اوراق درمیان دستها چرخ میزدند و صدای برگرداندن آنها موجب شکستاندن سکوت سنگین صالون میشد. قلم میان انگشتانم بیحرکت مانده بود؛ گویی ذهنم از هر اندیشهای تهی شده بود. انگشتانم را بهآرامی بر شقیقههایم فشار دادم تا شاید سوزش خفیف سرم اندکی تسکین یابد. نگاهم دوباره به سمت سوال برگشت؛ اما اینبار با صدایی بلندتر آن را زمزمه کردم: "برای کنار آمدن با حسی که شما را آزار میدهد، چه راهکاری در پیش میگیرید؟"
در آن لحظه، انگار خودم از هرحسی تهی شده بودم. سرم را پایین انداختم، ناگهان دستی آرام بر پشتم نشست، چهرهاش نزدیک شد و با نگاهی محکم گفت: "پاسخت را طوری بنویس که گویی برای من پیشنهاد میدهی!" گویی جرقهی در ذهنم زده شد. موجی از افکار و راهکارها بهناگاه مانند سیلی از اعماق وجودم بیرون ریخت. قلمم بر روی کاغذ به سرعت بهحرکت درآمد، واژهها با هر ضربهی فوران میکردند. آنجا بود که این تضاد عمیقِ را دریافتم. وقتی پای احساسِ دیگران درمیان باشد، ما از فاصلهی دورتر به قضایا نگاه میکنیم؛ احساسات آنها را بدون آنکه درگیرش شویم، تحلیل کرده و به سادگی خوب و بدِ مسائل را از هم تفکیک میکنیم؛ چون ذهنمان در آن لحظات شفاف و خالی از عواطف شخصی است و منطق، حاکم بر قضاوت ماست؛ اما زمانی که خودمان درگیر میشویم، گویا همهی آن دانش و تجربه به یکباره رنگ میبازد. زیرا احساسات خودمان ما را درگیر میکند و نگاهمان تار میشود. در آن لحظات، نه منطق بر ما مسلط است و نه آن نگاه بیطرفانهی که برای دیگران داشتیم. شاید بتوان گفت، فاصله گرفتن از احساسات شخصی و مواجهه با حقیقتِ خودمان، یکی از دشوارترین کارهایی است که میتوانیم انجام دهیم.
بیشتر مردم زندگی نمیکنند، فقط باهم مسابقه گذاشتهاند! میخواهند به هدفی در افقِ دوردست برسند؛ ولی در گرماگرمِ رفتن آنقدر نفسشان بند میآید و نفس نفس میزنند که چشمشان زیباییها و آرامش سرزمینی را که از آن میگذرند، نمیبینند و بعد یک وقت، چشمشان به خودشان میافتد و میبینند پیر و فرسوده هستند و دیگر فرقی برایشان نمیکند به هدفشان رسیدهاند یا نرسیدهاند...
این دنیای کوچک و هفت میلیارد آدم! یعنی تو باور میکنی؟ شمردهای؟ کی شمرده است؟ جز سیاست مدارها دیدی کسی آدم بشمرد؟ باور نکن نارنجی، باور نکن سبز آبی کبود من! باور کن همهی دنیا فقط تویی و برخی دوستان؛ بقیه تکراریاند.
خیالها تا زمانی زیبا و دلنشیناند که هنوز امیدی بهواقعیت پیوستنشان در دل باقی باشد؛ جادویشان درست همانجایی است که حس میکنی شاید روزی از دنیای رویاها قدم بردارند و به حقیقت برسند. من به معجزههای زندگی ایمان دارم و تو، شگفتانگیزترین معجزه زندگی من هستی.
وقتی یاد تو میافتم، بغض در گلویم گیر میکند و اشک در چشمانم خشک میشود. میدانی این روزها چقدر یادم میآیی؟ خیلی زیاد... حتی نمیتوانم با زبان بیان کنم و یا کسی تصورش کند!
