گفتند: «این روزها ناخوشاحوال شدهای؛ کمتر میخندی و دیگر مثل گذشته، شور و شادابی در نگاهت نیست...» چه اتفاقی افتاده، عزیزِ جانم؟ کدام دستِ بیرحم، برق چشمان آهوییات را ربوده؟ کدام غم، لبخند شیرینت را از لبان کاغذیات دزدیده؟ نکند دلتنگیست که سرتا پایت را گرفته؟ اما برای که؟ برای چه؟ نمیدانم از این فاصلهی هزار فرسنگی چگونه میتوانم حال دلت را خوب کنم. اما این را خوب میدانم— هنوز هم برای «تو» مینویسم؛ برای تویی که فقط با یک نگاه، مرا اسیرِ زندانِ بیقفل و بیکلیدِ عشقت کردی!