Your trial period has ended!
For full access to functionality, please pay for a premium subscription
Message
رمان #نفسم_رفت

قسمت شصت و ششم
- شما اول موهات رو خشک کن بعد یه لباس گرم بپوش تا بعد دو تایی بریم . داداشت هنوز خوابه؟
- نه صبحونه منو که داد خودش رفت بیرون گفت زودی میاد که من نترسم
- واسه چی مهد نرفتی؟
- داداشی صبح رسوندم اما بخاطر برف تعطیل بود منم برگشتم
حوله رو از روی موهاش برداشتم و در حالی که به این فکر میکردم که وحید صبح یه روز برفی کجا رفته سشوار رو به برق زدم و لبه وان نشستم تا موهاش رو خشک کنم همونطور که پشتش به من بود باز با شیرین زبونی شروع کرد
- آجی آیدا
دستم رو لای موهاش چرخوندم تا حرارت سشوار رو به زیر موهاش هم برسونم
- جانم؟
- امروز دوستم بهم گفت داداشی مثل بابا هاست
- تو که گفتی مهد کودک تعطیل بود پس دوستت رو کجا دیدی؟
- خب اونم مثل من اشتباهی اومده بود دیگه .بعد با باباش هم اومده بود تازشم راست میگفت باباش شبیه داداشی بود تازه همقدش هم بود
حساب کردم آیدا شش سالشه و وحید حدودا بیست و نه سی سال رو داشت یعنی اگه وحید 24 سالگی ازدواج میکرد الان واقعا دخترش همسن خواهرش بود . پوزخند زدم زنگوله پای تابوت به همین میگن دیگه
- تازشم اون روزی که تو اومده بودی مهد دنبالم هم هلیا دوستم گفت که تو همقد مامانشی
خب این یکی هم اونقدرا دور از ذهن نبود .. منم فقط بیست و یک سال از خواهرم بزرگتر بودم . همش بیست و یک سال تفاوت سنی . چیزی نیست که .هه
سشوار خاموش کردم حالا دیگه موهاش حسابی خشک خشک بود . به سمتم برگشت و کودکانه پرسید :
- آجی حالا که شما دو تا شبیه مامان باباها هستین نمیشه مامان بابای من بشین؟
نگاش کردم . این بچه چی میدونست که من از خدام بود مامان بچه ای باشم که باباش ..
اه نه نباید رویا ببافم من استاد دانشگاهم باید همیشه واقع بین باشم حتی وقتی عاشق شدم بنابراین در جواب رانیا گفتم:
- مگه حالا که خواهر و برادرت هستیم بده؟ . دوست نداری؟
لب برچید و با بغض گفت:
- دوست دارم ولی همه دوستام بجای خواهر و برادر مامان و بابا دارن خب منم میخوام داشته باشم
دلم فشرده شد چی باید به بچه ای میگفتم که از من ، مامان و بابا میخواست؟
- یعنی دوست نداری با دوستات فرق داشته باشی؟ . اینجوری هیجان انگیز تره ها تو میتونی با خواهر و برادرت بازی کنی مسافرت بری آدم برفی درست کنی اما اونا که خواهر و برادر ندارن که بخوان این کارا رو با خواهر و برادراشون انجام بدن .هوم؟
چشماش برق زد انگار کم کم داشت خوشش میومد. کاش فریب دادن قلبم هم به اسونی گول زدن رانیا بود.
***
سبد سیب زمینی روی میز گذاشتم و چاقو توی دست گرفتم
نمیدونستم دلم باید بیشتر به حال خودم بسوزه یا رانیا . منی که خواهرم همسن بچه ام بود یا اونی که خواهر و برادرش همسن پدر و مادر دوستاش بودن الان بچه بود و میشد با برف بازی گولش زد چند سال دیگه که بزرگتر شد و بازم ازم پدر و مادرش رو خواست باید چی میگفتم؟
فکرم به چند ماه قبل پرواز کرد روزی که برای اولین بار اومدم توی این خونه . اون زمان قصدم فقط چند ماه موندن بود تا زمانی که بتونم پس انداز کنم و یه خونه امن برای خودم کرایه کنم و برم سر خونه زندگی خودم . اما الان چی؟ دلم میومد این خونه و اعضاش رو بیخیال بشم؟ . گیریم که احساسم به وحید زود گذر باشه و بتونم بعد یه مدت فراموشش کنم .رانیا چی؟ میتونم خواهرم رو هم فراموش کنم؟ . اون چی بدون من چکار میکنه؟ میتونه؟ . به فکر خودم پوزخند زدم . آره معلومه که میتونه همه بدون من میتونن
- به چی میخندی؟
دستم رو روی قلبم گذاشتم و به وحید که یهویی جلوم سبز شده بود و ترسونده بودم نگاه کردم
- بد نیست وارد جایی میشی در بزنیا
تا کمر توی یخچال فرو رفت
- آدم وارد خونه خودش میشه در نمیزنه . کلید میندازه
بفرما دیدی؟ اضافی هستی . هنوزم ادعای خونه اش رو داره . هنوزم دلش نمیخواد یه مهمون ناخونده رو هر روز توی خونه اش ببینه . هنوزم از خداشه که زودتر از اینجا بری
اینبار به چی فکر میکنی؟

ادامه دارد...
04/21/2025, 09:57
t.me/negareshe10/12864