Your trial period has ended!
For full access to functionality, please pay for a premium subscription
Channel age
Created
Category
Economy
Language
Farsi
-
ER (week)
22.64%
ERR (week)

ارتباط با ادمین @Dastankstory

Messages Statistics
Reposts and citations
Publication networks
Satellites
Contacts
History
Top categories
Main categories of messages will appear here.
Top mentions
The most frequent mentions of people, organizations and places appear here.
DA
داستانک
607 subscribers
187
کارشناسی که بودم یک سال تابستان تربیت دو برداشتم که توی تعطیلات ورزشی هم کرده باشم، بعد باید هفته‌ای یکی دو بار می‌رفتم دانشگاه تربیت بدنی که آن هم از رشت چند دقیقه‌ای فاصله داشت و با سرویس می‌رفتم و می‌‌آمدم.

توی کلاس تربیت دو (تنیس روی میز) با دختری هم‌بازی شدم که دیگر ساعت‌های استراحت و مسیر رفت و آمد هم با هم بودیم، سر صحبت که باز شد، اولین بار این را برایم خواند: و ماهیان از شدت اندوه روی آب آمدند...
که من نشنیده بودمش، گفت چه طور نشنیدی این که خیلی معروف است!
همین شد که شب آمدم خانه و سرچش کردم و دیدم شعر بیژن الهی‌ست.

بعدتر درباره‌ی ادبیات حرف زدیم، درباره‌ی کتاب‌ها، فیلم‌ها، جلسات! او فکرهایی داشت که آن سال‌ها برای من عجیب بود دیگر! ازدواج کرده بود و روابط باز داشت، هم خودش هم همسرش و وقتی برایم تعریف می‌کرد من بی‌قضاوت فقط گوش می‌دادم اگرچه تعجب هم می‌کردم.

هم‌صحبتی با این دختر برایم جالب بود اما به همان تابستان محدود شد یعنی نه شماره‌ای رد و بدل کردیم، نه چیزی! فقط یک بار اتفاقی توی خیابان دیدمش و نمی‌دانستم باید چه بهش بگویم، پس فقط به هم سلام کردیم و رد شدیم.

گذشت و گذشت تا این که اسمش را به عنوان مترجم این طرف آن طرف شنیدم و دیدم بله! آن تابستان با چه آدمی هم‌کلام بوده‌ام، اتفاقا مترجم خوبی هم هست و من چندتایی از کتاب‌هایش را در کتابخانه‌ام دارم و سلیقه‌اش در انتخاب این که چه ترجمه کند هم برایم جالب است.

حالا امروز یک نفر دعوتم کرد به جلسه‌ای که وقتی اطلاعات جلسه را خواندم دیدم او هم به‌عنوان سخنران جلسه دعوت است، نمی‌دانم من را یادش بیاید یا نه؟ نمی‌دانم اگر یادش نبود باید بروم جلو و خودم را یادآوری کنم یا نه؟ باید آن تابستان داغ، آن حرف‌ها، آن شعرخوانی‌ها، آن قدم زدن‌های دایره‌وار، آن تنیس روی میز بازی کردن‌ها را به یادش بیاورم یا نه؟ نمی‌دانم ولی برای دیدنش در آن جلسه هیجان دارم و خوشحالم که قرار است بعد از سال‌ها ببینم و بشنومش!

#صدیقه_حسینی

💠 @dastanak_story
04/30/2025, 20:52
t.me/dastanak_story/402 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
127
صادرات ساینا به عراق

کامنت ها خوندن داره😅
#طنز
#شادی

� @dastanak_story
04/30/2025, 15:46
t.me/dastanak_story/401 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
112
04/30/2025, 15:23
t.me/dastanak_story/400 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
102
سر صبی دوباره پا شدیم اومدیم خسته باشیم جمشید پرید وسط گفت: ببین چقد سمنو داریم، ببین زندگی هنوز خوشگلیاشو داره، گفتیم جمشید الحق که دیوونه‌ای، بیا بشین یه دقیقه خسته باش جای این جلافتا سر صبی، دستشو تا مچ کرد تو کاسه گفت ینی می‌خوام بهت بگم دنیای دیوونه‌ها از همه قشنگه، بذا دهنت هرچی نداره صفا داره. پا شدیم تا این فضای خستگی ما رو مبتذل نکرده زدیم بیرون یه سیگار ناشتا بگیرونیم له بشیم حالمون جا بیاد. کبریت نکشیده جمشید پرید وسط گفت نیگا امسال عدس سبز کردیم جای گندم، پارسال برف زیاد نشست، سردرختیا همه رفتن زیر سرما، گفتیم جمشید پس تو کی خسته میشی سگ‌مصّب؟ گفت مگه چته باز؟ گفتیم بابا پامون سر صبی مستقل از خودمون خورده به در سیا شده، انصافانه است؟ چشممون به در خشک شده کسی نیومده ملاقات؛ بهار دلکش رسیده دل به جا نباشد، انصافانه است؟ دلبر یه اینقد به فکر ما نباشد، انصافانه است؟ گردنمون کوتا شده، انصافانه است؟ باز خسته نیستی هی عدس، عدس؟ جمشید گفت ینی می‌خوام بهت بگم زندگی هنوز خوشگلیاشو داره. پاشو یه دوش بگیر همه‌شو بریز تو چاهک بره پی کارش، جاش ماهی دودی بیار لقمه کنیم شب عیدی. گفتیم جمشید الحق که دیوونه ای! تا اومدیم بریم زیر دوش دلبر پرید وسط گفت هوی مگه کوری دیوونه؟ گفتیم احترامت واجب، خاطرخواهی هم سرجای خودش، طرف زنونه اون‌سر راهروست. گفت چرا دور دهنت سمنو مالیده؟ گفتیم اگه مالیده چرا گردنمون کوتاس؟ باز چرا رفته‌ای؟ چرا برگشته نیستی، خاصّه در بهار؟ گفت کوری دیگه، کور نبودی هی سوال نمی‌کردی، اون‌ور کن روتو سرم بازه تو دلم رخت می‌شورن. اومدیم بریم تو درگاهی حموم پامون دوباره گرفت به در، هیشکی نبود ببینه. مرد کوه درده. خواستیم بکشیم به مصّب جد و آبادش چنتا آب‌نکشیده ببندیم شنیدیم مدیریت صدا می‌زنه: ملاقاتی داری، ملاقاتی داری، ملاقاتی داری.. پوشیده نپوشیده زدیم تو راهرو، دلبر پرید وسط گفت ینی میخوام بهت بگم کوری دیوونه، جمشید بهش گفت اذیتش نکن، خوب میشه، مرخص میشه، نیگا گردنشو، شده یه متررر. راهرو رو می‌رفتیم رو به حیاط، یکی از تازه‌واردا سیگار به دست اومد گفت: آقا ما خسته‌ایم، شما که گردنت بلنده می‌تونی بگی باهار کودوم وره…؟

#رادیو_چهرازی


💠 @dastanak_story
04/30/2025, 13:44
t.me/dastanak_story/398 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
175
‌محبوبم!
من برای دیدنِ شما همه‌ی درها را زده ام.
عاشقی خوب است.
زندگی حلالِ کسانی که عاشق اند ..


#محمد_صالح_علا

💠 @dastanak_story
04/30/2025, 09:00
t.me/dastanak_story/397 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
124
داستانک:
دعا می کنم صبح های زود بیدار شی و نسیم بهار و عطر قهوه و نون تازه زنده‌ات کنه.

دعا می کنم که پذیرش داشته باشی.
پذیرش هرلحظه و هر اتفاقی.
همون پذیرشی که صدای درونی تو رو خاموش میکنه.
همون صدایی که از همه چیز ایراد میگیره و اولین متهمش همیشه خودت هستی.

همون صدای درونی که می گه دعا میکنم که خودت رو ببخشی.
برای تمام اشتباهات و کارهایی که انجام دادی و ندادی خودت رو ببخشی.

