسد، قانون را تحریف می کند. (رومی)
18. وضع شتابزده قوانین، همراه با راه های گریز از آنهاست. (رومی)
19. بی قانونی بهتر از قوانین بلااجرا است. (دانمارکی)
20. حتی خدایان آسمانی نیز توابع قوانین هستند. (رومی)
21. دزدان نیز قوانین خاص خود را دارند. (رومی)
22. قانون افراطی، خطای افراطی را به دنبال دارد. (رومی)
23. پارسایان نیازی به قوانین ندارند. (آلمانی)
24. هر قدر بر شمار قوانین افزوده می شود، به همان نسبت عده تبهکاران رو به افزایش می گذارد. (چینی)
25. عدم خشونت، قانون برتر است. (هندی)
26. عرف و عادت قانون ثانوی است (لاتین)
27. دفاع از خود اولین قانون طبیعت است. ((انگلیسی)
28. در کشورهای فاسد، تعداد قوانین بی شمار است. (رومی)
29. قوانین برای نقض شدن وضع می شوند. (اسپانیایی)
30. نه قانونی را وضع کن و نه قانونی را نقض کن (ایرلندی)
31. قوانین نو، رذالت نو! (آلمانی)
32. هیچ قانونی نمی تواند مناسب حال همه مردم باشد. (مجارستانی)
33. قانون زدگی باختن حق است. (دانمارکی)
34. قوانین زیاد، عدالت کمتر (اسپانیایی)
35. پیروز شدن بر جنایت بوسیله جنایت، قانونی نسیت.
36. قانون طلایی این است که چیزی به نام قانون طلایی وجود ندارد (برنارد شاو)
37. قانون روزگار بود همچو گردباد/ جز خاک و خس زمانه به بالا نمی برد (صائب تبریزی)

برگرفته از مقاله ای با همین عنوان، نوشته محمدرضا صبحی قشلاقی، نشریه کانون وکلای دادگستری، بهار 1388، شمار13.
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/17/2025, 16:39
t.me/negareshe10/12834 Link
شکّرشکن شوند همه طوطیان هند
«زین قند پارسی» که به بنگاله می‌رود
حافظ

👈 جمشید با دوستانش به سفر رفت.

👈 جمشید و دوستانش به سفر رفتند.

نکته👇

👈 در حالت نخست، چون معنای همراهی می‌دهد و نهاد واحد (مفرد) است، فعل مفرد می‌آید.

👈 در حالت دوم چون معنای عطف می‌دهد و نهاد مفرد نیست، فعل جمع می‌آید.


#زین_قند_پارسی
#استادعلیرضاحیدری
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/17/2025, 16:33
t.me/negareshe10/12833 Link
شکّرشکن شوند همه طوطیان هند
«زین قند پارسی» که به بنگاله می‌رود
حافظ

👈 جمشید با دوستانش به سفر رفت.

👈 جمشید و دوستانش به سفر رفتند.

نکته👇

👈 در حالت نخست، چون معنای همراهی می‌دهد و نهاد واحد (مفرد) است، فعل مفرد می‌آید.

👈 در حالت دوم چون معنای عطف می‌دهد و نهاد مفرد نیست، فعل جمع می‌آید.


#زین_قند_پارسی
#استادعلیرضاحیدری
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/17/2025, 16:33
t.me/negareshe10/12832 Link
‌هر صبح ز روی تو
هم‌خانه‌ی خورشیدم...

#فروغی‌‌بسطامی
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/17/2025, 11:32
t.me/negareshe10/12831 Link
رمان #نفسم_رفت

