خاطرهنگاری – زمستانِ بیصدا
نمیدانم دقیقاً کِی رفت. فقط یادم هست هوا بوی نان تازه میداد و من داشتم پنجره را میبستم که نگاهم افتاد به شانههایش. خمیده نبود، ولی انگار سنگی نادیدنی را با خودش میبرد.
دستش روی دستگیرهی در مکث کرد، همانجا که همیشه درنگ میکرد تا چیزی بگوید. اما این بار سکوت کرد.
همان سکوتی که بعدها آمد نشست کنار من، جا خوش کرد روی صندلی روبهرو، و هر بار که چای میریختم، بیدعوت، فنجانی برای خودش برمیداشت.
من ماندم و خانهای که صدای درِ بستهاش هنوز توی گوشم زنگ میزند.
درها بسته شدند، پنجرهها رو به دریاچهای بیموج، و من میان چیزهایی که دیگر نام تو را صدا نمیزدند. تنها چیزی که باقی مانده بود، نفسهای سنگینی بود که شبها بیتو کشیدنشان شبیه فرو رفتن در باتلاق بود.
شبها صدای پای کسی میآید. از کنار اتاق تو. از راهرو. گاهی درِ کمد باز میماند، گاهی صندلی تکان میخورد.
اما تو نیستی. هیچکس نیست.
شاید هم هستی. شاید آن سنگ نادیدنی که بردی، بخشی از من بود.
#طلوع
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─