برای گذشته‌ای که جلوی چشمانت زنده نگهش داشتی و خودت رو باهاش سرزنش میکنی.

دعا میکنم که رها کنی هرآنچه رو که تا به امروز رها نکردی.
همون چیزهایی که جلوی رشد و پروازت رو گرفته و بدونی یک انسان هستی و انسان خطا میکنه و قرار نیست همیشه بهترین تصمیمات رو بگیره

دعا می کنم لحظاتی رو داشته باشی که نفست از زیباییش حبس بشه.

لحظاتی که تغییرت بده و خودت این تغییر رو احساس کنی.

دعا می کنم با تمام جزییات ریز زندگی ارتباط برقرار کنی و از تک تک لحظات کوچکش لذت ببری.

دعا می کنم مکالمه هایی رو با دوستانت و آدم‌های جدید داشته باشی که وسط‌های صحبت با خودت بگی من چه خوشبختم که این حرفهارو میزنم و می‌شنوم.

دعا میکنم دوستانی داشته باشی که همیشه همراهت باشن و هر روز باعث بشن مهربون‌تر و بخشنده‌تر باشی و دلت بخواد هر بار می‌بینیشون بغلشون کنی و حسشون کنی

دعا می کنم زندگی کنی. با تمام اتفاق‌های ریز و درشت زندگی زندگی کنی.

ولی همه این ها به کنار دعا می کنم که خودت رو پیدا کنی و بدونی از زندگی چی می‌خوای‌. قلبت رو پیدا کنی و ذهنت رو کشف کنی.

دعا می کنم بدونی چطوری با خودت مهربون باشی و از این سفری که درونش هستی لذت ببری.

دعا می کنم از این که هر روز انقدر زحمت می کشی به خودت افتخار کنی و خودت رو به خاطر هیچ چیزی سرزنش نکنی که بدونی هر روز داری بهتر و بهتری می شی حتی اگر در جایگاهی نباشی که آرزو داری برسی.

دعا می کنم یاد بگیری چطوری از فرآیند و مسیر لذت ببری و تو این دنیای شلوغ و پرهیاهو که همه به دنبال مادیات هستن، به مسیر فکر کنی و هر لحظه رو همون طوری که هست قبول کنی.

دعا می کنم آخر شب که داری میخوابی به روزت که فکر می کنی بگی من در حد توانم زحمت کشیدم و امروز رو زندگی کردم
و از ذوق خورشید، دوباره فردا صبح ، چشمانت رو باز کنی

#نسیم_بریسا

💠 @dastanak_story
04/29/2025, 22:33
t.me/dastanak_story/396 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
156
روز دختر فقط برای دخترای کوچیک نیست...

برای مادراییه که یه روزی دختر بودن و یادشون رفته،
برای اوناییه که هنوز ته دلشون یه دختر بچه‌ی رویاپرداز قایم شده،
برای زنها و مادرایی که کلی نقش داشتن ولی هنوزم "دختر بودن" یه جایی از دلشون نفس می‌کشه...روز دختر، روز تمام زناییه که یک بار با لبخند یه دختر دنیا رو قشنگ‌تر کردن.
مبارڪِ تمام دخترا، تو هر سن و حالی که هستن...

#روز_دختر

💠 @dastanak_story
04/29/2025, 14:04
t.me/dastanak_story/395 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
65
شجاع باش نه بی نقص
#مجتبی_شکوری

روز دختر مبارک

💠 @dastanak_story
04/29/2025, 09:10
t.me/dastanak_story/393 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
113
آدم ها غالبا بعد از تصاحب، رمقی برای نگهداری ندارند. این را سالها پیش در زندگی خودم تجربه کردم، و مدتهاست در زندگی بسیاری از زوج های اطرافم می بینم. حتا تازه عاشق هایی که به هم میرسند و هنوز رابطه‌شان اسم قانونی پیدا نکرده، به تکرار و ملال میرسند و ....
چنان که بارها گفته ام نگاه جنسیتی ندارم. پس نمیخواهم بگویم مردها بیشتر چنینند یا زنها، گرچه من مرد خسته یا ناسپاس به عمرم بیشتر دیده ام، از همین ها که حوصله همه زنان دنیا را دارند جز زن خودشان. دلیلش به نظرم این است که زن ها هوشمندانه رفتار می کنند و دیرتر یا کمتر این ملال زدگی را بروز می دهند....
اما چیزی که خوب می دانم این است که رابطه زن و مرد در ایران عزیز ما به سبب فقدان کامل آموزش و نبودن امکان پیداکردن شناخت دقیق و مناسب از روابط، عملا میدان جنگ است. جنگی نخست میان دو انسان با دنیای اطراف، و بعد جنگی سخت تر میان دو انسان، برای تثبیت جایگاه و قلمروی خود در یک سرزمین (رابطه) مشترک. نبردی چنان فرسایشی، و چنان دشوار، که بعد از وصال عملا وقت آسودن است. و بعد هم که به لمیدن روی مبلهای روزگی عادت می کنیم و از یاد می بریم برای داشتن این چشمهای زیبا بود که با دنیا جنگیدیم. یادمان می رود لبخندش را گرم و دلش را خوش نگه داریم. گفتم که، برای همه نر و ماده های دنیا وقت داریم، جز جفت نازنین خودمان.
به چشمم مرض بزرگ انسان، ناسپاسی است. ناسپاسی. مثلا همین که مهربانی همه را وظیفه می دانیم، و روزی که به هر دلیل ادامه نیابد دهان وقیحمان را به درشت گویی باز می کنیم که های، من نامهربانی دیده ام ...
بگذریم. این حرفها را داشتم امروز با پسرم می گفتم، گفتم برای شما هم بنویسم. همین قدر می دانم که کاش دو بار زندگی می کردم. دفعه بعد حتما با زنان زندگیم درست تر رفتار می کردم، و با دوستانم بیشتر مدارا می کردم، فاصله ایمنی را با دنیا و آدمهایش حفظ می کردم، و دائم به خود یادآوری می کردم که اگر کسی را دوست دارم خودم خواسته ام و حقی برای من ایجاد نمی کند، و اگر کسی دوستم دارد محبت اوست و این حق را دارد هروقت خواست تمامش کند.....

#حمید_سلیمی


💠 @dastanak_story
04/28/2025, 21:52
t.me/dastanak_story/392 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
196
کتاب "آبشوران" مجموعه ای است از داستان های کوتاه که "علی اشرف درویشیان" آن ها را به رشته ی تحریر درآورده است

#علی_اشرف_درویشیان" همچون دیگر آثارش در این مجموعه ی داستانی هم رویکردی رئالیستی داشته و مانند همیشه، روند داستان ها را به شکلی واقع گرایانه پیش برده است

#معرفی_کتاب

‎صاحبخانه بدش نمي‌آمد که ما هميشه گریه کنيم، عزادار باشيم و مصيبت نامه بخوانيم، چون مشغول مي‌شديم‌ديگر کسي از او نمي‌خواست‌پشت‌بام را کاه‌گل کند يا برايمان آب لوله بکشد.


💠 @dastanak_story
04/28/2025, 13:44
t.me/dastanak_story/391 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
78
دوستان ممنون میشم فوروارد کنید و به دوستانتون معرفی کنید
افزایش عضو و افزایش لایک ها به ما انگیزه میده🌸
04/28/2025, 12:48
t.me/dastanak_story/390 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
Repost
76
اگر به خواندن داستان علاقه مندی و فرصت زیادی نداری. به یک داستان یک دقیقه ای دعوتی
💠 @dastanak_story
04/28/2025, 12:25
t.me/dastanak_story/389 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
117
دو  سال پیش وقتی رسیدم بندرعباس، موبایلم رو توی تاکسی‌ای که از فرودگاه من رو برد اسکله، جا گذاشتم. یه پسر جوون که با پرایدخسته‌ش کار می‌کرد، فهمید و سوارم کرد و بیش از یک ساعت من رو توی بندر چرخوند تا بالاخره خونه‌ی راننده‌ی فرودگاه رو پیدا کردیم و موبایلم رو پس گرفتم. اسم پسر ناصر بود و هنوز رفیقیم و امشب عزاداره.