قسمت شصت و دوم
-  بریم؟
-  با ماشین تو میخواییم بریم؟
-  مشکلش کجاست؟
شونه بالا انداختم و بی تفاوت گفتم:
-   خب آخه خیلی وقت بود ازش استفاده نمیکردی گفتم شاید دلیلی داره
چشماشو ریز کرد و مشکوک پرسید:
-   چه دلیلی؟
-  چه میدونم گفتم شاید تحت تعقیب باشی
-  به چه علت اون وقت؟
ابروهام رو منظور دار بالا فرستادم و کوتاه گفتم:
-   پایگاه
قاه قاه خندید و بین خنده بینی ام رو تکون داد:
-   تو باز یاد این پایگاه افتادی؟ . یه بار که بهت گفتم چیزی نیست فضول خانم
یعنی هرکس دیگه بجای وحید این حرف رو میزد ، میزدم لهش میکردم اما خب این وحید بود نمیشد اذیتش کرد . دلم نمیومد بجاش نق زدم:
-   ولی من قانع نشدم
در ماشین با ریموت باز کرد و و در حال سوار کردن رانیا که قدش به ماشین شاسی بلندش نمیرسید گفت:
-   شما رو هم قانع میکنیم خانم خانما فعلا مرحمت نموده افتخار بدید سوار شید
در ماشین باز کردم و سوار شدم و وحید هم از اون سمت سوار شد و شروع به استارت زدن کردن اما هرچی استارت میزد ماشین روشن نمیشد تازه یاد هفته پیش افتادم که بنزین ماشینم تموم شده بود و مجبور شدم باک وحید رو خالی کنم . اوه اوه اگه بفهمه میکشتم سریع خودم به اون راه زدم:
-   بیا ماشینتم تعجب کرده که میخوای ازش استفاده کنی اون وقت تو هی انکار کن
بالاخره نگاهش به چراغ بنزین افتاد . وای وای فاتحه ام خونده است بشمار سه بحث عوض کردم
-   بیا با ماشین من بریم خب
بی توجه به حرف من به چراغ بنزینش نگاه کرد:
-   من مطمئنم آخرین بار باک این رو پر کردم و رفتم
به صورت کاملا نامحسوس از پنجره به بیرون نگاه کردم که چشمم به چشمش نیفته مبادا چشمم این راز رو هم ساده لو بده اما نمیدونم از کجا فهمید:
-   آیدا؟
-  هوم؟
-  منو نگاه کن ببینم
برگشتم و نگاهش کردم اما نه به چشماش. سعی کردم نگاهم به یقه پیرهنش باشه که از زیر کتش پیدا بود اینبار طلبکارنه اسمم رو صدا کرد
-   آیدا
-  هوم؟
رانیا از پشت کلاس اخلاق برگذار کرد
-   هوم نه آجی باید بگی بله
-  آیدا سی چهل لیتر بنزین این ماشین چی شده؟
صدامو مظلوم کردم و نگاهم رو مظلومتر و آروم گفتم:
-   خب پمپ بنزین دور بود تا اونجا نرسیده خاموش میکردم
چند لحظه به چشمام خیره شد و بعد یهو زد زیر خنده. اخم کردم و گفتم:
-   به چی میخندی؟
-  مظلومیت بهت نمیاد خنده دارت میکنه
گره ابروهام فشرده تر شد خنده دار خودت و اون یقه قرمز لباسته که رو کت مشکی پوشیدی و از سنت هم خجالت نمیکشی . دست به سینه نشستم و با اخم بهش نگاه کردم تا زمانی که خنده هاش تموم شد بعد در سمت خودش باز کرد و پیاده شد
-   پیاده شید . مجبوریم با ماشین تو بریم
خودش پیاده شد و برگشت تا در سمت رانیا رو هم باز کرد تا برای پیاده شدن هم کمکش کنه
***
شیرین و رامین رو کنار دستفروشی که لبو و باقله داغ میفروخت پیدا کردیم دستی براشون تکون دادم و به سمتشون رفتم با رامین دست دادم  اما موقع دست دادن با شیرین دستم رو کشید و من رو بغل کرد البته نه از سر علاقه یا دلتنگی فقط محض فضولی و آروم کنار گوشم زمزمه کرد:
-   چشمت روشن میبینم که آقاتون از قهرِ خونه مامانشینا برگشته
منم مثل خودش آروم جوری که بقیه نشنون گفتم:
-   خونه مامانشینا که من بودم آقا معلوم نیست تو این مدت سرش کجا گرم بوده
از آغوش هم که بیرون اومدیم شیرین اینبار با وحید دست دادم و سلام و احوالپرسی کرد:
-   سلام آقای دکتر رسیدن بخیر
وحید دکتر نبود اما شیرین از دکتر گفتنش منظور داشت هرچند که تیرش به هدف نخورد و وحید نگفت من دکتر نیستم تا شیرین بتونه بگه پس قضیه لابراتور چیه . در عوض وحید در کمال اعتماد به نفس دکتر بودنش رو پذیرفت
-   سلام شیرین خانم ممنون . سلامت باشید
گویا زمانی که من و شیرین تو بغل هم در حال فضولی بودیم وحید و رامین آشنا شده بودن پس مراسم معارفه لازم نبود و همگی برای پیدا کردن جای مناسب بالا رفتیم
رامین که خیال خودش رو راحت کرد و بدون رودربایسی دست زنش رو گرفت تا با وجود سرخر به نامزد بازیش بپردازه.
اون دو تا دست تو دست هم جلو میرفتن و ما دو تا هم دست تو دست آیدا پشت سرشون میرفتیم رامین سربرگردوند و گفت:
-   یه جا میشناسم زمستونا آلاچیقا رو راه میندازه و وسطش هم هیزم میذاره و برات اتیش روشن میکنه که گرم شی . موافقید بریم همونجا؟
من فقط سر تکون دادم و وحید با یه فرق نمیکنه خودش رو راحت کرد و همگی به سمت کافه مورد نظر رامین رفتیم خود رامین جلو رفت و با مسئول کافه صحبت کرد

