Your trial period has ended!
For full access to functionality, please pay for a premium subscription
Message
سالها پیش در یک آسایشگاه کار میکردم. سه روز در هفته. مدتی بعد همانجا ماندم بدون اینکه کارمندشان باشم.
دو طبقه بود با دو سالن که هر سالن سه چهار اتاق داشت.
در اتاق ما شش تخت بود. تخت کنار پنجره را خواستم. به مسئول بخش گفتم من باید هر لحظه آسمان را ببینم وگرنه نمیتوانم نفس بکشم. بخاطر همین است که مترو فوبیای من است. البته بعد از فوبیای ...
دکتر بخش که می‌آمد، تا مرا میدید می‌گفت خودتو برای کی لوس کردی، پاشو برو سر زندگیت.

یک دفتر فیروزه ای داشتم که خاطره مینوشتم. سهیلا قبل از رفتنش به من داد.
باران که میامد دفتر فیروزه ای را برمیداشتم کنار پنجره می نشستم و مینوشتم. اصلاً باران هم که نمی آمد، صدای باران و رودخانه را از قسمت موسیقی هایم گوش میدادم.
کسی که چتر را اختراع کرد احتمالا خیلی بی احساس بوده. فقط برخی از ادم ها باران را می‌فهمند، بقیه فقط خیس میشوند.
چیزهایی میخواستم بنویسم که در مغزم تمام شده اما در قلبم تمام نمی‌شود. قلب لجوج، راه خودش را میرود.
کاش لحظه ای که به کسی میگوییم «دوستتدارم»
دنیا همانجا تمام شود.

برو ولی بخاطر دل شکسته ام بمان
بمان ولی بخاطر غرور خسته ام برو ..

☘️☘️☘️
@moshaverehh_1354
04/10/2025, 21:23
t.me/moshaverehh_1354/132
Similar message chronology:
Newest first
Similar messages not found