توی بندر، هرکی می‌فهمید چی شده می‌گفت غمت نباشه، "این‌جا چیزی گم‌ نمیشه." و من امشب فهمیدم توی بندر بیش از ۸۰۰ نفر مجروح شدن، بیش از پونزده‌نفر کشته شدن، و شش نفر مفقود... خدا می‌دونه چقدر امید و خیال و رویا و آرزو امروز توی بندر گم شد.

چه اهمیتی داره آخر این متن چی بنویسم؟ بذار دست مردم بندر رو ببوسم که واسه کمک قیامت کردن.
رخت عزا به تن ما مث پوست مادرزاد همیشگیه.
غمت کم باشه بندر. غمت کم باشه...

با آرزوی سلامتی برای مردم مهربان بندرعباس، و با امیدی واهی به روشن‌شدن حقیقت این انفجار مهیب، و با اندوهی به وسعت غم خانه‌ی ما، ایران.

#حمید_سلیمی
#بندرعباس

💠 @dastanak_story
04/28/2025, 08:39
t.me/dastanak_story/388 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
132
اگه بدونی فقط یه بار دیگه میتونی یکی رو محکم بغل کنی
کیو انتخاب میکردی..؟

💠 @dastanak_story
04/27/2025, 20:31
t.me/dastanak_story/387 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
197
بندر همیشه این گونه است

زنان و کودکانی کنار آب ، منتظر و دل آشوب
برای خبری بد از سمت دریا !

هر چقدر که خورشید بیشتر در آب فرو میرود، سایه ها بلندتر و امیدها کوتاه تر می شوند!

شب می‌شود !
و
مردانی که برای لقمه نان و اندک رفاهی
سحر از خانه رفته اند
دیگر باز نخواهند گشت !

این رسم بندر است...

#سیدمهدی_طباطبایی

💠 @dastanak_story
04/27/2025, 12:48
t.me/dastanak_story/386 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
115
بندرعباس


نام بندرعباس همیشه بندر بوده است و از این رو نام‌های مختلف آن همگی نمودی از این کارکرد بوده‌اند. رایج‌ترین نام سابقش گمبرون است. دربارهٔ معنای این نام، فرهنگ لغت اصطلاحات هند و انگلیس هنری یول، دو ریشه‌شناسی ارائه شده است. اولین مورد از ریشهٔ گمرک (که از کومرکیون در یونانی و کومرکیوم در لاتین به معنای «تجارت» آمده) است. دومین ریشه‌شناسی که یول خودش آن را محتمل‌تر می‌دانست، از کلمهٔ فارسی «کمروون» به معنای «میگو» (در پرتغالی: camarão) است. نام فعلی بندرعباس، به افتخار شاه عباس بزرگ (سلطنت: ۱۵۸۸–۱۶۲۹ م) بر این بندر نهاده شده است. «بندرعباس» ندرتاً با املای متفاوت «بندرعباسی» نیز نوشته شده است.


#ریشه_کلمات
#قصه_داشت.

منابع:
electricpulp.com. "BANDAR-E ʿABBAS(I) i. The City – Encyclopaedia Iranica". www.iranicaonline.org.
بندرعباس در سرور تحت شبکه نام‌های جغرافیایی و در این نشانی؛ با گزینش «Advanced Search»، نوشتن شمارهٔ «-3055107» در «Unique Feature Id» و کلیک بر «Search Database» یافت می‌شود.

#بندرعباس_تسلیت

با تشکر از کانال kalamat_k@

💠 @dastanak_story
04/27/2025, 12:43
t.me/dastanak_story/385 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
165
بعضی وقت‌ها عکس پروفایل چیزی بیشتر از یک عکسِ پروفایلِ عادی است...
حال خوب و بد آدم‌ها را می‌شود از روی عکسِ پروفایلشان احساس کرد.
خستگی، دل‌مردگی، شادی و خوشبختیِ آدم‌ها توی عکس پروفایلشان موج می‌زند،
کافی‌ست اَدلیست تلگرامت را نگاه کنی تا بفهمی حالِ کدام دوستت خوب است و روبراه و حال کدام بد است و وخیم.

دوستی دارم که مادر است،
همیشه شیطنت‌های دختربچه‌اش را عکس پروفایلش می‌کند.
عکس‌هایش را که ورق می‌زنم از روز اولی که سارا کوچولو به‌دنیا آمده تا روزی که کم‌کم یاد می‌گیرد روی پاهای کوچکش بایستد را می‌بینم،
انگار همه‌ی عشق و دغدغه و زندگیِ دوستم سارا کوچولو است.
خداروشکر می‌کنم که حالش خوب است.

دوستم مریم به تازگی عروس شده است،
عکس‌های پروفایلش را که نگاه می‌کنم عشق و خوشبختی موج می‌زند،
مثل عکسی که امروز روی پروفایلش دیدم و نوشته بود "من عاشق این رابطم... به زندگیم خوش اومدی"
خدا رو شکر می‌کنم که حال مریم هم خوب است...

شاگرد درس‌خوان و اول کلاسمان عکس پروفایل ندارد، هیچ وقت نداشته است،انگار حال خنثی و بی‌تفاوتی دارد یا این‌که از بس مشغول درس خواندن است که یادش رفته عکس بگذارد. ولی حس می‌کنم حال او هم خوب است...

در ميانِ اَدليستم، یکی هست که چند روز یک‌بار عکس پروفایلش را عوض می‌کند...
می‌دانی!
” آدم‌هایی که زود به زود عکسِ پروفایل عوض می‌کنند نه بیکار هستند و نه ديوانه این آدم‌ها فقط دلتنگِ یک آدمِ ممنوعه هستند. “
و تنها راه فریاد دلتنگی‌شان عکس پروفایلشان است.
انگار که می‌خواهند بگویند : هی فلانی که نمی‌دانم اسمم هنوز توی ادلیستت هست یا نیست. ببین حال و روزم را...
ببین که چه بر سرم آوردی؟
ببین که چطور دل‌شکستگی امانم را بریده است...
خوب می‌دانم که حال این دوستم هیچ خوب نیست،
یعنی اصلا خوب نیست و چقدر دلم می‌خواهد همین امشب به او پیامی بدهم و بگویم:
چه شعر قشنگی روی پروفایلت گذاشتی رفيق

باید از سمت خدا معجزه نازل بشود
تا دلم، باز دلم، باز دلم، دل بشود...


#سمیرا_اسدالهی

💠 @dastanak_story
04/27/2025, 08:39
t.me/dastanak_story/384 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
205
گفتم: "پس زخمهایمان چه؟"
گفت: دارم بخیه میزنم دیگه عزیزم.
گفتم: نه دکتر! الان باید میگفتید "نور از محل آنها وارد میشود".
گفت: اگه نور از محل زخمها وارد میشد همه‌ی آدمای دنیا نورافکن بودن. واللا تا اونجایی که من دیدم، از زخم فقط عفونت و تروما وارد میشه.
گفتم: پس نور از کجا وارد میشه؟
گفت: من خیلی عمر کردم. خیلی هم به آدما دقت کردم. به‌نظرم نور فقط از شادمانی وارد میشه. اصلا خودت تا حالا آدم شادِ غیرنورانی دیدی؟
گفتم: خب با اینهمه زخم چجوری شاد باشیم؟
گفت: اونجاشو منم نمیدونم. قلق کارشونو نمیگن رِندهای زخم‌خورده‌ی شاد نورانی!... خب کار من تموم شد. پانسمانشو هر روز عوض کن. سه‌چهار روز حموم نرو. توو آینه به چشمات نگاه نکن. هفته‌ی آینده هم بیا زخمتو ببینم. الانم برو خوب شو و سعی کن حداقل از اونجاهایی که یه‌بار زخم خوردی دوباره زخم نخوری.

