از وقتی تو را شناختم، شب دیگر شب نبود و خواب، مهمان چشمهایم نشد.
تو آمدی، بیصدا و در خیال من، خانه کردی.
هر جا رفتم، با من بودی؛ در فکر، در رویا در آن لحظههای مبهمِ میان بیداری و خواب.
خواب اگر آمد، تو در آن بودی... چه خوشبختیست که حتی رؤیاهایم هم بیتو نیستند.
نمیدانم تو از بیقراری دل من باخبری یا نه، اما خوب میدانم— اگر میدانستی که چگونه با تمام جان، تو را دوست میدارم، تنها آرزویت وصال من بود و نه هیچ چیز دیگر...