رایحهی لطیف گل یاس و عطر ملکهشب، مثل معجون مستکننده در هوای حویلی پیچیده است. زیر نور کمفروغ چراغ، بیصدا بر ایوان نشسته و نگاهم را به آسمان دوختهام.
نسیمی ناگهانی وزیدن میگیرد، برگها به نجوا میافتند و عطر گلها را با تمام جانم استشمام میکنم.
در ذهنم جرقهای میزند؛ شاید آدمها هم، درست مانند گلها، عطری منحصر به فرد دارند... عطری که با اسمشان، با حضورشان، با خاطرهی یک نگاه، در مشام جانت ماندگار میشود. و تو، ناگهان، در مهِ خیالِ عطر کسی گم میشوی... بی آنکه بدانی چرا، یا چگونه...