#حمید_باقرلو


💠 @dastanak_story
04/26/2025, 21:52
t.me/dastanak_story/383 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
120
دوستی ﻣﯿ‌ﮕﻔﺖ: ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﯾﻪ ﻧﯿﺴﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﯿﺸﺪ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﯿﺴﺎﻧﯿﻪ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ!

ﺑﺎ ﺭﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭﻭﻏﺶ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻡ،
ﺧﯿﻠﯽ ﻧﯿﺴﺎﻧﺸﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻭﺷَﻢ ﺗﻌﺼﺐ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ.

ﯾﺎﺩﻣﻪ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﻦ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﻢ، ﺍﯾﻨﻘﺪ ﮐﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺧﻮﺭﺩ ﺷﺪﻩ ﺷﻤﺎ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟!!
ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﯿﺸﻪ ﭼﯽ ﺭﻭ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﯽ؟

ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺍﯾﻦ ﺷﮑﻠﯽ ﺷﺪ؟
ﮔﻔﺖ: ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﭘﺮﺕ ﺷﺪ ﺍﻭﻟﺶ ﯾﻪ ﺗﺮﮎ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺑﻮﺩ، ﺑﻌﺪ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﺯﻣﺴﺘﻮﻥ ﻭ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﻭ ﺳﺮﻣﺎ ﮔﺮﻣﺎ، ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺑﺰﺭﮒﺗﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﻞ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ.ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ ﺗﺮﮎ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﺗﻌﻤﯿﺮﺵ ﮐﻨﻪ!

ﺑﺲ ﮐﻪ ﺩﻭﺳِﺶ ﺩﺍﺷﺖ.

ﻣﺎ ﺁﺩﻣﺎ هم ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯾﻢ.!
ﻋﯿﺒﺎﻣﻮﻧﻮ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﻤﯽﮐﻨﯿﻢ، ﺍﯾﺮﺍﺩﺍﻣﻮﻧﻮ ﻧﻤﯽﭘﺬﯾﺮﯾﻢ ﻭ ﺍﺻﻼﺣﺶ ﻧمی کنیم، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺑﺰﺭگﺗﺮ ﻣﯿﺸﻦ.

ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﮔﻪ ﻣﯿ‌ﺨﻮﺍﯾﺪ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻤﻮ ﺑﺪﻭﻧﯿﺪ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺷﺐﻫﺎ ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﺪﻟﯿﻞ ﺩﯾﺪ ﮐﻢ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ!

ﻫﻤﯿﻦ ﻋﯿﺒﺎﻣﻮﻥ ﺑﺎﻋﺚ ﻧﺎﺑﻮﺩﯾﻤﻮﻥ ﻣﯿﺸﻦ!
ﻫﻤﯿﻨﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﭘﺬﯾﺮﯾﻤﺸﻮﻥ!


💠 @dastanak_story
04/26/2025, 15:46
t.me/dastanak_story/382 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
205
امروز یک نفر برایم اشتباهی فرستاد:
"کجایی ؟!"

دلم هری فرو ریخت،
مدتها بود منتظر شنیدن همین یک کلمه بودم!
چه فرقی می کند کجای دنیا نشسته باشی؟! مهم این است که یک نفر هست که کجا بودن تو برایش مهم است!
شاید آن یک نفر رویش نشود بگوید دلم برایت تنگ شده و به جانم نق می زند بیا دیگر...
و همه ی این حرف را خلاصه کند در " کجایی؟! "
داشتم به همین چیز ها فکر میکردم که دوباره برایم فرستاد:
ببخشید اشتباه فرستادم!!
برایش نوشتم:
میدانم،
من در ایستگاه اتوبوس، خیابان ولیعصر نشسته ام.
میشود اشتباهی حال مرا بپرسید؟!

اما او دیگر حالم را نپرسید...!!

آدم غریبه ها برایشان مهم نیست که دیگران چگونه اند و کجای شهر نشسته اند،
تو که غریبه نیستی...
بپرس حال مرا ؛ بگو کجایی؟!

💠 @dastanak_story
04/26/2025, 08:31
t.me/dastanak_story/381 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
243
.

در خبرها می‌خواندم تلسکوپ فضایی جیمز وب در فاصله چندین میلیارد کیلومتری از ما، سیاره‌ای پیدا کرده که گویا آثارِ فعل و انفعال بیولوژیکی در آن وجود دارد. به گفته دانشمندان این اکتشاف مهم‌ترین گواهِ وجودِ حیات در خارج از منظومه شمسی و کره خاکی ماست... بلافاصله فکر و خیالم می‌رود به سمت اینکه اگر در جایی به جز زمین حیات باشد، زندگان آنجا چگونه‌اند؟ فارغ از شکل و شمایل و اندام شان، احساسات و فهم‌شان از زیستن چگونه است؟ در آنجا که سال‌های نوری از ما دور است، آیا کسی عاشق می‌شود؟ کسی دلتنگ می‌شود؟ بو و مزه و حرارت در آنجا حس می‌شود؟ زندگان آنجا چیزی از خاطره و وابستگی می‌فهمند؟ آیا در آنجا شاعر وجود دارد؟ کسی در آن نقطه دور می‌نشیند بنویسد :

اونی که به راه توست چشمای منه

قصه گوی تنهایی شب‌های منه

اونی که سیاه توست دنیای منه

غرق در گناهه توست لب‌های منه...

آنجا مفهوم وطن وجود دارد؟ جبر جغرافیایی چطور؟ آنجا هم زندگان گرفتارِ تاریخ و سیاست و بازی قدرت می‌شوند؟‌ آنجا هم همنوعان برای دسترسی به منابع قدرت زندگی را و حق حیات را از هم می‌گیرند؟‌ آنجا مرگ هست؟ آنجا هم زندگان از جایی که زاده شده‌اند کوچ می‌کنند به آن ورِ سیّاره؟ آنجا هم‌ کسی زیر نور شمع می‌نویسد :

به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم

سفرت به خیر! اما، تو و دوستی، خدا را

چو ازین کویرِ وحشت به سلامتی گذشتی

به شکوفه‌ها به باران

برسان سلامِ ما را...

آنجا دل می‌شکند؟ باران می‌بارد؟ زندگان آنجا اشک می‌ریزند؟ آنجا شکوفه وجود دارد؟ ساکنان آنجا وسوسه می‌شوند؟‌ آنجا رنج و شادی وجود دارد یا این فقط ماییم که روی کره آبی رنگ منزوی در یک‌ منظومه کوچک، تمام این تجربیات را باید از سر بگذرانیم؟‌


#رسول_اسدزاده

💠 @dastanak_story
04/25/2025, 21:52
t.me/dastanak_story/380 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
Repost
87
جیم کارمند عادی یک شرکت کوچک است
روزی او بخاطر کارهای اضافه بسیار دیر به ایستگاه اتوبوس رسید
او بسیار خسته بود و مجبور بود بیست دقیقه برای اتوبوس بعدی منتظر بماند
یک اتوبوس دو طبقه آمد
سم وقتی دید در طبقه دوم کسی نیست
بسیار خوشحال شد و گفت: «آه، میتوانم دراز بکشم و کمی بخوابم» 
او سوار اتوبوس شد و درحالیکه به طبقه دوم میرفت پیرمردی که کنار در اتوبوس نشسته بو به او گفت : «بالا نرو بسیار خطرناک است»