ادامه دارد...


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/17/2025, 02:30
t.me/negareshe10/12829 Link
-  مشکلش کجاست؟
شونه بالا انداختم و بی تفاوت گفتم:
-   خب آخه خیلی وقت بود ازش استفاده نمیکردی گفتم شاید دلیلی داره
چشماشو ریز کرد و مشکوک پرسید:
-   چه دلیلی؟
-  چه میدونم گفتم شاید تحت تعقیب باشی
-  به چه علت اون وقت؟
ابروهام رو منظور دار بالا فرستادم و کوتاه گفتم:
-   پایگاه
قاه قاه خندید و بین خنده بینی ام رو تکون داد:
-   تو باز یاد این پایگاه افتادی؟ . یه بار که بهت گفتم چیزی نیست فضول خانم
یعنی هرکس دیگه بجای وحید این حرف رو میزد ، میزدم لهش میکردم اما خب این وحید بود نمیشد اذیتش کرد . دلم نمیومد بجاش نق زدم:
-   ولی من قانع نشدم
در ماشین با ریموت باز کرد و و در حال سوار کردن رانیا که قدش به ماشین شاسی بلندش نمیرسید گفت:
-   شما رو هم قانع میکنیم خانم خانما فعلا مرحمت نموده افتخار بدید سوار شید
در ماشین باز کردم و سوار شدم و وحید هم از اون سمت سوار شد و شروع به استارت زدن کردن اما هرچی استارت میزد ماشین روشن نمیشد تازه یاد هفته پیش افتادم که بنزین ماشینم تموم شده بود و مجبور شدم باک وحید رو خالی کنم . اوه اوه اگه بفهمه میکشتم سریع خودم به اون راه زدم:
-   بیا ماشینتم تعجب کرده که میخوای ازش استفاده کنی اون وقت تو هی انکار کن
بالاخره نگاهش به چراغ بنزین افتاد . وای وای فاتحه ام خونده است بشمار سه بحث عوض کردم
-   بیا با ماشین من بریم خب
بی توجه به حرف من به چراغ بنزینش نگاه کرد:
-   من مطمئنم آخرین بار باک این رو پر کردم و رفتم
به صورت کاملا نامحسوس از پنجره به بیرون نگاه کردم که چشمم به چشمش نیفته مبادا چشمم این راز رو هم ساده لو بده اما نمیدونم از کجا فهمید:
-   آیدا؟
-  هوم؟
-  منو نگاه کن ببینم
برگشتم و نگاهش کردم اما نه به چشماش. سعی کردم نگاهم به یقه پیرهنش باشه که از زیر کتش پیدا بود اینبار طلبکارنه اسمم رو صدا کرد
-   آیدا
-  هوم؟
رانیا از پشت کلاس اخلاق برگذار کرد
-   هوم نه آجی باید بگی بله
-  آیدا سی چهل لیتر بنزین این ماشین چی شده؟
صدامو مظلوم کردم و نگاهم رو مظلومتر و آروم گفتم:
-   خب پمپ بنزین دور بود تا اونجا نرسیده خاموش میکردم
چند لحظه به چشمام خیره شد و بعد یهو زد زیر خنده. اخم کردم و گفتم:
-   به چی میخندی؟
-  مظلومیت بهت نمیاد خنده دارت میکنه