گفتند: «این روزها ناخوشاحوال شدهای؛ کمتر میخندی و دیگر مثل گذشته، شور و شادابی در نگاهت نیست...» چه اتفاقی افتاده، عزیزِ جانم؟ کدام دستِ بیرحم، برق چشمان آهوییات را ربوده؟ کدام غم، لبخند شیرینت را از لبان کاغذیات دزدیده؟ نکند دلتنگیست که سرتا پایت را گرفته؟ اما برای که؟ برای چه؟ نمیدانم از این فاصلهی هزار فرسنگی چگونه میتوانم حال دلت را خوب کنم. اما این را خوب میدانم— هنوز هم برای «تو» مینویسم؛ برای تویی که فقط با یک نگاه، مرا اسیرِ زندانِ بیقفل و بیکلیدِ عشقت کردی!
تو کی هستی؟ من؟! من زن هستم؛ زنی از جنس عشق! من دختر هستم؛ دختری از تبارِ آزادی؛ دختری باوقار از نسلِ آبادی. من بانوی شجاعِ این سرزمین هستم؛ سرزمینی که همت ساکنانش بلندتر از کوهها و خروشانتر از دریاهاست! من طبیب هستم؛ همانی که با لبِ خندان و با عبای سفید بر تن، جسمهای زخمی را مداوا میکند. من کاتبم؛ همانی که با قلمش داستان مینویسد؛ مینویسد از عشق، مهر، شادی، آزادی... من شاعرم؛ شعر میسرایم از زیباییها. من مدرسم، میآموزانم علم و روشنایی؛ میزدایم جهل و تاریکی. من ساغرلقا هستم!
به تو سر بسته و در پرده بگویم تا کسی نشنود این راز گهر بار جهان را آنچه گفتند و سرودند تو آنی! خود تو جان جهانی! گر نهانی و عیانی! تو همانی که همه عُمر به دنبال خودت نعره زنانی! تو ندانی که خود آن نقطهی عشقی! همه اسرار نهانی!
وقتی دلت آن سوی مرزها برای کسی تنگ شود، حتی بهترین لحظات نیز بیطعم میگردند. شاید لبت خندان و چشمانت درخشان باشند؛ اما از عمقِ وجودت در انتظار یک معجزهای؛ معجزهای که او ناگهان ظاهر شود، دستت را بگیرد و لحظهها را به خاطرهای ابدی و بیپایان تبدیل کند.
عشق یا دوست داشتن تنها یک کلمهی ساده نیست، بلکه واژهٔ مقدس است. عشق آن نیست که با گفتن جملهی "دوستت دارم" ادا شود، بلکه از تهِ دل باید به پایش ایستاد. عشق هم سختی دارد و هم شادی! چی کسانی میدانند عشق چیست؟ دیدۀ بیخواب، پیکرِ مهتاب، ماهیانِ آب، نَوگلِ شاداب، گوهرِ نایاب، سینهی دریاب... اگر انسانها در برابر انسانهای دیگر عشق نمیورزیدند، چه فاجعهی به وقوع میپیوست؟ امروز در دنیا هیچنسلی وجود نخواهد داشت! این ثمرهی عشق حضرت آدم و حوا بود که امروز ما هستیم. اگر انسانها عاشق علم نمیبودند، چهقرار بود بر سر دنیا بیاید؟ امروز دنیا اینقدر پیشرفت نمیکرد. اگر انسانها عاشق خاک نمیبودند و بخاطر عشقشان نسبت بهخاک خون نمیریختند، آیا اینهمه سرزمینها بوجود میآمد؟ نه! امروز نمیتوانستند اینخاک را بهنام سرزمینشان مسمی کنند. اگر انسانها عاشق سرزمینشان نمیبودند و بخاطر حفظ آن نمیجنگیدند، آیا تاریخ از آنها نام میبرد؟ نه! امروز در تاریخ بهنام قهرمانان یاد نمیشدند. عشق این است! شخصی از من پرسید: "عاشق شدهای؟" گفتم: "بلی! لحظه بهلحظه و ثانیه بهثانیه زندگی من با عشق سپری میشود؛ چون زندگی بدون عشق معنی ندارد؛ اما عشق من آسمانی است نه زمینی!" افلاطون عشق آسمانی را عشق "خدایی" و عشق زمینی را عشق "بازاری" میپنداشت.
