Your trial period has ended!
For full access to functionality, please pay for a premium subscription
Message
پرده‌ی سوم

صحنه:‌
همان اتاق. ولی این‌بار نور متفاوت است؛ انگار طلوع نزدیک شده. نوری ملایم از پنجره‌ی فرضی سمت راست می‌تابد. اتاق هنوز ساده‌ست، ولی دیگر سنگین نیست. آینه کمی مات شده، گویی بخار گرفته، یا شاید چیز زیادی برای بازتاب ندارد.

(مرد روی زمین نشسته. آرام. چشم‌هایش بسته. نفس‌های عمیق می‌کشد.)

مرد (آهسته)
من هنوز اینجام...
نفس می‌کشم...
با همه‌ی شکست‌هام، ترس‌هام، زخم‌هام...

(صدای کودک آرام در گوشش پیچیده)

صدای کودک
پس منو نمی‌ذاری برم، نه؟

مرد (لبخند محوی روی لبش)
نه...
تو بخشِ گم‌شده‌ی منی...
اگه تو نباشی، من کامل نیستم...

(نور آینه کم‌کم محو می‌شود. سکوتی دل‌نشین.)

(مرد بلند می‌شود. قدمی به‌سمت آینه می‌رود. اما این‌بار، به‌جای نگاه کردن، دستش را روی سطح آن می‌گذارد.)

مرد
من دیگه از دیدن خودم نمی‌ترسم.
حتی اگه تاریک باشم...
تاریکی هم بخشی از منه.

(مکث. صدای آینه برای آخرین‌بار شنیده می‌شود، ملایم و آرام)

آینه (صدا)
در آینه چیزی نمانده...
جز خودِ واقعی‌ات.

(مرد به‌سمت در اتاق می‌رود. اولین‌بار است که در نمایان می‌شود. لحظه‌ای دستش روی دستگیره مکث می‌کند. برمی‌گردد، به آینه نگاه می‌کند.)

مرد
(با لبخند)
خداحافظ...

(نور به‌تدریج بیشتر می‌شود، و صدای تیک‌تاک ساعت می‌ایستد. در باز می‌شود. نور سفید می‌تابد.)

(مرد از صحنه خارج می‌شود. نور روی آینه خاموش می‌شود.)

پایان.
#نمایشنامه‌نگاری
#طلوع

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
04/18/2025, 17:46
t.me/negareshe10/12848
Similar message chronology:
Newest first
Similar messages not found