جیم ایستاد از قیاقه جدی پیرمرد دریافت که او دروغ نمیگوید
نیمه شب بود و حتماً پیرمرد چیز خطرناکی دیده بود
جیم قبول کرد و در انتهای اتوبوس جایی پیدا کرد با اینکه جایش کمی ناراحت بود اما بنظرش امنیت از هر چیزی مهم‌تر بود
او روز بعد هم دیر به خانه برمیگشت و سوار همان اتوبوس شد و از این که پیرمرد دیشبی همانجا نشسته بود متعجب شد
پیرمرد با دیدن او گفت : «پسرم بالا نرو بسیار خطرناک است»
جیم در پایین پله‌ها به بالا نگاه کرد
بسیار مخوف بنظر میرسید دوباره در انتهای اتوبوس جایی پیدا کرد و نشست. شب‌های بعدی هم که سم دیر به ایستگاه میرسید همین اتفاق تکرار میشد
یک شب پسری سوار اتوبوس شد و داشت به طبقه دوم میرفت که پیرمرد به او گفت : «پسرم بالا نرو خطرناک است»
پسر پرسید‌: «چرا؟»
پیرمرد گفت : «مگر نمیبینی؟ طبقه دوم راننده ندارد!» پسر درحالیکه بلند میخندید به طبقه بالا رفت

هیچوقت بدون دلیل و سؤال کردن چیزی را قبول نکنید چه بسیارند کارهایی که با دانستن علت آن از انجام دادن یا ندادن آنها پشیمان میشوید

@mortezatofiqi
04/25/2025, 21:20
t.me/dastanak_story/379 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
193
.
بچه که بودم، دنیام توی قاب کوچیکِ یه تلویزیون ۱۴ اینچی خلاصه می‌شد؛ همونی که صدقه‌سر جهاز مادرم به خونه‌ی ما رسیده بود. توی همون صفحه‌ی کوچیک، رویاهایی رو دنبال می‌کردم که سهمم ازش، فقط تکه‌هایی از آگهی‌ها بود. باقی‌ش تحت سلطه‌ی بی‌چون‌وچرای پدرم بود. باید تمام خبرها رو می‌دید؛ نمی‌دونم دنبال چی می‌گشت… نه توی کلان‌شهر بودیم که آلودگی هوا نگرانش کنه، نه سکه و طلایی داشتیم که از سقوط قیمتش بترسه.

یه روز، یه آگهی دیدم. یه موشکِ اسباب‌بازی با یه پمپ بادی. پمپ رو که فشار می‌دادی، موشک با غروری کودکانه از زمین جدا می‌شد، اون‌قدر بالا که انگار از مدار دلِ زمین بیرون می‌زد. دلم رفت براش. آرزوش افتاد گوشه‌ی دلم و همون‌جا موند… تا سال بعد، که توی ویترین یه لوازم‌التحریری دیدمش. چشمم برق زد. هرچی بلد بودم از ناز و نوازش، پاچه‌خواری و شیرین‌زبونی، ریختم وسط تا پدرم راضی بشه.

باورش سخت بود، ولی داشت منو می‌برد که بخریمش. وقتی گرفتمش، دل توی دلم نبود. پشت موتور بابام نشسته بودم و فقط به این فکر می‌کردم که زودتر برسم خونه و بازش کنم. اون‌قدر شوق داشتم که فاصله‌ی خونه تا کوچه، برام شده بود سفر دور دنیا. وقتی سر کوچه رسیدیم، دیگه طاقت نیوردم. خودمو انداختم پایین، موشک توی بغلم بود، هر دو با هم زمین خوردیم و روی خاک کوچه غلت زدیم. بلند که شدم، اول به اون نگاه کردم… که سالمه یا نه. زخم‌های دست‌هام، سر زانو‌هام… مهم نبودن. هیچی مهم‌تر از اون لحظه نبود.

می‌دونی؟ می‌ارزید… این‌که چیزی رو که همیشه توی یه قاب ۱۴ اینچی فقط نگاهش می‌کردم، حالا توی آغوشم داشتم.

خوب یادمه، وقتی بازش کردم، همه‌چی برای پرواز آماده بود. پمپ رو فشار دادم، اما… موشک فقط ده سانت پرید و با یه تق کوچیک، روی زمین افتاد. خشکم زد. باورم نمی‌شد… این همه شوق، این همه درد، این همه راه… فقط واسه یه پرش کوتاه.

همون‌جا بود که فهمیدم بعضی چیزها فقط توی رویاها قشنگن. وقتی واقعی می‌شن، باید بشینی و زخم‌هایی رو بشمری که توی راه رسیدن بهشون خوردی… و شاید تنها چیزی که برات می‌مونه، شرمندگی از خودت باشه

#محمدرضا_عابدی

💠 @dastanak_story
04/24/2025, 21:52
t.me/dastanak_story/378 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
185
خانمم همیشه می‌گفت دوستت دارم
من هم گذرا می‌گفتم منم همینطور عزیزم...
از همان حرفایی که مردها از زن‌ها می‌شنوند و قدرش را نمی‌دانند...
همیشه شیطنت داشت.
ابراز علاقه‌اش هم که نگو...
آنقدر قربان صدقه‌ام میرفت که گاهی باخودم می‌گفتم:
مگر من چه دارم که همسرم آنقدر به من علاقه‌مند است؟

یک شب کلافه بود، یا دلش می‌خواست حرف بزند،
می‌دانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمی‌شد مفصل صحبت کنم،
من برای فرار از حرف گفتم: می‌بینی که وقت ندارم،
من هرکاری می‌کنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانند کنه به من میچسبی...
گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی
این را که گفت از کوره در رفتم،
گفتم خدا کنه تا صبح نباشی...

بی اختیار این حرف را زدم...
این را که گفتم خشکش زد،
برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سی ثانیه به من خیره شد
و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست...
بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم،
موهای بلندش رها بود و چهره‌اش با شب‌های قبل فرق داشت...

در آغوشش گرفتم افتخار کردم که زیباترین زن دنیا را دارم
لبخند بی روحی زد...
نفس عمیقی کشید و خوابیدیم...
آن شب خوابم عمیق بود، اصلاً بیدار نشدم...
از آن شب پنج سال می‌گذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته‌ام...
هزاران سؤال ذهنم را می‌خورد که حتی پاسخ یک سؤال را هم پیدا نکرده‌ام...

گاهی با خود می‌گویم مگر یک جمله در عصبانیت می‌تواند یک نفر را...
مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد
که قلبش بایستد؟!!
همسرم دیگر بیدار نشد، دچار ایست قلبی شده بود...
شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود،
از روزهایی که لباس رنگی می‌پوشید
و من در دلم به شوق می‌آمدم از دیدنش امّا در ظاهر، نه...
شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم،
اما طبق معمول وقتش را نداشتم...

بعدها کارهایم روبراه شد،
حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت...
من امّا... آرزویم این است که زمان به عقب برگردد
و من مردی باشم که او انتظار داشت...
بعد مرگش دنبال چیزی می‌گشتم،
کشوی کنار تخت را باز کردم، یک نامه آنجا بود،
پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود
تمام دنیا را روی سرم آوار کرد،...
خانواده‌اش خواسته بودند که پزشک قانونی، چیزی به من نگوید
تا بیشتر از این نابود نشوم...

آنشب می‌خواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد...
حالا هر شب لباسش را در آغوش میگیرم
و هزاران بار از او معذرت می خواهم اما او آنقدر دلخور است
که تا ابد جوابم را نخواهد داد...
حالا فهمیدم، گاهی به یک حرف چنان دلی میشکند که
قلبی از تپش می‌ایستد.
کاش بیشتر مواظب حرف‌هایمان بودیم
گاهی زود دیر می‌شود...