+ از صلابت تو در برابر طوفانهای درونت مبهوت ماندهام؛ درد در اعماق وجودت شعلهور است؛ اما طوری رفتار میکنی، انگار در امنترین ساحل دنیا ایستاده و کاملا بیخیالاش شدهای.
- بیخیال بودن برایم ممکن نیست؛ اما نمیخواهم هیچ روزنهای از امید در دل او باز شود. باید بفهمد که از او گذشتیم.
چشمانت باز شدند، چهره ات مثل ماه درخشیدن گرفت، همهمه ای در فضا پیچید، صدای گریه ات اتاقک را نوازش داد، و لبخند قشنگی روی لبان مادری جان گرفت و زیر لب زمزمه کرد" خدا یا شکر". با آمدنت انیس این مادر، راوی قصه های نگفته درون، آرامش خیال های پر تلاطم، دوست هزاران کتاب، و معجزه ای زندگی خواننده ها شدی. 💐میلادت مبارک رحیمه محرابی عزیز🦋
امشب، شبِ میلاد توست... شبی که خورشید از دلِ شب سر زد، سردی از میان رفت و دلِ من، صاحبِ فرشتهای بهنام «رحیمه» شد. دُردانهی نازنین! تو در بهار آمدی و بهار را بهاران کردی. همانگاه که درختان جان گرفتند، شکوفهها لبخند زدند و زمین بوسهبارانِ آسمان شد... تو آمدی و با آمدنت لبخند را به لبها، آرامش را به دلها و عشق را به قلبها بخشیدی. عزیزِ مهربان! من آمدنت را با راغی از لاله و آسمانی از مهر، جشن میگیرم. با دلی پُر از لبخند و دامنی پُر از محبت، به پیشواز تو میآیم.
هر روز، بهسانِ دریچهی بهسوی دنیای تازه از تجربههاست؛ اما گاهی روزهایی از دل تاریکی سربرمیآورند که شبیه کابوسِ واقعی بر سرمان فرود میآیند. شاید این لحظات نیز پر از درس و تجربه باشند؛ اما عبور از آنها، بسته به عمق رنجیست که هر کس بر دوش میکشد. از دلِ او هیچگاه خبر نخواهی داشت، چرا که توانایی مبارزه هر انسان در برابر ناملایماتِ زندگی، روایت خاص خود را دارد. برخی دلها در خاموشی میسوزند و برخی در سکوت میجنگند؛ و هر کدام راهی برای بقا در برابر بیعدالتیهای روزگار میجویند، اما بهچه قیمتی...؟
رایحهی لطیف گل یاس و عطر ملکهشب، مثل معجون مستکننده در هوای حویلی پیچیده است. زیر نور کمفروغ چراغ، بیصدا بر ایوان نشسته و نگاهم را به آسمان دوختهام.
نسیمی ناگهانی وزیدن میگیرد، برگها به نجوا میافتند و عطر گلها را با تمام جانم استشمام میکنم.
در ذهنم جرقهای میزند؛ شاید آدمها هم، درست مانند گلها، عطری منحصر به فرد دارند... عطری که با اسمشان، با حضورشان، با خاطرهی یک نگاه، در مشام جانت ماندگار میشود. و تو، ناگهان، در مهِ خیالِ عطر کسی گم میشوی... بی آنکه بدانی چرا، یا چگونه...
