رمان #نفسم_رفت
قسمت شصت و سوم
مردی که دم در ایستاده بود هممون به سمت آلاچیقی که وسطش گودالی با سنگ چین درست کرده بودن برد و با اتش افروزی که از جیبش درآورد چوب های وسط گودال رو آتش زد و گفت :
- الان یکی میفرستم براتون سفارش بگیره
وقتی رفت نزدیک ترین جا به آتیش ایستادم و دستم رو به سمت شعله ها گرفتم تا گرمم بشه شیرین و رامین هم رو به روی من اون سمت آتیش ایستاده بودن شیرین دستش رو دور بازوی رامین حلقه کرده بود و خودش رو به رامین چسبونده بود تا هم از گرمای بدن رامین استفاده کنه هم از شعله های اتش
- آدم خوب نیست به دختر داییش حسودی کنه
برگشتم و به وحید که طبق عادت همیشه اش پشت سرم ایستاده بود و غافلگیرانه توی گوشم صحبت میکرد نگاه کردم
- رانیا کجا رفت؟
- یه عروسک تبلیغاتی اونور دید گفت میره اونجا پیشش بازی کنه
- تو این سرما؟
- بچه است دیگه سرما و گرما نمیدونه چیه که . تو هم فکر نکن بحث رو پیچوندیا
گیج نگاهم رو از زخم ابروش که تازه توجهم رو جلب کرده بود گرفتم بلکه بتونم تمرکزم رو روی حرفش بذارم و پرسیدم:
- بحث!!؟
لبخند زد و به رامین و شیرین که حالا تقریبا توی بغل هم روی سکوی کناری نشسته بودن اشاره کرد . بازم منظورش نفهمیدم اصلا حرفش رو درست و حسابی نشنیده بودم برگشتم که بپرسم که دستش دور کمرم حلقه شد انگار برق گرفتتم و سریع قبل از اینکه قلبم دستور موندن بده ذهنم واکنش نشون داد و ازش فاصله گرفتم با لبخند بهم نگاه کرد و بیخیال گفت:
- فقط می خواستم دیگه به کسی با حسرت نگاه نکنی
تازه منظورش رو گرفتم یعنی از نگاهم فهمیده بود منم دلم یه آغوش گرم میخواد که میخواست بغلم کنه؟ یعنی بخاطر این بغلم کرد و اون وقت من احمق از بغلش فرار کردم؟ . نه اصلا خوب کاری کردم شاید از کارش منظور بدی داشت . چه منظوری؟ اون تورو مثل خواهرش میدونه مثل رانیا همونجور که اونو بغل میکنه میخواست تورو بغل کنه .. از کجا معلوم؟همین امروز شیرین مستقیما لو داد که از عشقش به گوشه گیری افتاده بودم کسی که اینو بدونه راحت میتونه از احساسات من سواستفاده کنه . بابا این بدبخت خیلی احمقانه فکر میکنه تو این مدت که نبوده این احساس از سرت افتاده و حالا تو هم به دید برادر نگاش میکنی همونجور که مثل خنگا جلوی چشماش برادرش رو داداش صدا میکنی
کلافه از جدال بی نتیجه عقل و احساسم روی سکوی کناری نشستم . جای تعجب داشت که سکوی چوبی انقدر نرم بود باز صداش از کنار گوشم رسید:
- جات راحته؟
سریع بلند شدم و ایستادم و پشت سرم نگاه کردم . وای خدایا گند زدم روی پاش نشستم . من چم شده امشب؟
نگاه گیجم که دید قاه قاه خندید با صدای خنده اش توجه اون دو تا کلاغ عاشق اونوری جلب شد رامین زودتر از زنش فضولی کرد:
- به چی میخندید؟
عصبی از این همه تپق پشت سر همم تلافیش رو سر اون دوتا درآوردم
- هیچی شما به نامزد بازیتون بریتون برسید اصلا فکر نکنید حالا که مهمون دعوت میکنید باید هواشم داشته باشیدا. تعارف نکنید راحت باشید
اون دو تا هم انگار فقط منتظر همین پیشنهاد بودن که باز جیک تو جیک شدن اصلا به روی خودشون نیاوردن که بهشون تیکه انداختم پوف کلافه ای کشیدم و سعی کردم خونسردیمو بدست بیارم. وقتی دید باز کسی حواسش به ما نیست دستم رو که از کنار تنم آویزون بود رو گرفت و به سمت خودش کشید و بین خنده گفت:
- خب حالا عیب نداره که عزیزم بیا بشین کنار خودم عمو جون خودم هواتو دارم برات قاقا هم میخرم
از اینکه مسخره ام کرد لجم گرفت و دستم رو از دستش کشیدم اما قندیل بستن رو به لجبازی کردن ترجیح نمیدادم برای همین با این حال باز کنارش نزدیک به آتیش نشستم
همون موقه مردی با لباس سنتی که یه کاپشن مارک ادیداس روش پوشیده بود برای گرفتن سفارش از راه رسید و بعد از گرفتن سفارش چای و قلیون از اونجا رفت همین که خیالمون از رفتنش راحت شد هممون پوکیدیم از خنده شیرین بین خنده گفت :
- آخه لباس سنتی با کاپشن مارک؟
- خب بیچاره سردش بود شیرینم
ادامه دارد...
C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─