💠 @dastanak_story
04/24/2025, 09:35
t.me/dastanak_story/377 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
176
مصاحبه‌کننده میپرسد "راضی‌اید از زندگی؟". ابتهاج میگوید "فوق‌العاده! ببینید، من این شانس رو پیدا کردم که یه چیز به اسمِ سمفونی نُهِ بتهوون گوش کنم. کجا میتونستم گوش کنم اینو؟" بعد دستی که به چانه‌اش تکیه داده را برمیدارد و روی میز میگذارد و میگوید "این میز میتونه بگه که من سمفونی نُه رو شنیدم؟"

فایل را متوقف میکنم و کنجکاو میشوم ببینم این سمفونی نُه چیست که یکی مثل ابتهاج (که تجربه‌ی بازجویی شدن و دادگاه‌های اوایل انقلاب و زندانی‌ شدن در دهه‌ی شصت را هم داشته و یک‌جورهایی تهِ پلیدیِ دنیا را دیده) میگوید از زندگی راضی است صرفا به همین یک دلیل که شانسِ شنیدنِ سمفونی نُه را داشته... دانلود میکنم. هر چقدر تلاش میکنم تحمل کنم و تا آخرش بشنوم نمیتوانم. بس که به‌نظرم خسته‌کننده و ملال‌آور است.

به‌نظرم خیلی ربطی به تربیت دادنِ گوش و این‌چیزها هم ندارد. بعضی‌ها چنان خلق شده‌اند که درکشان از زیبایی، بالاتر از بقیه است. دو نفر همزمان به یک منظره‌ی زیبا نگاه میکنند، یکی واقعا دچار حالاتی شبیهِ مستی میشود، و دیگری انگار سقف را نگاه میکند! دو نفر همزمان یک شعرِ خوب میشنوند، یکی از شور و شعف، اشک میجوشد از چشمش، و دیگری لحظه‌شماری میکند که کِی تمام میشود! دو نفر همزمان به یک آهنگ گوش میکنند، یکی چشمهایش ناخودآگاه بسته میشود و به خلسه میرود، دیگری طفلکی هی با دقت گوش میکند ببیند جای خوبش کِی میرسد! (مثل خودِ زندگی!)

اعتراف میکنم که به‌شخصه، در خیلی از موارد، جزو آن دسته‌ی دوم هستم و بهره‌ام از اغلبِ زیبایی‌های عالَم، در حدِ همان میزی است که ابتهاج رویش دست میگذارد... ما در یک دنیای مشترک زندگی نمیکنیم. به تعداد آدمها، دنیا وجود دارد. و این میتواند خیلی از سوالها را پاسخ دهد.


#حمید_باقرلو

💠 @dastanak_story
04/23/2025, 21:52
t.me/dastanak_story/375 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
158
اونو میبینی
تا حالا عاشق نشده
💔


� @dastanak_story
04/23/2025, 08:39
t.me/dastanak_story/374 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
183
پزشکم می‌گفت "در دورانِ نوزادی، نگرانِ حرف نزدنِ بچه نباش، دمای بدنِ نوزاد، در دو سالِ اولِ زندگی، با مادر یکی‌ست، احساسِ سرما و گرمای خودت را چک کن.
حتی تشنگی و گرسنگی‌اش را هم بطور غریزی متوجه می‌شوی.
خوابت هم مثل نوزاد کم و عمیق می‌شود، اشتهایت هم به غذاهایی‌ست که بدنِ نوزاد نیاز دارد، اگر نه از ذخیره‌ی بدنِ خودت استفاده می‌کند.
به همین علت اضافه وزن و  ریزشِ مو و لک‌های پوستی و کمبود کلسیم و آهن خواهی داشت که بعدها جبران می‌شود.
در این دوران مادر باش، هر کارِ دیگری بسیار سخت و آزاردهنده است"

امروز با خودم فکر می‌کردم که چقدر از این تغییراتِ غریزی و هورمونی را "فداکاری‌های مادرانه" می‌نامیم.
به نظرم "فداکاری" وقتی معنا می‌دهد که خودت انتخاب کنی و انجامش بدهی.
اینکه بدنت ناخودآگاه سوخت و سازش را با بدنِ دیگری تنظیم می‌کند، اسمش هرچه باشد، ایثار نیست.

البته که می‌شود گفت اگر با توجه به تمامِ این آگاهی‌ها تصمیم بگیری "مادر" باشی می‌تواند بسیار عجیب و فداکارانه باشد.


*چیزهایی که بالاتر نوشتم ابدا بدان معنا نیست که مقامِ مادر نیاز به قدردانی ندارد.
اتفاقا به نظرم "جبر" سختیِ هرکاری را چند برابر می‌کند. مثلا شاید خودِ من ترجیح می‌دادم چند تا از این آپشن‌ها را روی پدر نصب کنند.

#پناه‌بر‌قلم

💠 @dastanak_story
04/22/2025, 22:02
t.me/dastanak_story/373 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
137
‏با همدیگه مهربون باشین حتی اندازه یه پیام در مجازی. شما نمی‌دونین کدوم ادم رو لبه پرتگاه فروپاشی ایستاده !

💠 @dastanak_story
04/22/2025, 13:10
t.me/dastanak_story/372 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
186
▫️دختری در مزرعه

۴-۵ تا از توت فرنگیهای بالکن رسیده بود. چیدم گذاشتم سر میز. درشت و خوش‌رنگ و خوشمزه. بعد شير موقع جوشاندن بريد. در راستاى تبديل تهديدها به فرصتها، پنير درست كردم. پنير درست كردن خيلى آسان است. پنير كم نمك، بدريخت و نسبتا خوشمزه‌اى شد.

قورمه سبزى بار گذاشتم توى آرامپز، كم مانده بود بزنم به صحرا و گوسفندهايم را ببرم چرا كه يادم آمد زنى شهرنشينم و شغلم طراحى خانه‌های مردم است. زن روستایی درونم لج کرد و نشست.

گلدان سانازم پر از غنچه‌های ریز بود. در این یک سال یک بار هم گل نداد که تقصیر کفترهای این حوالی است. تا گیاه بیچاره‌ام غنچه می‌داد، غنچه را می‌چیدند. از سر مرض نه گرسنگی، چون غنچه‌های باز نشده، کف گلدان می‌ماندند تا بپوسند. امسال جای گلدان را عوض کردم و آوردم داخل بالکن. حالا کفترهای احمق می‌ترسند بروند سمت غنچه‌ها و گلدانم وحشیانه پر از غنچه شده انگار که بخواهد یک سال گل ندادن را یک جا جبران کند.

آرامپز را گذاشتم گوشه بالکن که هوای خانه تا شب قابل تنفس بماند. دلم میهمانی، رقصیدن پای آبشار و چرخیدن در خیابانهای بهار می‌خواست. به جایش، برنج شستم. اطلسی‌ها و شمعدانی‌ها را آب دادم و در خانه چرخیدم. هوای خانه، بهار بود. اردیبهشت آمده بود.

دارد می‌شود ۵ سال که در این خانه زندگی می‌کنم. نمی‌دانم چرا زندگی در این خانه هنوز به چشمم تازه می‌آید. ذهنم پر از هیاهوست. چشمهایم خسته است و روز شروع شده و من توان مهندسی در شهر بودن را ندارم. کاش می‌شد یک امروز را دختری در مزرعه باشم با دغدغه‌هایی از جنس باران و علف و حیوانات. یک امروز نگران گندمهایم باشم نه نقشه‌ها. یک امروز زیر آفتاب بچرخم به مناسبت اردیبهشت…