-" امروز با انرژیتر از روزهای بقیه معلوم میشوی! "
سِلارا درحالیکه لبخند بر لبانش نقش بسته بود، گفت: -" تصادم با بعضی اشخاص احساس عجیبی بهآدم میبخشد؛ گویا میخواهی ساعتها با تو حرف بزند و تو فقط خیره به او نگاه کنی. هر کلمهای که از لبانش جاری میشود، نوایی آشنا از گذشتههای دور است. از جاییکه شاید هرگز نبودهای؛ اما بهخوبی میشناسیاش. حضورش سنگینی ندارد، برعکس؛ سبکِ خاصی به فضای اطراف میبخشد. در نگاهش چیزی است که تو را میان واقعیت و خیال معلق میکند؛ نه میخواهی زمان بگذرد، نه از آن لحظه جدا شوی. لحظاتی که با او هستی، انگار به هیچ چیز دیگر اهمیت نمیدهی، فقط میخواهی در آن سکوت پرمعنا غرق شوی و آرامش یابی.
-" سِلارا! این حسی که تجربه میکنی، عشق است؛ همان احساسی که با گرمیاش ضربانِ قلبت تندتر میشود. جاییکه لحظهاش پر از تمنای دیدار دوباره میشود و تو میخواهی نزدیک او باشی؛ حتی اگر کلمات میان شما نگفته بمانند. عشق، نیرویی است که تو را به زندگی پیوند میزند و هر لحظه سادهی را بهخاطرهی جاودانه بدل میکند؛ اما سِلارا متوجه باش که عشق قدرتی دارد که میتواند حتی تو را تغییر دهد؛ گاه تو را قویتر و گاه آسیبپذیرتر میکند. پس با آن بهآرامی رفتار کن، بگذار راهش را در قلبت پیدا کند.
-" آیا این عشق حسی بدی است؟" یولان نگاهی عمیق به سِلارا انداخت و ادامه داد:
-" سِلارا، عشق مثل بذرِ کوچکِ است که در دل تو جوانه میزند؛ اما تنها در خاکی پاک و در نورِ آرام میتواند به درختی ریشهدار تبدیل شود. اگر مراقب نباشی، ممکن است این بذر به بیراهه برود و جای رشد، تو را به تاریکی بکشاند. عشق باید به کسی داده شود که قلبش، مانند دل تو، به پاکی و صداقت آراسته باشد..."
از وقتی تو را شناختم، شب دیگر شب نبود و خواب، مهمان چشمهایم نشد.
تو آمدی، بیصدا و در خیال من، خانه کردی.
هر جا رفتم، با من بودی؛ در فکر، در رویا در آن لحظههای مبهمِ میان بیداری و خواب.
خواب اگر آمد، تو در آن بودی... چه خوشبختیست که حتی رؤیاهایم هم بیتو نیستند.
نمیدانم تو از بیقراری دل من باخبری یا نه، اما خوب میدانم— اگر میدانستی که چگونه با تمام جان، تو را دوست میدارم، تنها آرزویت وصال من بود و نه هیچ چیز دیگر...
نه رفتار و نگاه، این واژهها هستند که همچون تیری از جنس احساس در قلب آدمی رسوخ میکنند. واژههایی که حتی اگر سالها بگذرند، باز هم طعم نخستین لحظه را در جانت زنده میکنند؛ انگار زمان در همان نقطه متوقف شده و در سکوتی جاودانه آرمیده است. تنها کافیست سطری از گذشته را بخوانی تا دوباره جان بگیرد، در تپشِ ثانیهها حلول کرده و تو را با خود به همان لحظه ببرد؛ لحظهای که هیچ حسی جز آن، در تمام هستیات جاری نبود.
حالِ تو خوب باشد، حالِ من، عالیست. تو که بخندی، شادی مثل آفتابِ صبحگاهی از پشت پلکهایم سر میزند و گل از گلم میشکفد! اگر دلتنگ باشی، زمین و زمان برای غمهایم جا ندارند. تو دوری، ناپیدا و شاید در سایهی خیال. اما من همراهات هستم، در نبضِ لحظهها، در نفسهای بینامِ شبانه...