گره ابروهام فشرده تر شد خنده دار خودت و اون یقه قرمز لباسته که رو کت مشکی پوشیدی و از سنت هم خجالت نمیکشی . دست به سینه نشستم و با اخم بهش نگاه کردم تا زمانی که خنده هاش تموم شد بعد در سمت خودش باز کرد و پیاده شد
-   پیاده شید . مجبوریم با ماشین تو بریم
خودش پیاده شد و برگشت تا در سمت رانیا رو هم باز کرد تا برای پیاده شدن هم کمکش کنه
***
شیرین و رامین رو کنار دستفروشی که لبو و باقله داغ میفروخت پیدا کردیم دستی براشون تکون دادم و به سمتشون رفتم با رامین دست دادم  اما موقع دست دادن با شیرین دستم رو کشید و من رو بغل کرد البته نه از سر علاقه یا دلتنگی فقط محض فضولی و آروم کنار گوشم زمزمه کرد:
-   چشمت روشن میبینم که آقاتون از قهرِ خونه مامانشینا برگشته
منم مثل خودش آروم جوری که بقیه نشنون گفتم:
-   خونه مامانشینا که من بودم آقا معلوم نیست تو این مدت سرش کجا گرم بوده
از آغوش هم که بیرون اومدیم شیرین اینبار با وحید دست دادم و سلام و احوالپرسی کرد:
-   سلام آقای دکتر رسیدن بخیر
وحید دکتر نبود اما شیرین از دکتر گفتنش منظور داشت هرچند که تیرش به هدف نخورد و وحید نگفت من دکتر نیستم تا شیرین بتونه بگه پس قضیه لابراتور چیه . در عوض وحید در کمال اعتماد به نفس دکتر بودنش رو پذیرفت
-   سلام شیرین خانم ممنون . سلامت باشید
گویا زمانی که من و شیرین تو بغل هم در حال فضولی بودیم وحید و رامین آشنا شده بودن پس مراسم معارفه لازم نبود و همگی برای پیدا کردن جای مناسب بالا رفتیم
رامین که خیال خودش رو راحت کرد و بدون رودربایسی دست زنش رو گرفت تا با وجود سرخر به نامزد بازیش بپردازه.
اون دو تا دست تو دست هم جلو میرفتن و ما دو تا هم دست تو دست آیدا پشت سرشون میرفتیم رامین سربرگردوند و گفت:
-   یه جا میشناسم زمستونا آلاچیقا رو راه میندازه و وسطش هم هیزم میذاره و برات اتیش روشن میکنه که گرم شی . موافقید بریم همونجا؟
من فقط سر تکون دادم و وحید با یه فرق نمیکنه خودش رو راحت کرد و همگی به سمت کافه مورد نظر رامین رفتیم خود رامین جلو رفت و با مسئول کافه صحبت کرد

ادامه دارد...
04/17/2025, 02:30
t.me/negareshe10/12830 Link
🎧 خاطره‌گویی شنیدنی دکتر #محمدجعفرمحجوب از کلاس‌های درس استادش #بدیع‌الزمان‌فروزان‌فر در دانش‌گاه تهران

بخشی از درس‌گفتار هفت‌پیکر نظامی گنجه‌ای در دانش‌گاه برکلی ِ آمریکا
سال ۱۹۹۵

🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/16/2025, 19:05
t.me/negareshe10/12828 Link
رمان #نفسم_رفت

