.
بچه که بودم، دنیام توی قاب کوچیکِ یه تلویزیون ۱۴ اینچی خلاصه میشد؛ همونی که صدقهسر جهاز مادرم به خونهی ما رسیده بود. توی همون صفحهی کوچیک، رویاهایی رو دنبال میکردم که سهمم ازش، فقط تکههایی از آگهیها بود. باقیش تحت سلطهی بیچونوچرای پدرم بود. باید تمام خبرها رو میدید؛ نمیدونم دنبال چی میگشت… نه توی کلانشهر بودیم که آلودگی هوا نگرانش کنه، نه سکه و طلایی داشتیم که از سقوط قیمتش بترسه.
یه روز، یه آگهی دیدم. یه موشکِ اسباببازی با یه پمپ بادی. پمپ رو که فشار میدادی، موشک با غروری کودکانه از زمین جدا میشد، اونقدر بالا که انگار از مدار دلِ زمین بیرون میزد. دلم رفت براش. آرزوش افتاد گوشهی دلم و همونجا موند… تا سال بعد، که توی ویترین یه لوازمالتحریری دیدمش. چشمم برق زد. هرچی بلد بودم از ناز و نوازش، پاچهخواری و شیرینزبونی، ریختم وسط تا پدرم راضی بشه.
باورش سخت بود، ولی داشت منو میبرد که بخریمش. وقتی گرفتمش، دل توی دلم نبود. پشت موتور بابام نشسته بودم و فقط به این فکر میکردم که زودتر برسم خونه و بازش کنم. اونقدر شوق داشتم که فاصلهی خونه تا کوچه، برام شده بود سفر دور دنیا. وقتی سر کوچه رسیدیم، دیگه طاقت نیوردم. خودمو انداختم پایین، موشک توی بغلم بود، هر دو با هم زمین خوردیم و روی خاک کوچه غلت زدیم. بلند که شدم، اول به اون نگاه کردم… که سالمه یا نه. زخمهای دستهام، سر زانوهام… مهم نبودن. هیچی مهمتر از اون لحظه نبود.
میدونی؟ میارزید… اینکه چیزی رو که همیشه توی یه قاب ۱۴ اینچی فقط نگاهش میکردم، حالا توی آغوشم داشتم.
خوب یادمه، وقتی بازش کردم، همهچی برای پرواز آماده بود. پمپ رو فشار دادم، اما… موشک فقط ده سانت پرید و با یه تق کوچیک، روی زمین افتاد. خشکم زد. باورم نمیشد… این همه شوق، این همه درد، این همه راه… فقط واسه یه پرش کوتاه.
همونجا بود که فهمیدم بعضی چیزها فقط توی رویاها قشنگن. وقتی واقعی میشن، باید بشینی و زخمهایی رو بشمری که توی راه رسیدن بهشون خوردی… و شاید تنها چیزی که برات میمونه، شرمندگی از خودت باشه
#محمدرضا_عابدی
💠
@dastanak_story