واتمسک بکلماتک و وعودک مثل طفل یتمسک بطائرته الورقیه المحلقه الی این ستقذفنی ریاحک ؟ الی ای شاطی مجهول؟
پايبند حرفها و قولهایت هستم مانند بچهای كه بادبدک ورقهای در حال پروازش را محكم گرفته؟ بادهايی كه از طرف تو می وزد، من را به كجا نجات خواهد داد؟ به كدام بندر مجهول؟
تو اگر نبودی… نه فقط من، که تمام جهانِ کوچکم، خاموش میماند. نه که فقط در تن، که در روح، در عمق واژهی "بودن"، در تپشِ هر نفسم، در انعکاس هر نگاهم.
تو اگر نباشی! خورشید، طلوعی بیگرما میشود، ماه، نقرهای سرد و بیانعکاس. و من، دریایی میشوم بی موج… آرام؟! نه، راکد و خاموش، بیطنینِ صدای تو.
من همان برگ سبزم، که رنگ میگیرد از نگاهت. و بی تو، پاییز میشوم؛ خشک، بیجان، اسیرِ بادهای رفتن.
من اگر هستم، از بودنِ توست… همانگونه که رود، از چشمه معنا میگیرد و باران، وامدارِ آغوشِ ابر است.
من اگر خاکم، تو جانم را گل میکنی… من اگر گل باشم، تو بارانی! من اگر بارانم، تویی که بهار را به جانم میتابانی. من اگر ترانهام، تو آنی که واژههایم را نوا میبخشی.
همانگونه که زنبورعسل شهدش را مدیون گلهاست، من واژههایم را مدیون تو هستم.
هستی من، ادامهی حضور توست. با تو، واژهایام که معنا شد؛ شعریام که جان گرفت. اما بی تو؟! بی تو من… فقط "سکوتیام در هیاهوی هستی".
دوست داشتن هم عجب گناهی بوده و ما نمیدانستیم! اگر از من بپرسید، خواهم گفت: «هرگز عاشق نشوید؛ زیرا تاوان دارد و تاوانش را باید با دردِ قلب و اشکِ چشم پرداخت.»
_ دنیای تو چقدر جمعیت دارد؟ + تعداد آدمها در دنیای من خیلی زیاد است؛ حتا زیادتر از تمام موجودات روی زمین (انسانها، حیوانات و نباتات)، یعنی بینهایت و آن بینهایت من، تویی!
عزیزم این قلب، تن و جسم که هیچ اند، تو بخواهی من خودم را با تمام دنیا قربانت میکنم. دوست دارم ترا از دور دوست داشته باشم، میدانی چرا؟ اینگونه باهم قهر نمیکنیم و یکدیگر را آزار نمیدهیم، فقط همدیگر را دوست میداشته باشیم و احترام که میان هست؛ را حفظ میکنیم.
عزیزِ مهربان، مدتی است که خبری از تو نگرفتهام؛ اما فکر نکن که اصلا به یادم نیستی. من همیشه در هرکجا با تو و به یاد تو هستم! سراغی از من بگیر و احوالم را بپرس. اینقدر سنگدل نباش که زیبندهی قلب مهربان تو نیست. نمیدانی که دلم چقدر برایت تنگ شده و تنها دلیلی دلتنگیهایم تو هستی. اندکی به حالِ این دل عاشق رحم کن!
دیگر باشی یا نباشی چه فرقی میکند؛ زیرا من به نبودنت عادت کردهام. شاید هم از همان ابتدا اصلا وجود نداشتی و سهم دیگری بودی؛ اما فقط من حضورت را در ذهنم رسم میکردم و در خیال تو از سر خوشی تا آسمانها پرواز میکردم.
تا دیروز دیگران ما را مداوا میکرد، بعد از این ما دیگران را مداوا خواهیم کرد. گاهی با نوشتههایم، گاهی با سخنهایم و گاهی هم با داروهای که در دسترس دارم. تداوی و درمان تنها مختص پزشکان نیست، بلکه قلبهای درد دیده هم میتوانند درمان کنند و میدانند که چگونه با زخمهای که در سینه دارند، درمان دردها شوند!