#بهار #اردیبهشت #آفتاب
#شیدا_اعتماد

💠 @dastanak_story
04/22/2025, 08:39
t.me/dastanak_story/371 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
153
گفتم: می‌دونی دورترین آرزوم چیه؟
گفت: نه
گفتم: یک جایِ بی‌آدمِ پُرپرنده بشینیم‌و چای دارچین و شیرینی نخودی بخوریم؟
گفت: صبر کن، میریم
گفتم: "اگر چه صبر من از روی دوست ممکن نیست
همی‌کنم به ضرورت چو صبر ماهی از آب"
گفت: قشنگ بود.
گفتم: بیا یه روز بشینیم پای یک سفره‌ی گلدار، سه تا شامی بخوریم با سس انبه، خیلی از چاقولو برگر شاعرانه‌تره. تازه می‌تونیم وسطش "هامون" ببینیم و همینطوری که لقمه تو دهنمونه بگیم؛ ما آویخته‌ها به کجای این شب تیره بیاویزیم قبای ژنده و کپک‌زده‌ی خود را...
گفت: حالا صبر کن
گفتم: باشه ولی به قول ابتهاج
"غم می‌رود از دیده درین کنج صبوری
این صبر که من می‌کنم افشردن جان است"
گفت: بازم صبر کن
بهش گفتم: خیلی وقته دلم فریاد می‌خواد، دوست‌دارم دونفری بزنیم زیرآواز. من تا حالا کنسرت نرفتم. بیا با هم یه کنسرت بریم. نه از اون کنسرتایی که جمع آدمای روی سِن به اندازه‌ی کمانچه‌ی کلهر سن ندارن. یه کنسرت درست حسابی. مثلا بیا با چارتار داد بزنیم: "باران تویی به خاک من بزن" یا با عصار بگیم؛ "این حالِ منِ بی‌توست، بغض غزلی بی‌لب"...
گفت: چند بار بهت بگم، صبر کن
گفتم: این بیت و شنیدی؟
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
گفت: حافظه ندارم
گفتم: می‌خوام یک دیوان حافظِ نقلی واست بخرم، بعد با خاک حافظیه متبرکش کنم، تا روزایی که من نیستم خودت فال بگیری، حافظ‌ واسه تقویت حافظه خیلی خوبه... بیا یک شیراز با هم بریم.من هنوز نمی‌دونم "شِ" شیراز از کدوم شراب میاد. اصلا چرا ما تا حالا با هم سفر نرفتیم؟
گفت: مگه نگفتم صبر کن
گفتم: خودِ صبرم دیگه حالش از این همه صبوری به هم میخوره
گفت: نمی‌خوای بفهمی
گفتم: الان می‌فهمم چرا سعدی میگه:
"عشق را یا مال باید یا صبوری یا سفر"
گفت: کدومش‌و داری؟
گفتم: روزای صبوری من‌و شمردی؟
گفت: خواهشا از فیلم‌نامه بیا بیرون
گفتم: اصلا حدودی بگو با اختلاف صد تا بالا و پایین
گفت: بازم صبوری کن
گفتم:
"به مو گفتی صبوری کن صبوری
صبوری طُرفه خاکی بر سَرُم کرد"
گفت: زندگی متنه، شعر نیست
گفتم: صبر، عامل و علامت می‌خواد ولی من اینجا نه عامل می‌بینم نه علامت.
گفت: یعنی چی؟
گفتم: میشه آب و آفتاب‌و از گلدونا گرفت؟ بعد با عصبانیت بهشون گفت؛ گلدونا!، حواستون به خودتون باشه! اگه گلاتون بریزه از پنجره پرتتون می‌کنم بیرون
نگفت:...
گفتم:
درمان درد عاشقان صبر است و من دیوانه‌ام
نه درد ساکن می‌شود، نه ره به درمان می‌برم .

#جلال_حاجی_زاده

💠 @dastanak_stor
04/21/2025, 22:43
t.me/dastanak_story/370 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
83
اول اردیبهشت، آغاز نگارش گلستان؛ روز سعدی
«استادِ سخن»، «پادشاهِ سخن»، «شیخِ اجل»
شاعر و نویسنده‌ی بزرگ ایرانی

#شجریان
#سعدی

💠 @dastanak_story
04/21/2025, 21:30
t.me/dastanak_story/369 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
139
بـی هیچ خشم و طعنه‌ای تبریک می‌گیم به سمت برنده. بُرد هـَرْزِی‌ست ولی تبریک. 
تو نمی‌دانی در درازنای زمان چه را از خودت و مردم دریغ کردی، اما تبریک. تو نمی‌دانی زانو به‌ زانو نشوندن آدم از اون سر ارومیه تا این‌ور کاشمر تا آخرین خشکی قشم الی منتهای اهواز و اراک و اصفهون یعنی چه. 
تو کی بابت تبعات تصمیم‌هات تنبیه شدی مرد؟
تو چه می‌دانی کارمندی که زور زده مرخصی‌هاش رو جمع کرده که ننه ی ۷۶ ساله ش رو با حداقل پول‌ ته جیبش بیاره بوشهر تو اتاق یک تخته با پتویِ کف خواب، بلکه ننه‌دختری، مرگ برادر جوانشان رو لای دلخوشی های کوچه‌های بوشهر از سر به‌در کنند یعنی چه؟
تو کی یکی برات نوشت "خواستم از پل کریم‌خان بپرم تموم کنم، گفتنم تا بیام فستیوال شما هم ببینم شاید تو سرم یه چیزی تغییر کرد؟ 

خانم‌ها و آقاها! 
بوشهری‌های قشنگ و مردم هر جای عزیز ایران! 
ما، تا دلخوشی کوچک “در بوشهر در پناه هم نشستن” از دست نرود، هر چه گفتن پذیرفتیم، کما که تیم راگی رو برند تو زمین بسکتیال و بگن “یالله بازی کن!” 
همه کاهیدن‌ها و زدودن‌ها رو پذیرفتیم.
پذیرفتیم اما نشد. هی دیر شد، ولی نشد. 
ما حالا تا آنجا که تن یک آدم جا بدهد شرمساریم. 
به هتل‌ها و ایرلاین‌ها رو می‌ندازیم که یک معرکمی انسانی راه بندازند و فارغ از روال دستاورده‌ای اقتصادی، بی‌پنالتی، مبالغ رزرو جا و پرواز رو عودت دهند. 
بعد، اگر و اگر و اگر کسی دلش خواست علی‌رغم همه‌ی اینها، بیاید و آن چند روز وعده داده شده‌ی اردبیهشت را در بوشهر میهمان ما باشد، ما و رفیقها‌یمان و مردم لنگه‌ ندار بوشهر، تمااااام وجودمون رو خرج “دلخوش به خانه برگشتن”ش می‌کنیم. 
تمام ما شاید برابر شأن و شخصیت و سلیقه‌ی شما اندک باشد، ولی بی‌دریغ خرج قلب، قدم و نظر بلندتان می‌کنیم. 
چه‌بسا فستیوال موسیقی کنار رفت که فستیوال آدم‌ها از راه برسد: فستیوال مردم غریب و غریب و شریف ایران. 


#داستانک
#احسانو #احسان_عبدی_پور #فستیوال #بوشهر


💠 @dastanak_story
04/21/2025, 13:44
t.me/dastanak_story/368 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
70
فستیوال کوچه که در بوشهر اجرا میشد به خاطر حملات امام جمعه های این استان مجوزش لغو شد.
وزارت ارشاد هم بیانیه داده که ببخشید زورمون به امام جمعه ها نمیرسه!


فستیوال کوچه برگزار نمی‌شود...

