موهایش در نسیم میرقصید و نگاهش در سکوت ستارهها گم شده بود. هر نُتی که مینواخت، قطرهای از دلتنگی آمیخته با بغضش را ماهرانه بر شنهای ساحل میریخت... برای کسی که شاید حضور نداشت، اما نبودنش تمام ترانههای او را شکل داده بود.
صدای گیتار، میان گرمای آتش و سرمای خیال، بوی عشق میداد... عشقی آرام، بیصدا، اما زنده، مثل چشمهایی که بیخبر دلت را میبرند...