قسمت شصت و یکم
نگاهمون که با هم تلاقی کرد هم زمان من و وحید با هم از خنده ترکیدیم رانیا انقدر این حرف جدی زده بود واکنشی بجز خندیدن نمیتونست داشته باشه وحید با یه حرکت رانیا رو بغل کرد و روی پاهاش نشوند و لپ های تپلش رو بوسید
- قربونت بره داداشی قبلنا از این عشوه ها نمیومدی از خواهرت این دلبریا رو یاد گرفتی؟
با تعجب به وحید نگاه کردم . یعنی الان جدی گفته بود؟ . به نظرش من دلبر بودم؟ . قبل از اینکه فرصت کنم از این حرف ذوق کنم رانیا توجه وحید جلب کرد تا من برای ذوق کردنم تماشاگری که با لبخند فقط برای چند لحظه خیره ام شده بود رو نداشته باشم
- خب راست میگم دیگه نگاه کن همش از خط زدی بیرون نقاشیمو زشت کردی
دفترش رو دستش گرفت و همونجور که روی پای وحید نشسته بود شروع کرد برگه زدن دفترش
- نگاه کن من خودم چقدر قشنگ همشون رو رنگ کردم
و وحید با حوصله به نقاشی های کودکانه خواهرش خیره شد و من هم باز سرگرم تصحیح اوراق امتحانی دانشجوهام شدم اما خب فقط اگر این تپش قلب مسخره اجازه میداد تمرکز کنم
- آهان نگاه کن . اینجا خودتم از خط زدی بیرون
- اینو که من نکشیدم . اینو آجی آیدا کشید
- اِ؟ که اینطور . حالا که دقت میکنم میبینم اونقدرا هم بد نیست
یعنی الان باید اینو تعریف از خودم حساب کنم؟ . از نقاشیم تعریف کرد؟ . اصلا من چرا بجای اینکه حواسم به برگه ها باشه پیش اون دوتاست
- اوهوم .خاله سوزان مربی مهدمون هم وقتی دید گفت خوشگل کشیده تازه بهش صد آفرین هم داد نگاه کن
- راستش رو بگو وروجک به خاله سوزانت گفتی کی این رو کشیده؟
- من که دروغ نمیگم بهش گفتم آجی آیدا جونم کشیده
- خوب اون چی گفت؟
- اول گفت که خوشگل کشیده بعد گفت معنی آیدا چیه؟
صدای وحید اینبار منو مخاطب قرار داد:
- راست میگه ها آیدا . معنی اسمت چیه؟
هان ؟ این الان با من بود منو انقدر صمیمی و راحت صدا کرد؟ با تعجب به سمتش سر بلند کردم و گفتم:
- با منی؟
- آره دیگه اسم من که آیدا نیست
پیش خودم فکر کردم همچین هم بی شباهت به آیدا نیست و درعوض جواب دادم
- در واقع اسمم قرار بود آیرا باشه اما کارمند ثبت احوال موقع صدور شناسنامه اشتباهی به جای آیرا مینویسه آیدا و از اون موقع اسمم آیدا میشه
- یعنی معنی خاصی نداره؟
- معنی آیدا نمیدونم ولی آیرا در زبان یونان باستان اسم الهه ای بود که برخلاف قوانین خدایان عاشق یه انسان میشه و همین باعث فنا پذیر شدن و مرگش میشه
چند لحظه هر دو به هم خیره شدیم و بعد صدای زمزمه آهسته اش رو شنیدم که گفت
- امیدوارم سرنوشت عشق تو مثل اسمت نباشه
***
سر و صدای بازی رانیا و وحید کل ساختمون برداشته بود که بالاخره شالم پیدا کردم و دور گردنم پیچیدمش و از ساختمون خارج شدم به محض باز کردن در چنان سوز سردی به صورتم خورد که مجبور شدم خاله محترم شیرین جون رو به یاد بیارم که وسط بهمن ماه هوس کوه رفتن کرده بود به هر حال عمه اش مادر خودم بود و احترامش واجب بود از این فکر خبیثانه نخودی خندیدم
رانیا دست از دوییدن دنبال برادرش برداشت و دست به سینه حق به جانب گفت :
- چه عجب بالاخره شما حاضر شدید آجی
لبخند به لب توی ذهنم گفتم نه که خیلی هم در لحظات غیبتم به شما و برادر گرام سخت گذشت که حالا برای حضورم خوشحال بشید
وحید هم که بالاخره از دست بازی کودکانه و با اون هیکل دوییدن خلاص شده بود ایستاد و سوییچ ماشینش رو دور انگشتش گردوند

ادامه دارد....


