- مشکلش کجاست؟
شونه بالا انداختم و بی تفاوت گفتم:
- خب آخه خیلی وقت بود ازش استفاده نمیکردی گفتم شاید دلیلی داره
چشماشو ریز کرد و مشکوک پرسید:
- چه دلیلی؟
- چه میدونم گفتم شاید تحت تعقیب باشی
- به چه علت اون وقت؟
ابروهام رو منظور دار بالا فرستادم و کوتاه گفتم:
- پایگاه
قاه قاه خندید و بین خنده بینی ام رو تکون داد:
- تو باز یاد این پایگاه افتادی؟ . یه بار که بهت گفتم چیزی نیست فضول خانم
یعنی هرکس دیگه بجای وحید این حرف رو میزد ، میزدم لهش میکردم اما خب این وحید بود نمیشد اذیتش کرد . دلم نمیومد بجاش نق زدم:
- ولی من قانع نشدم
در ماشین با ریموت باز کرد و و در حال سوار کردن رانیا که قدش به ماشین شاسی بلندش نمیرسید گفت:
- شما رو هم قانع میکنیم خانم خانما فعلا مرحمت نموده افتخار بدید سوار شید
در ماشین باز کردم و سوار شدم و وحید هم از اون سمت سوار شد و شروع به استارت زدن کردن اما هرچی استارت میزد ماشین روشن نمیشد تازه یاد هفته پیش افتادم که بنزین ماشینم تموم شده بود و مجبور شدم باک وحید رو خالی کنم . اوه اوه اگه بفهمه میکشتم سریع خودم به اون راه زدم:
- بیا ماشینتم تعجب کرده که میخوای ازش استفاده کنی اون وقت تو هی انکار کن
بالاخره نگاهش به چراغ بنزین افتاد . وای وای فاتحه ام خونده است بشمار سه بحث عوض کردم
- بیا با ماشین من بریم خب
بی توجه به حرف من به چراغ بنزینش نگاه کرد:
- من مطمئنم آخرین بار باک این رو پر کردم و رفتم
به صورت کاملا نامحسوس از پنجره به بیرون نگاه کردم که چشمم به چشمش نیفته مبادا چشمم این راز رو هم ساده لو بده اما نمیدونم از کجا فهمید:
- آیدا؟
- هوم؟
- منو نگاه کن ببینم
برگشتم و نگاهش کردم اما نه به چشماش. سعی کردم نگاهم به یقه پیرهنش باشه که از زیر کتش پیدا بود اینبار طلبکارنه اسمم رو صدا کرد
- آیدا
- هوم؟
رانیا از پشت کلاس اخلاق برگذار کرد
- هوم نه آجی باید بگی بله
- آیدا سی چهل لیتر بنزین این ماشین چی شده؟
صدامو مظلوم کردم و نگاهم رو مظلومتر و آروم گفتم:
- خب پمپ بنزین دور بود تا اونجا نرسیده خاموش میکردم
چند لحظه به چشمام خیره شد و بعد یهو زد زیر خنده. اخم کردم و گفتم:
- به چی میخندی؟
- مظلومیت بهت نمیاد خنده دارت میکنه
گره ابروهام فشرده تر شد خنده دار خودت و اون یقه قرمز لباسته که رو کت مشکی پوشیدی و از سنت هم خجالت نمیکشی . دست به سینه نشستم و با اخم بهش نگاه کردم تا زمانی که خنده هاش تموم شد بعد در سمت خودش باز کرد و پیاده شد
- پیاده شید . مجبوریم با ماشین تو بریم
خودش پیاده شد و برگشت تا در سمت رانیا رو هم باز کرد تا برای پیاده شدن هم کمکش کنه
***
شیرین و رامین رو کنار دستفروشی که لبو و باقله داغ میفروخت پیدا کردیم دستی براشون تکون دادم و به سمتشون رفتم با رامین دست دادم اما موقع دست دادن با شیرین دستم رو کشید و من رو بغل کرد البته نه از سر علاقه یا دلتنگی فقط محض فضولی و آروم کنار گوشم زمزمه کرد:
- چشمت روشن میبینم که آقاتون از قهرِ خونه مامانشینا برگشته
منم مثل خودش آروم جوری که بقیه نشنون گفتم:
- خونه مامانشینا که من بودم آقا معلوم نیست تو این مدت سرش کجا گرم بوده
از آغوش هم که بیرون اومدیم شیرین اینبار با وحید دست دادم و سلام و احوالپرسی کرد:
- سلام آقای دکتر رسیدن بخیر
وحید دکتر نبود اما شیرین از دکتر گفتنش منظور داشت هرچند که تیرش به هدف نخورد و وحید نگفت من دکتر نیستم تا شیرین بتونه بگه پس قضیه لابراتور چیه . در عوض وحید در کمال اعتماد به نفس دکتر بودنش رو پذیرفت
- سلام شیرین خانم ممنون . سلامت باشید
گویا زمانی که من و شیرین تو بغل هم در حال فضولی بودیم وحید و رامین آشنا شده بودن پس مراسم معارفه لازم نبود و همگی برای پیدا کردن جای مناسب بالا رفتیم
رامین که خیال خودش رو راحت کرد و بدون رودربایسی دست زنش رو گرفت تا با وجود سرخر به نامزد بازیش بپردازه.
اون دو تا دست تو دست هم جلو میرفتن و ما دو تا هم دست تو دست آیدا پشت سرشون میرفتیم رامین سربرگردوند و گفت:
- یه جا میشناسم زمستونا آلاچیقا رو راه میندازه و وسطش هم هیزم میذاره و برات اتیش روشن میکنه که گرم شی . موافقید بریم همونجا؟
من فقط سر تکون دادم و وحید با یه فرق نمیکنه خودش رو راحت کرد و همگی به سمت کافه مورد نظر رامین رفتیم خود رامین جلو رفت و با مسئول کافه صحبت کرد
ادامه دارد...