رمان #نفسم_رفت
قسمت شصت و پنجم
- به چی میخندین؟
چپ چپ به رامین فضول نگاه کردم اون موقع که اون دوتا سر در گوش هم بودن شد ما یه بار بپرسیم چی میگید که حالا این خاله زنک فضولی میکرد . والا
به جای من وحید جواب داد:
- هیچی رامین جون چیز خاصی نبود شما به مکالمه تون ادامه بده
رامین هم مثل یه پسر حرف گوش کن باز فنجونش رو برداشت و سر در گوش شیرین بدبخت کرد وحید هم سرش به گوش من نزدیک کرد
- این دوتا بیچاره اولین باره همدیگه رو گیر آوردن؟
منم به تقلید از خودش دهانم به گوشش نزدیک کردم:
- نه بابا اینا صبح تا شب با همدیگه ان . فقط این رامین یه خورده زیادی زن ذلیل و ندید بدیده
هردو به حرف من خندیدیم و باز نگاه کنجکاو رامین سمت ما چرخید
چند لحظه در سکوت به رانیا که با سینی میوه اش سرگرم بود نگاه کردم وفکر میکردم کاش توی این سرما براش بستنی نمیخریدم که باز دوباره کنار گوشم حرفش رو زد:
- آیدا؟
بدون اینکه برگردم بهش نگاه کنم یه هوم گفتم که بفهمه حواسم بهش هست تا حرفش رو بزنه
- چی شد که از دعوای روز اولمون به اینجا رسیدیم؟
گیج برگشتم و بهش نگاه کردم صورتش از حد معمول نزدیکتر بود و وقتی برگشتم تا به چشماش نگاه کنم برای یه لحظه فیس تو فیس شدیم چند صدم ثانیه محو چشماش شدم که صدای شیرین باعث شد به سمتش برگردم و خودم رو از هرم نفس هاش که به صورتم میخورد و داغم میکرد محروم کنم
- آقای اردکام چطور برادرتون تشریف نیاوردن؟
صدای نفس عمیق و آهسته اش رو فقط من شنیدم:
- فردا امتحان داشت گفت میره خوابگاه پیش دوستاش تا درس بخونن
به شیرین که نگاهش بجای وحید روی من بود خیره شدم .من این دختر بزرگ کرده بودم خوب میدونستم اومدن و نیومدن نوید چندان براش اهمیت نداره که بخواد حرفی بزنه . مسلما این حرفش فقط برای جفت پا پریدن بین احساسات ما دو تا بود . نگاه من رو که روی خودش دید چشمکی زد و سری به معنی چه خبره تکون داد شونه بالا انداختم که یعنی نمیدونم . وقت هم نداشتم که برای فهمیدنش به ذهنم فشار بیارم تمام ذهنم رو جواب به سوال وحید مشغول کرده بود . چی شد که به اینجا رسیدیم؟
***
از پنجره که به زمین پوشیده از برف نگاه کردم تازه دلیل سرمای دیشب فهمیدم ناخوداگاه نگاهم به کت وحید که تمام دیشب تن من باقی موند کشیده شد . به یاد دیشب که مثل بچه مدرسه ای ها بجای خودش کتش رو بغل کرده بودم و خوابیده بودم لبخند زدم . واقعا که آدم وقتی عاشق میشه چه رفتارای بچگونه ای از خودش بروز نمیده؟ . اما چرا؟ یعنی فقط بچه ها احساساتشون واقعیه که وقتی میخواییم پاکی احساسمون رو نشون بدیم مثل بچه ها رفتار میکنیم؟
بدون اینکه جوابی برای سوالم پیدا کنم از اتاق بیرون رفتم اما قبلش حسابی از خودم پذیرایی کردم و به خودم رسیدم . برای چی اش رو نمیدونستم فقط میدونستم که دلم میخواد زیبا به نظر بیام
صدای خنده رانیا از حیاط میومد . یعنی تو این سرما رفته بیرون؟ . اصلا ساعت چنده که رانیا خونه است؟ اون که معمولا این وقت از صبح مهد بود به ساعت روی دیوار نگاه کردم . وای خدای من یعنی من تا ساعت یازده خواب بودم؟ در حیاط رو باز کردم تا رانیا رو صدا کنم اما باز شدن در برابر بود با از سرما لرزیدنم به رانیا نگاه کردم که بدون شال و کلاه و دستکش فقط به یه کاپشن اکتفا کرده بود با این وضعیت حتما سرما میخورد
- رانیا بیا تو
برف هایی که با دستای کوچکش جمع کرده بود رو توی هوا بالای سرش پراکنده کرد و از همون فاصله برام دست تکون داد
- سلام اجی
دستم رو دور بازوهای لختم گرفتم بلکه گرمم بشه
- سلام عزیزم بیا تو تا سرما نخوردی
پاش رو محکم روی زمین کوبید و با ناراحتی گفت:
- نمیخوام . برف اومده میخوام ادم برفی درست کنم
- بیا داخل لباس بپوش تا بعد باهم بریم درست کنیم
خوشحال به سمت خونه دویید و خودش رو داخل خونه پرت کرد صورتش از فرط سرما قرمز شده بود اما باز برای بیرون موندن اصرار میکرد در رو پشت سرش بستم و خم شدم و کاپشن خیسش از تنش در اوردم دستش رو گرفتم و به سمت حمام بردم و حوله خشک حمام رو برداشتم تا باهاش موهاش رو خشک کنم از همون زیر حوله گفت:
آجی پس کی بریم آدم برفی درست کنیم؟
ادامه دارد۰۰۰
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─