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/16/2025, 13:30
t.me/negareshe10/12827 Link
شکّرشکن شوند همه طوطیان هند
«زین قند پارسی» که به بنگاله می‌رود
حافظ



🔹یکی از موارد کاربست «ویرگول» بین واژه‌های تکراری است. درواقع، گاهی در جمله دو واژه پشت سر هم تکرار می‌شود که برای جلوگیری از  بدخوانی، بین آن‌ها ویرگول می‌گذاریم.

🔸مانند:
آن کشور، کشور خوبی برای زندگی نیست.
این جلسه، جلسۀ مهمی بود.
این خبر، خبر اول همۀ رسانه‌ها شد.

#زین_قند_پارسی
#استادعلیرضاحیدری
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/16/2025, 10:47
t.me/negareshe10/12826 Link
شکّرشکن شوند همه طوطیان هند
«زین قند پارسی» که به بنگاله می‌رود
حافظ



🔹یکی از موارد کاربست «ویرگول» بین واژه‌های تکراری است. درواقع، گاهی در جمله دو واژه پشت سر هم تکرار می‌شود که برای جلوگیری از  بدخوانی، بین آن‌ها ویرگول می‌گذاریم.

🔸مانند:
آن کشور، کشور خوبی برای زندگی نیست.
این جلسه، جلسۀ مهمی بود.
این خبر، خبر اول همۀ رسانه‌ها شد.

#زین_قند_پارسی
#استادعلیرضاحیدری
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/16/2025, 10:47
t.me/negareshe10/12825 Link
باشگاه استقلال خوزستان، در یک کار زیبا، نام بازیکن‌ها را #فارسی پشت پیراهنشان‌ نوشته است.

کاش یاد بگیریم بیخودی همه‌جا از خط انگلیسی استفاده نکنیم. مثلاً، چه ضرورتی دارد کارت‌های عروسی و تولد را به انگلیسی طراحی و چاپ کنیم؟
#استادحسین‌جاوید
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/16/2025, 10:39
t.me/negareshe10/12824 Link
#خاطره‌نگاری

(آری اینچنین بود اخوان)

در سال چهل و یک می خواستم کتابی از اشعار خودم چاپ کنم. خانه اخوان به خانه من نزدیک بود گاه او می آمد و گاه من به سراغش می رفتم اگر شعر تازه ای گفته بودیم می خواند و می خواندیم. شبی شعر میخانه خود را می خواندم به این بیت رسیدم که:

راز دل گفتن مستان شب یلدا خواهد
یک شب متصلی از همه شبها خواهد

از کلمه متصل خوشم نیامد خاصه که "یاء" حشو هم داشت... در اندیشه واژه فارسی بودم اخوان پرسید: چیه؟ اشکال را گفتم. اخوان گفت: با هم فکر می کنیم شاید کاری کردیم. یکی دو ساعت مغزهامان را به کار انداختیم نتوانستیم کلمه مناسبی پیدا کنیم. همین که منصرف شدیم ناگهان کلمه "پیوسته" در مغز من جای گرفت و بیت به این صورت درآمد:

راز دل گفتن مستان شب یلدا خواهد
بلکه پیوسته شبی از همه شبها خواهد

و در نتیجه کلمه حرامزاده متصل از میان برداشته شد، اخوان مثل اینکه دنیا را به او داده اند از جا پرید و هی چپ و راست مرا می بوسید و تکرار می کرد آفرین، جانم عماد، این چنین بود اخوان.


