#خاطرهنگاری
،خاطرهای برای کوچهی بنبست
نمیدانم چند سال گذشته، فقط میدانم آن روزها هنوز دلم به باران دلخوش بود. دبیرستان میرفتم و کوچهی بنبستی که از مدرسه تا خانه امتداد داشت، برایم همهی دنیا بود. باران که میبارید، آن کوچه بوی نارنج و خاک خیس میگرفت، و من هر عصر با قدمهایی آرام، به تماشای پنجرهای میرفتم که پردهاش همیشه نیمهباز بود.
او را از همان پنجره شناختم؛ پسری با موهای آشفته و نگاهی که شبیه هیچکس نبود. هیچوقت با هم حرف نزدیم، حتی یک سلام هم بینمان رد و بدل نشد. اما نگاههایمان، گاهی که شجاعتش را داشتم، در هم گره میخورد و چیزی شبیه شعر، در دلم تکان میخورد.
یک روز، آن پنجره بسته ماند. فردایش هم. و فردای بعد. هیچکس نگفت چه شد، فقط شنیدم که خانوادهاش نقل مکان کردهاند. کوچه همان کوچه بود، باران همان باران، اما دیگر هیچ شعری در دلم خوانده نشد.
گاهی هنوز از آن کوچه عبور میکنم. پنجره هست، پرده هست، حتی شاید بوی نارنج هم باشد. اما نوجوانیام، با تمام شورش، لابهلای غیاب آن نگاه، جاماند.
چند سال بعد، وقتی به اجبارِ بزرگ شدن، کوچههای کودکی را پشت سر گذاشتم، یاد گرفتم آدمها همیشه آنقدر که به نظر میرسند، ماندگار نیستند. بعضی فقط میآیند تا بمانند در خاطرهای، پشت یک پنجره، در لحظهای که هیچکس اهمیتش را نفهمید.
آن روزها خیال میکردم عشق یعنی همین که کسی را از پشت یک پردهی نازک دوست بداری، بیآنکه کلامی رد و بدل شود. شاید هم واقعاً همین بود، عشق نوجوانی، ساده، خام، اما پاک. حالا که فکرش را میکنم، انگار اگر آن سلام گفته میشد، اگر آن پنجره یکبار فقط با صدایمان پر میشد، همه چیز شکسته میشد. شاید عشق، برای ماندن، باید ناتمام بماند.
یکبار، سالها بعد، در شلوغی مترو، فکر کردم خودش را دیدم. همان چشمها، همان موهای آشفته. اما نگاه نکرد. و من، بر خلاف تمام آن سالها، جرأت کردم صدایش نزنم.
بعضی آدمها برای همیناند؛ تا همیشه نیمهتمام بمانند، تا ردشان را در دل کوچهای بارانی، تا آخر عمر با خودت ببری.
و هنوز هم، هر وقت باران میبارد، پنجرهای در ذهنم باز میشود. و من، همان دخترکِ خجالتی، با کیف مدرسهاش، ایستادهام روبهروی خاطرهای که هیچوقت اتفاق نیفتاد.
#طلوع
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─