حالا دانستم که دوست داشتنت از همان ابتدا دروغ بود یا هم اگر ادعای دوست داشتن میکنی و غرورت اجازه نمیدهد تا بگویی: «دوستت دارم.» بدان اینکه من غرورم بالاتر از تو و خودم مغرورتر از تو هستم. امیدوارم روزی که برگشتی، خیلی دیر نشده باشد!
🖥 این پک رو به تلگرامتون اضافه کنید و دیگه دنبال پروژه،موقعیت شغلی، فیلم آموزشی، کتاب و جزوه که هر روز بهش نیاز داری نگرد!🔽 🛡https://t.me/addlist/pso5HibMM_hkYmJk .
مسئله این است که آدمها انتقام آدمها را از آدمهای دیگر میگیرند. تو جایی زخمی میشوی که توان دفاع نداری و شدیدا بغض میکنی و شدیدا بههم میریزی و شدیدا بدون دفاع میمانی و دور میشوی و دور میمانی و دور میایستی و با کدورتی عمیق بر دل، به آدمِ بیدفاع دیگری میرسی و بدون مقدمه شروع میکنی به زخم زدن؛ درست از همان ناحیهای که خودت زخم خوردهای و فکر میکنی که این تو را آرام خواهد کرد! اما تو آرام نمیشوی، فقط چرخهی زخم را ادامه میدهی و زنجیر عقده و انتقام کورکورانه را بلندتر میکنی...
ایمان با عمل شکوفا میشود و قلبی که با یاد خدا زنده باشد، آرامشی بیپایان خواهد یافت. در طول روز، با انجام این عبادات، جان خود را به نور الهی روشنی بخشید:
1️⃣ ذکر و سید الاستغفار پس از نماز صبح – آغاز روز با استغفار، روزی پُر برکت را نوید میدهد. 2️⃣ ادای نماز اشراق (ساعت 6:02 صبح) – نوری برای دل و گامی در مسیر هدایت. 3️⃣ ادای نماز ضحی (بین ساعات 9 الی 11) – سپاسگزاری از پروردگاری که زندگی و فرصتها را ارزانی داشته است. 4️⃣ نماز اوّابین (متصل به نماز شام) – نمازِ عاشقان، پُل بازگشت به سوی معبود. 5️⃣ ذکر پس از نماز عصر و سید الاستغفار پس از نماز شام – پایان روز با یاد خدا، آرامش و مغفرت را به ارمغان میآورد.
📿 سید الاستغفار؛ کلید بهشت 🍁 هر کس این دعا را با یقین در صبح بخواند و پیش از شب از دنیا برود، از اهل بهشت خواهد بود:
🕊 بار الها! ✨ تو پروردگار منی و معبودی جز تو نیست. ✨ تو مرا آفریدی و من بندهی توام. ✨ تا جایی که توان دارم، بر عهدی که با تو بستهام، استوارم. ✨ از شرّ اعمال خود به تو پناه میبرم. ✨ به نعمتهایی که به من عطا کردهای، اعتراف دارم و به گناهان خود اقرار میکنم. ✨ پس مرا بیامرز، زیرا جز تو هیچکس گناهان را نمیبخشد.
ذکر، پلی است میان بنده و معبود؛ با یاد خدا، دلت را نورانی کن. 💖 هرکه این برنامه عبادی را انجام دهد، در طول روز این علامت را بگذارد: 👍✨
انسانی که پیوسته به یاد خداست، محبت الهی در قلبش جا میگیرد. چنانکه در زندگی روزمره نیز چنین است که اگر انسان در تمامی ساعات، شخص خاصی را در خاطر داشته باشد، کم کم محبت او در قلبش حاکم میشود.