"با اخوان"
مقاله ای از: #عمادخراسانی
کتاب: همراه_آن_لحظه_های_گریزان
نقد، تفسیر، شعر و خاطراتی درباره زندگی و آثار مهدی اخوان ثالث (م.امید)
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/16/2025, 10:01
t.me/negareshe10/12823 Link

   صبح‌کشور میوات
        یاسمین‌بهار است این
بـوی ناز می‌آید
        جلوه‌گاه یار است این ...

#بیدل

صبح تان خوشبو و پر از گل های بهاری
#موسیقی
#بی‌کلام
*خاص نگارش و نوشتن
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/16/2025, 10:00
t.me/negareshe10/12822 Link
#ضرب‌المثل‌هایی که مصراعی از یک بیت شعر بوده‌اند

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/16/2025, 01:57
t.me/negareshe10/12821 Link
«اگر می خواهی بنویسی، اول باید خواندن را یاد بگیری! هر روز بنویس، حتی اگر بنظرت مزخرف باشد. سبک تو از تلاش‌های بی‌پایان متولد می‌شود… و فراموش نکن: نویسنده مانند راهبی است که در سلول تنهایی‌اش، به عبادت کلمات مشغول است.»
#فلوبر
نامه به خواهرزاده اش کارولین (۱۸۶۴)
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/15/2025, 21:56
t.me/negareshe10/12820 Link
در ستایش خواندن و‌ داستان

گزیده ای از سخنرانی ماریا بارگاس یوسا به هنگام دریافت جایزه نوبل ادبیات

یوسا در گفت‌وگویی توضیح می‌دهد که چگونه از «نامه‌های فلوبر» آموخت که «استعداد» عبارت از «انضباطی سخت و صبری طولانی» است. او می‌گوید: «وقتی جوان بودم... مطالعه‌ی آثار فلوبر کمک بسیار بزرگی به من کرد. من همیشه خواندن نامه‌های فلوبر را به نویسندگان جوان توصیه می‌کنم، چون برخلاف بعضی نویسنده‌ها که نبوغشان زود جلوه می‌کند، فلوبر وقتی شروع به نوشتن کرد نویسنده‌ی بدی بود. این تسلای بزرگی است برای آن‌هایی که نابغه‌ی پیش‌رس نیستند و حس می‌کنند نوشته‌هاشان واقعاً بد است. تفاوت در این است که فلوبر به اینکه نویسنده‌ای میان‌مایه باشد خرسند نبود. تصمیم گرفت نویسنده‌ی بزرگی بشود و هنر خودش را با اراده، انضباط، تلاش و سرسختی آفرید... او با پیش‌نهادن هدف‌های ناممکن در برابر خودش، به نابغه تبدیل شد.» بنگرید به: ماریو بارگاس یوسا (۱۳۹۶) چرا ادبیات؟ ترجمه‌ی عبدالله کوثری، انتشارات لوح فکر، صص ۹۱ و ۹۲.
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/15/2025, 21:54
t.me/negareshe10/12819 Link
بهار
  تعجب سبزی‌ست
    در چشم‌های خاک
       رو‌به‌روی این شگفت
              درنگ کن

و درختان
        تجسم استفهامی سبز
              که سال را چگونه سراوردی
و   در  زمین
    برای شکفتن حتی یک گل
              هیچ فکر کرده‌ای؟

من از تامل بهار برمی‌گردم
     و احساسم
       با بوی شکوفه‌ها گره خورده است
            و قاب چشم‌من
                 از اشک‌های حسرت خیس

ّبهار

از حیطه‌ی تماشای صرف، بیرون است
  بهار
    فلسفه‌ی ساده‌ایست
        برای آنکه بدانیم
             زمین عرصه‌ی کوچ است
و
  غفلت
      آه
          غ....ف...ل...ت

           چه دریغ مطولی


#سلمان‌هراتی
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/15/2025, 20:49
t.me/negareshe10/12818 Link
Search results are limited to 100 messages.
Some features are available to premium users only.
You need to buy subscription to use them.
Filter
Message type
Similar message chronology:
Newest first
Similar messages not found
Messages
Find similar avatars
Channels 0
High
Title
Subscribers
No results match your search criteria