پردهی اول
صحنه:
اتاقی تاریک و ساده. دیوارها خاکستری. در مرکز صحنه یک میز چوبی کهنه و یک صندلی. سمت چپ، آینهای بزرگ و قدی نصب شده. نور تنها بر مرد و آینه میتابد. سکوت. فقط صدای تیکتاک ساعت شنیده میشود.
(مرد روی صندلی نشسته. کف دستهایش روی صورتش. آه میکشد. مکث.)
مرد
(با صدای خسته)
همهچی از همون شب شروع شد...
شبی که خودمو تو آینه دیدم، ولی... اون من نبود.
یه غریبه. با چشمهایی که منو قضاوت میکردن.
(مکث)
از اون موقع... دیگه هیچچی مثل قبل نشد.
(سرش را بلند میکند، به آینه نگاه میکند.)
مرد
تو کی هستی؟
چرا وقتی نگات میکنم، حس میکنم دارم غرق میشم؟
من فقط میخوام... یکم سکوت. یکم صلح.
(صدایی بم، آرام، و بیرحم از آینه شنیده میشود.)
آینه (صدا)
تو از خودت فرار کردی.
سالهاست که نمیخوای ببینی چی شدی...
چشمهات پرن از دروغهایی که به خودت گفتی.
(مرد بلند میشود. با تردید به آینه نزدیک میشود.)
مرد
نه... من فقط سعی کردم "طبیعی" باشم. مثل بقیه.
شغل... همسر... بچه...
این اشتباهه؟ مگه اینا چیزی نیست که همه میخوان؟
آینه (صدا)
تو هیچوقت خودتو نپذیرفتی.
اون زندگی که ساختی، قلعهایه از شن... روی دروغ.
مرد (با فریاد)
خفه شو!
تو فقط یه صدا توی سر منی! یه توهّم لعنتی!
آینه (آرام و برنده)
اگه من توهمم... پس چرا اینهمه ازم میترسی؟
(مرد عقب میرود، دستش را بر سینه میگذارد. به نفسنفس میافتد.)
مرد (زمزمهوار)
من... من نمیدونم کیام...
گاهی حس میکنم فقط یه پوستم... خالی از معنا...
(نور روی مرد کم میشود. نور آینه اندکی پررنگتر میشود. صدای تیکتاک ساعت تندتر میشود.)
آینه (صدا، با طنین عجیب)
وقتشه که با خودت روبهرو بشی...
یا غرق شو... یا نجات پیدا کن.
(نور قطع میشود. صدای ضربان قلب بالا میرود. سکوت.)
پایان پردهی اول
#نمایشنامهنگاری
#طلوع
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─