امروز در قسمت بالای کمد دیواری، این صندلی را پیدا کردم.
سال ۱۳۹۹ با چند نفر از دوستان جان، رفتیم شمال. جایی به نام سرخرود.
از آن سفرهای همه چی تمام. این چهار پایهی همسفرمان بود که در ماشین ما جا ماند.
در بازگشت، وقتی تماس گرفتم و اطلاع دادم، گفت بماند به یادگار.
سوری از آن آدمهایی بود که همیشه برای خودش وقت میگذاشت. با اینکه سنش برای داشتن این چهارپایه کم بود، اما صندلی زیر بغلش بود و هر جا که توقف میکردیم، با خیال راحت و بدون عجله، اطراف را بررسی میکرد، روی چهار پایه مینشست، قلم و دفترش را از کیف قلاب بافی اش در میآورد و از همه چیز نقاشی میکشید.
برای زندگی، حوصله داشت،
کارهایش برای از سر باز کردن نبود،
غذا را توی دیس میکشید،
اعتقادی به ظرف یکبار مصرف نداشت،
و حتی برای قهوه خوردن هم فنجان شخصی لب طلایی داشت،
و توی کمپ هم از چیدن میز غافل نبود.
میدانم که الان هم در آن طرف کره زمین،
سوری، در تنهایی خودش، برای میز شامش شمع روشن کرده و برای میز صبحانه از حیاط پشت خانه اش گل سرخ میچیند.
دنبال کسی باشیم که حوصله زندگی کردن داشته باشد.
☘️☘️☘️
@moshaverehh_1354