رمان #نفسم_رفت
قسمت شصت و نهم و هفتادم
دستم جلوی دهانم گرفتم که صدای از خنده ترکیدنم به اونور خط نرسه جوری که متوجه خنده ام نشه گفتم:
- خواهش میکنم پس هماهنگ کردن کلاس با مدیر آموزش هم با خودتون به منم خبر بدید
- چشم استاد فقط برای همون یه ساعت قبل از امتحان دیگه؟
- بله با همکلاسی های دیگه تون هم هماهنگ کنید دوست داشتن بیان
- بازم ممنون استاد اصلا نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم
توی دلم تایید کردم.واقعا هم که نمیدونی اخه آدم به استادش میگه خیلی ماهی؟ اونم یه استاد خوشگل و جوون؟ . والا
قبل از اینکه بخاطر لحنش از خنده بترکم سرسری خدافظی کردم و گوشی قطع کردم.
به محض قطع شدن گوشی من و نوید زدیم زیر خنده . حالا نخند و کی بخند نوید بین خنده اش گفت
- چه پسر باحالی بود این خلیلی ،یادم بنداز شمارشو ازت بگیرم باهاش معاشرت کنم . خدا حفظش کنه که موجبات خنده ما رو فراهم کرد . یعنی فقط کم مونده بود از اون ور خط بپره یه ماچت هم بکنه
وحید اما حتی یه لبخند هم نزد در عوض با غرغر گفت:
- هیچم پسر باحالی نبود . پسره پررو میذاشتنش همین جا ابراز علاقه هم میکرد
بعد دهانش کج کرد تا ادای خلیلی رو دربیاره
- خیلی ماهی خیلی ماهی
با لبخند به بیرون زفتنش از آشپزخونه نگاه کردم انقدر عصبی بود که حتی دستهاش هم نشست و رفت . حسادت اون هم کم با نمک نبودا
***
مگه یه لحظه آروم میگرفت تا شالش رو درست دور گردنش بپیچم؟ همش در حال ورجه ورجه بود . از بعد از نهار که بهش گفته بودم لباس بپوشه تا با هم بریم توی حیاط و آدم برفی درست کنیم یه لحظه هم آروم قرار نداشت
- دستکش هات هم بپوش تا بریم
- آجی من میخوام به برفا دست بزنم دستکش بپوشم که نمیشه
- دستکش نپوشی هم من نمیبرمت بیرون
با غیض دستکش های کوچولو و عروسکیش رو دست میکرد که صدای وحید از بالای پله ها رسید:
- کجا میرید؟
غیظش فقط برای من بود جواب داداش جونش با ذوق و خنده داد:
- میریم آدم برفی درست کنیم
مثل بچه های دو ساله دستهاش به هم کوبید و با شو ق گفت:
- آخ جون آدم برفی . صبر کنید لباس بپوشم منم بیام
خوب نگاش کردم شاید من اشتباه میکردم و جای سی سال سن فقط چهار سال داشت نگاه عاقل اندر سفیه من فقط باعث قهقه اش شد و سرخوش رفت تا لباس بپوشه
دست رانیا گرفتم و با هم به حیاط رفتیم قصد داشتم زیر پیرترین درخت حیاط که سایه گسترده تری داشت آدم برفی درست کنم که سایه اش مانع رسیدن نور آفتاب و آب شدنش بشه
بیلچه و سطل کوچکتر و دست رانیا دادم و فرستادمش تا برای آدم برفی برف جمع کنه و خودم هم خم شدم تا سطل بزرگتر و از برف پر کنم همین که خم شدم سرمای روی گونه ام حس کردم و بعد از اون صدای خنده نوید بلند شد برگشتم و پشت سرم نگاه کردم برادر ها کنار هم ایستاده بودن و به ریش من میخندیدن روی گونه ام دست کشیدم و باقی مونده برفها از صورتم پاک کردم گلوله برفی که دست نوید بود نشون میداد کار اونه با عصبانیت فریاد زدم
- بلایی به سرت بیارم مرغ های اسمون به حالت گریه کنن
هنوز حرفم تموم نشده وحید از شدت خنده روی پاهاش خم شد و بین خنده اش گفت
- شرط رو باختی نوید شام امشب با تو
گنگ نگاشون کردم یعنی چی؟چه شرطی؟. نوید حق به جانب نگام کرد:
- من یه ترم کامل خودکشی کردم به تو تنوع تو تهدید کردن رو یاد بدم که هی با نمره دو منو تهدید نکنی اد همین یه بار که من سر تهدید نمره دو شرط بسته بودم تو باید تنوع به خرج بدی
یهو ذهنم جرقه زد . این دو تا منو مسخره کرده بودن؟ . عادت داشتم تا نوید اذیتم میکرد با این تهدید که بهت دو میدم ادبش کنم اما حالا که نمره ها رو دیروز رد کرده بودم که دیگه این تهدید فایده ای نداشت خواستم به خواهش دو ماهه نوید جامه عمل بپوشونم و با یه تهدید جدیدتر آدمش کنم .اون وقت این دوتا حالا منو مسخره میکردن و سر شیوه تربیتی من شرط میبستن؟
خم شدم و بدون هدف مشتی برف برداشتم و با یه حرکت دست فشرده اش کردم و به سمت نوید پرت کردم
- پسره بی لیاقت حیف نوزدهی که من به تو دادم
از دستم فرار کرد و به سمت دیگه ای دویید در حالی که دنبالش میدوییدم خم شدم و گوله برفی دیگه ای برداشتم و در همون حال هم با صدای جیغ جیغوم تهدید میکردم
- همون دو هم از سرت زیاد بود
گوله بعدی به سمتش پرت کردم اینبار مستقیم توی کمرش نشست باز خم شدم و گوله ای دیگه ای درست کردم و به سمتش پرت کردم
- یعنی تو ترم دیگه با من کلاس نداری که حالت بگیرم؟
ادامه دارد ....
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─