این اذکار مبارک را از 20 بار آغاز کنید و تا هر تعدادی که دلتان مشتاق است، ادامه دهید 📿 اذکاری که دل را زنده میکند:
✅ لا اله الا الله – یاد خالصانه توحید ✅ سبحان الله – تسبیحی برای پاکی پروردگار ✅ الحمدلله – سپاسی که نعمتها را افزون میکند ✅ استغفرالله – کلیدی برای گشایش و رحمت ✅ درود شریف – کلید حل هر مشکلی ✅ اللهم أجرنا من النار (7 بار) – دعایی برای نجات از آتشِ جهنم
انجامدهندگان این عمل زیبا، لطفاً این علامت را بگذارند 👍
چرا فکر میکنید وقتی یکی عاشقانه مینویسد، عاشق است؟ وقتی یکی غمگین مینویسد، انگیزشی مینویسد، عاشقانه مینویسد یا حالا هرچیز دیگر... شما برچسپ عاشق یا نمیدانم هرچیزی دیگر را برایش میزنید؟ نویسندگان روایان هستند! قرار نیست هرچیزی را که مینویسند تجربه کرده باشند، قرار نیست وقتی عاشقانه نوشتند، عاشق باشند. ما نهتنها از زندگی خود، بلکه از تمام چیزهای که دیدهایم، شنیدهایم و زندگی نکردهایم مینویسیم. نویسنده یعنی، روای زندگی! نوشتهها را از ظاهر سادهی آنها قضاوت نکنید، دید عمیق داشته باشید. "هنر را از ظاهرش نبینید، بلکه باطن آنها منتظر کاوشگرانِ چو شما هستند."
موهایش در نسیم میرقصید و نگاهش در سکوت ستارهها گم شده بود. هر نُتی که مینواخت، قطرهای از دلتنگی آمیخته با بغضش را ماهرانه بر شنهای ساحل میریخت... برای کسی که شاید حضور نداشت، اما نبودنش تمام ترانههای او را شکل داده بود.
صدای گیتار، میان گرمای آتش و سرمای خیال، بوی عشق میداد... عشقی آرام، بیصدا، اما زنده، مثل چشمهایی که بیخبر دلت را میبرند...
احساسات بخشی از معادلهٔ زندگی هستند، ولی نه همهٔ معادله. صرفاً چون چیزی حس خوبی میدهد، دلیلش این نیست که خودش هم خوب است. و چون حس بدی میدهد، دلیلش این نیست که خودش هم بد است.
احساسات مثل تابلوهای راهنمایی و رانندگی هستند که سیستم عصبی برایمان پیشنهاد میدهد؛ ولی از جنس دستور نیست. در نتیجه نباید همیشه به احساساتمان اعتماد کنیم. در واقع، معتقدم که باید در خودمان عادتِ زیر سوال بردنشان رو ایجاد کنیم.
شور و همهمه، فضای صالون را به تپش انداخته بود. انبوهی از محصلان با چشمانی کنجکاو و نگاههای خیره بر پردهی سفید پروجکتور بر کرسیها نشسته بودند. انگار که آیندههایشان را آنجا میجستند. من اما... میان آن همه صدا، تنها چیزی که میشنیدم، ضربان بلند قلبم بود.
ناگهان نامم، چون نسیمی پرطنین، در صالون پیچید. صدایی که در ابتدا غریبه بود، اما ثانیهای بعد، آشناترین موسیقی جهان شد. پاهایم بیاراده به حرکت درآمدند و دستی گرم با مهری مادرانه به سویم دراز شد؛ فشاری آرام، اما پر از معنا...
لبخندم شاید کمی تصنعی بود، اما آن لحظه را با تمام وجود زندگی میکردم. آواز: "آفرین بر تو دخترم!"
در میان کفزدنها و هلهلهها، نامم چندباره در فضا تکرار شد، و هر بار انگار ریشههای اعتماد بهنفس، در وجودم محکمتر میشدند...
اما ناگهان... نورِ گرم از پنجره خزید روی پلکهایم، و بوسهی خورشید، خواب شیرینم را برید.
