Your trial period has ended!
For full access to functionality, please pay for a premium subscription
Message
پرده‌ی دوم

صحنه:‌
همان اتاق. اما حالا نور کمی بیشتره، با ته‌رنگ آبی و سرد. اتاق به‌هم‌ریخته‌تر از قبل دیده می‌شه. کاغذهایی پاره روی زمین، و عکس کودکی قاب‌گرفته روی میز دیده می‌شه. آینه هنوز در جای خودشه، اما حالا گویی می‌درخشه، نه از نور، بلکه از حضوری پنهان.

(مرد وسط صحنه ایستاده، به عکسی روی میز خیره شده. صدای خفیف باد از بیرون شنیده می‌شه.)

مرد
(آرام، زیر لب)
این عکس... چرا هنوز دارمش؟
ده سالم بود...
شب تولدم، بابا اومد خونه، مست.
کیکو پرت کرد زمین.
مامان گفت ساکت باشم. همیشه همینو می‌گفت...
"ساکت باش، آروم باش، لبخند بزن..."
(مکث)
من از همون موقع یاد گرفتم چطور بخندم، بدون اینکه بخندم...

(صدای آینه دوباره بلند می‌شود، اما این بار با تُن ملایم‌تری)

آینه (صدا)
تو اون بچه رو فراموش کردی...
اونو توی صندوق خاطره‌هات زندونی کردی، چون دیدنش درد داشت.

(مرد به سمت آینه برمی‌گردد. صدایش لرزان است.)

مرد
چرا همه‌ی اینا الان برگشتن؟ چرا امشب؟
من که سعی کردم ببخشم... فراموش کنم...

آینه (صدا)
تو هیچ‌وقت نبخشیدی. فقط دفن کردی.
فراموشی، مرهم نیست... زخم رو عمیق‌تر می‌کنه.

(مرد با دستش میز را هل می‌دهد. عکس می‌افتد. نور روی عکس می‌تابد.)

مرد (با صدایی شکسته)
من اون بچه‌م... هنوز همونم...
ترسیده، تنها، تشنه‌ی دیده‌شدن...
فقط می‌خواستم کسی بگه "کافی هستی..."

(صدای آینه خاموش می‌شود. سکوت. ناگهان صدای کودکانه‌ای از پشت صحنه می‌آید، صدای خودش در کودکی.)

صدای کودک (خودِ مرد، با صدایی نازک و معصوم)
منو یادت رفته بود، نه؟
ولی من هنوز اینجام... توی دل تاریکت.

(مرد به گریه می‌افتد. روی زمین می‌نشیند. آینه آرام می‌لرزد، انگار جان دارد.)

مرد
(میان گریه)
برگرد... بیا بیرون... من دیگه نمی‌خوام تنهات بذارم.

(نور آرام روی مرد و آینه می‌تابد. سکوت. صدای قلب دوباره شنیده می‌شود، ولی این بار آرام و منظم.)

آینه (صدا، زمزمه‌وار)
روبه‌رو شدن... آغاز رستگاری‌ست...

(پایان پرده‌ی دوم)
#نمایشنامه‌نگاری
#طلوع

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/18/2025, 17:46
t.me/negareshe10/12847
Similar message chronology:
Newest first
Similar messages not found