Your trial period has ended!
For full access to functionality, please pay for a premium subscription
Message
-" امروز با انرژی‌تر از روزهای بقیه معلوم می‌شوی! "

سِلارا درحالیکه لبخند بر لبانش نقش بسته بود، گفت:
-" تصادم با بعضی اشخاص احساس عجیبی به‌آدم می‌بخشد؛ گویا می‌خواهی ساعت‌ها با تو حرف بزند و تو فقط خیره به او نگاه کنی. هر کلمه‌ای که از لبانش جاری می‌شود، نوایی آشنا از گذشته‌های دور است. از جایی‌که شاید هرگز نبوده‌ای؛ اما به‌خوبی می‌شناسی‌اش. حضورش سنگینی ندارد، برعکس؛ سبکِ خاصی به فضای اطراف می‌بخشد. در نگاهش چیزی است که تو را میان واقعیت و خیال معلق می‌کند؛ نه می‌خواهی زمان بگذرد، نه از آن لحظه جدا شوی. لحظاتی که با او هستی، انگار به هیچ چیز دیگر اهمیت نمی‌دهی، فقط می‌خواهی در آن سکوت پرمعنا غرق شوی و آرامش یابی.

-" سِلارا!  این حسی که تجربه می‌کنی، عشق است؛ همان احساسی که با گرمی‌اش ضربانِ قلبت تندتر می‌شود. جایی‌که لحظه‌اش پر از تمنای دیدار دوباره می‌شود و تو می‌خواهی نزدیک او باشی؛ حتی اگر کلمات میان شما نگفته بمانند. عشق، نیرویی است که تو را به زندگی پیوند می‌زند و هر لحظه‌ ساده‌ی را به‌خاطره‌ی جاودانه بدل می‌کند؛ اما سِلارا متوجه باش که عشق قدرتی دارد که می‌تواند حتی تو را تغییر دهد؛ گاه تو را قوی‌تر و گاه آسیب‌پذیرتر می‌کند. پس با آن به‌آرامی رفتار کن، بگذار راهش را در قلبت پیدا کند.

-" آیا این عشق حسی بدی است؟"
یولان نگاهی عمیق به سِلارا انداخت و ادامه داد:

-" سِلارا، عشق مثل بذرِ کوچکِ است که در دل تو جوانه می‌زند؛ اما تنها در خاکی پاک و در نورِ آرام می‌تواند به درختی ریشه‌دار تبدیل شود. اگر مراقب نباشی، ممکن است این بذر به بیراهه برود و جای رشد، تو را به تاریکی بکشاند. عشق باید به کسی داده شود که قلبش، مانند دل تو، به پاکی و صداقت آراسته باشد..."

#رحیمه‌محرابی
#داستان_سلطنت_در_جنگل
04/15/2025, 17:00
t.me/rohin_official1/3919
Similar message chronology:
Newest first
Similar messages not found