امروز خانم ملکی زنگ زد ،گفت میخواهم در مورد موضوعی با شما صحبت کنم. و قرار گذاشت که غروب در آکادمی مریم همدیگر را ببینیم و یک دمنوش مریمی هم بخوریم.
من تعارف کردم که به خانه ما بیاید، چون منزلش حوالی منیریه بود و دو خیابان با هم فاصله داشتیم. بلافاصله قبول کرد.
خودم هم از این تعارف معذب شدم که چرا همکار بالا دستم را به منزلم دعوت کردم.
با من چکار دارد که جلسه خصوصی گذاشته؟
شاید مددجویی از من شکایتی کرده،
من فقط میخواستم برای کسی مفید باشم.
همه چیز مرتب بود.
چای هل دم کردم و دستمالی به صفحه تلویزیون کشیدم. به دنبال یک لباس مناسب کمدها را زیر و رو کردم. یک شلوار ابر و بادی طوسی و یک پیراهن مردانه سفید پوشیدم. شلوار، به پایم نچسب بود. اصلا این از کجا پیدایش شد. انتخاب من نیست. یا خواهرم خریده و برایش گشاد بوده، یا مادرم خریده و برایش تنگ بوده و یا ملیکا خریده و پشیمان شده.
چه فرقی میکند؟
وقتی میرسم به آینه ها خودم را نگاه میکنم نه برای خودنمایی،
برای تمیز بودن آینه.
و دیدم که امروز زیبا تر شدم، به گمانم باز قرار است دلم بشکند.
با این فکر، دلشوره گرفتم و از دعوتش پشیمان شدم.
با من چکار دارد؟
اصلاً این خانواده چرا دست از سر ما بر نمیدارند؟
خودش که رئیسم است،
خواهرش همکلاسی ام بود،
برادرش خواستگارم بود،
مادرش همسایه قدیمی مان بود،
و لابد پدرش هم خاطرخواه مادرم بوده...
بی خبری و کنجکاوی باعث پرت و پلا گویی ام شده. تا آمدنش، روی مبل نشستم،
کتاب «تکه هایی از یک کل منسجم» را برداشتم تا رسیدن خانم ملکی، سرم گرم شود.
ولی نمیخوانم،
فقط چشمهایم روی کلمات سُر میخورد.
پیشی آمد بغلم خوابید
نه صدا کرد، نه ناز خواست
فقط بود
انگار میگفت: فقط باش.
دست کشیدم روی پشتش
نرم، گرم
ضربان قلبم با نفسش هم ریتم شد
آرام و بیادعا
گاهی لازم نیست چیزی درست شود
لازم نیست حرفی زده شود.
یک عود با رایحه جنگل، روشن کردم،
خاک گلدان را با انگشتانم زیرو رو کردم.
نتیجه مذاکره، دیگر مهم نیست،
ترفیع یا اخراج ..
☘️☘️☘️
@moshaverehh_1354