چشم که گشودم، دیگر در صالون نبودم... اما لبخندم هنوز واقعی بود. چون حالا میدانستم رویاها هرگز دروغ نمیگویند، آنها فقط زودتر از بیداری، حقیقت را فاش میکنند.
خدا گاهی به صورت لیوانی آب خنک است، گاهی به صورت پسرکی که به روی زانوان شما میجهد، یا زنی افسونگر و یا فقط به صورت یک گردش کوتاه سحری! خوشا به سعادت کسی که بتواند او را در زیر هر نقابی بشناسد...
با خود میاندیشم، کاش «هاگوارتزی» وجود داشت تا همراه با "هری پاتر"، "هرمیون" و "رون" ، چهار نفری در دل ماجراجوییهای شگفتانگیز غوطهور میشدیم. ای کاش درِ مخفی پشت کمدم نهفته بود که هرگاه دلتنگی به سراغم میآمد، به دنیای «نارنیا» قدم میگذاشتم و با "اصلان" دانا به گفتگو مینشستم. چه خوب میشد اگر خرگوش سفیدی پیدا میشد که دستم را میگرفت و به سرزمین عجایب میبرد، جایی که ممکنها ناممکن و ناممکنها ممکن میشوند. حتی تصور اینکه اسباببازیهایم در نبودم جان میگرفتند، با هم نجوا میکردند و من پنهانی شاهد دنیای زندهی آنها بودم، لبخندی بر لبانم مینشاند. اما زمانی که واقعیت پرده از رویاهایم برمیدارد، در مییابم که تمام این شگفتیها تنها در صفحات داستانها و قاب فیلمها جاریاند و من در دنیای واقعی خویش زندگی میکنم، دنیایی که شاید جادویش در دل همان رویاها نهفته باشد.
اینکه ما در پی آنها باشیم، اما آنها در پی دیگران، چه سود؟! محال است که بخواهیم بخاطر اشخاص که ما را ترک کردهاند، خود را محکوم به زندان تنهایی کنیم؛ حال آنکه ما ناقص و ناتمام هستیم. برای تکمیل خود و بهجا آوردن امر پروردگارمان، نیاز است تا به خود یک شانس و یک فرصت دیگر بدهیم. ما از مادری به دنیا آمدیم و باید نسلی از ما به دنیا بیاید تا خود همانند مادرانمان، مادری شویم. همه عاشق میشوند و عشق میورزند. اگر هر کدام از ما بخواهیم بعد از ترک شدن از سوی معشوق، دست به فراموشی خود بزنیم، خودمان و آیندهمان را نادیده بگیریم، در حق خودمان ظلم نکردهایم؟! آنهایی که ما را بیشتر از خودمان دوست دارند و برای خوشبخت کردنمان حاضرند تا دست به هر کاری بزنند، در حق آنها ظلم نکردهایم؟ پس فرق میان من، تو و آنهایی که ما را ترک کردند و نادیده گرفتند، چیست؟ آنها در حق مظلومان چون ما، ظلم کردند، باید من و تو هم راه آنها را ادامه دهیم؟ نه! باید به خود فرصتی دیگری بدهیم تا بدانند اینکه چه جواهری را از دست دادهاند. باید نشان دهیم که تو در حقم بدی کردی؛ اما من نمیکنم و تو دوستم نداشتی؛ اما من خودم را دوست دارم. خیانتکاران را ندانسته لایق فرصت دانستیم؛ حالا نباید به صادقان چون خودمان یک فرصت دیگر بدهیم؟
خسته نشدم از بس که به تصویر تو نگاه کردم و خسته نمیشوم از زل زدن به چشمان تو. وقتی که میخندی، چه زیبا و خواستنی میشوی. با تماشای تو، قندِ دلم آب میشود. با خودم میگویم: «ایکاش خداوندگار عشق دو چشم دیگر نیز برایم عطا میکرد تا فقط تو را میدیدم و بس.»