💠 @dastanak_story
04/21/2025, 13:44
t.me/dastanak_story/367 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
152
تصدقت گردم ! دردت به جانم ! من که مردم و زنده شدم تا کاغذتان برسد . این فراق لاکردار هم مصیبتی شده . زن جماعت را کارخانه و طبخ رفت و روب و وردار بگذار نکشد ، همین بی همدمی و فراق میکشد . مرقوم فرموده بودید به حبس گرفتار بودید ؛ در دلمان ، انار پاره شد . پریدخت تو را بمیرد که مردش اسیر امنیه چی‌ها بوده و او بی خبر در اتاق ، شانه نقره به زلف می‌کشیده . حی لایموت سر شاهد است که حال و احوال دل ما هم کم از غرفه حبس شما نبوده .
اوضاع مملکت خوب نیست . کوچه به کوچه ، مشروطه چی ها چونان نارنج هایی چروک و از شاخه جدا بر اشجار و الوار در شهر آویزانند و جواب آزادی خواهی ، داغ و درفش است و تبعید و چوب و فلک . دلمان این روزها به همین شیشه عطری خوش است که از فرنگ مرسول داشته‌اید و شب به شب بر گیس می مالیم .
سید محمود جان ! مادیان یاغی و طغیانگری شده ایم که نه شلاق و توپ و تشر آقا جانمان راممان می کند  و نه قند و نوازش بیگم باجی . عرق همه در آورده ایم و رکاب نمی‌دهیم . بماند که عرق خودمان هم درآمده . می‌دانید آقا سید جان ! زن جماعت بلوغاتی که شد ، دلش باید به یک جا قرص باشد ، صاحاب داشته باشد . دل بی صاحاب زود نخ کش می شود ، چروک میشود ، بوی نا می گیرد ، بید می زند . دل ، ابریشم است . نه دست و دلم به دارچین نویسی روی حلوا و شله زرد می رود ، نه شوق وسمه و سرخاب سفیداب داریم . دیروز روز ، بیگم باجی ابروهایمان را گفت پاچه بز ! حق هم دارد . وقتی آنکه باید باشد نیست ، چه فرق دارد پاچه بز ، بالای چشم من باشد یا دم موش و قیطان زر . به قول آقا جانمان ، « دیده را فایده آن است که دلبر بیند » . شما که نیستید و خمره سکنجبین قزوینی که باب میلتان بود ،  بماند در زیر زمین مطبخ و زهرماری نشود ، کار خداست . چله ها بر او گذشته ، بر دل ما نیز . عمرم روی عمرتان آقا سید ! به جدتان که قصد جسارت و غر زدن ندارم ؛ ولی به والله بس است ! به گمانم قدری در فاکتورله طب به پاریس طبابت آموخته اید که به علاج بیماری فراق ، حاذق شده باشید . بس کنید! به طهران مراجعت فرمایید ، به داد دل ما برسید ، تیمارش کنید ، بعد دوباره برگردید . دل خوش کنک ما همین مراسلات بود که مدتی تاخیر افتاد و شیشه عطری که رو به اتمام است . زن را که می گویند ناقص العقل ؛ درست هم هست ؛ عقل داشتیم که پیراهنتان را روی نازبالش نمی کشیدیم و گره از زلف وا کنیم و بر آن بخسبیم . شما که مردید ، شما که عقلتان اتٌم و اکمل است ، شما که فرنگ دیده اید و درس طبابت خوانده اید ، مرسوله مرقوم دارید ، بفرمایید این ضعیفه ناقص العقل چه کند .

تصدقت
پریدخت
بوسه به پیوست است.

#مراسلات_طهران_پاریس
#حامد_عسکری

💠 @dastanak_story
04/21/2025, 08:30
t.me/dastanak_story/366 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
114
#دیالوگ
#پادکست
#فیلم

💠 @dastanak_story
04/20/2025, 23:31
t.me/dastanak_story/365 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
194
پری ازدواج نکرده بود. ۴۵ سال داشت و سالها بود که توی بایگانی شرکت برادرم کار می‌کرد. کارش این بود که نامه‌های رسیده را دسته بندی و بایگانی میکرد...
ظاهرش خیلی بد نبود، معمولی بود. صورتش پف داشت و چشم‌هایش کمی ریز بود. قد و پاهای کوتاهی داشت. گرد و چاق بود. اغلب کفش ورزشی می‌پوشید و این کفش‌ها اثر زنانگی‌اش را کمتر می‌کرد.

یکی دو بار از پچ‌پچ و خنده‌ی منشی شرکت برادرم فهمیدم عاشق شده و با یکی سر و سری پیدا کرده اما یک هفته نگذشته بود که با چشم‌های گریان دیدمش که پنهانی آب دماغش را با دستمال کاغذی پاک می‌کرد. این اتفاق بی اغراق دو سه بار تکرار شده بود اما این آخری‌ها اتفاق عجیب غریبی افتاد.

صبح ها آقایی پری را می‌رساند سر کار که زیباترین دخترها دهانشان از تعجب باز مانده بود. فکر کنم اصلاً پری او را به عمد آورد و به همه معرفی کرد تا سالها ناکامی و خواستگارهای درب و داغانش را جبران کند.
آن روزها احساس می‌کردم پری روی زمین راه نمی‌رود. با اینکه بایگانی کار زیادی نداشت اما پری دائم از پشت میزش این طرف و آن طرف می‌رفت، سر میز دوستانش می‌ایستاد و اغلب این جمله را می‌شنیدم «وا قربونت برم قابل نداشت»، یا «نه نگو تو رو خدا، اصلاً.» چنان شاد و شنگول بود که یا همه را به حسادت وامی داشت یا اثر نیروبخشی روی دیگران می‌گذاشت.
این روزها اندک دستی هم به صورتش می‌برد و سایه ملایم آبی روی پلک هایش می‌زد.

ساعتها برای ما زود می‌گذشت و برای پری دیر، چون دائم به ساعت روی مچش که در چاقی دستش فرو رفته بود نگاه می‌کرد و انتظار می‌کشید. سر ساعت دو که می‌شد آقا بهروز می‌آمد توی شرکت و با حجب و حیا سراغ پری را می‌گرفت. همه انگار در این شادی رابطه با آنها شریکند. منشی شرکت میگفت: «بفرمایین بنشینین. پری الان میاد اتاق آقای رئیسه» و آقابهروز که قد بلندی داشت با پاهای کشیده و موهایی بین بور و خرمایی روی صندلی می‌نشست و به کسی نگاه نمی‌کرد چشم میدوخت به زمین تا پری بیاید.
وقتی پری از اتاق رئیس می‌آمد بیرون، انگار که شوهرش منتظرش است، با صمیمیتی وصف ناپذیر می‌گفت: «خوبی الان میام.»  می‌رفت و کیفش را برمی‌داشت و با آقابهروز از در می‌زدند بیرون. این حال و هوای عاشقانه تا مدتها ادامه داشت

تا اینکه بالاخره حرف ازدواج و عروسی و قول و قرارهای بعدی به میان می‌آمد. قرار شد در یک شب دل انگیز تابستانی عروسی در باغی بزرگ گرفته شود. همه ی بچه های شرکت دعوت شدند، حتی رئیس که مطمئن بودیم به دلایل مذهبی در این گونه مراسم هرگز شرکت نمی‌کند.
بعد از آن بود که حال و هوای عاشقانه پری جایش را به اضطراب قبل از ازدواج داد. پری دائم با دخترهای شرکت حرف می‌زد  و نگران بود عروسی خوب برگزار نشود، غذا خوب نباشد، میهمان‌ها از قلم بیفتند و هزار تا چیز دیگر که دخترهای دم‌بخت تجربه کرده‌اند.

حالا شرکت مهندسی آب و خاک برادرم شده بود یک خانواده شاد ولی مضطرب. همه منتظر بودند تا پری را به خانه بخت بفرستند. تا این اطمینان را پیدا کنند که اگر پری با این بر و رو می‌تواند شوهری به این «شاخی» پیدا کند، پس جای امیدواری برای بقیه بسیار بیشتر است.

آقا بهروز هم طبق روال سابق صبح‌ها،  پری را می‌آورد می‌رساند و عصرها او را می‌برد،  ولی دیالوگها کمی عوض شده بود و هر کس آقابهروز را می‌دید بالاخره تکه‌ای بهش می‌انداخت، درباره‌ی داماد بودنش و از این حرف‌های بی‌نمک که به تازه دامادها می‌زنند. بالاخره مراسم ازدواج نزدیک شد و قرار شد در آخرین جمعه‌ی مرداد ۷۸ آنها در باغی اطراف کرج عروسی کنند اما سه روز مانده به ازدواج بهروز غیبش زد و تمام پس‌انداز سال‌ها کار او را با خودش برد.

قرار بود پول‌هایشان را روی هم بگذارند و یک خانه‌ی نقلی بخرند که نشد و بهروز با ایران‌ایر به ترکیه و از آنجا به استرالیا رفت و همه‌ی ما را بهت‌زده کرد. روز شنبه نمی‌دانستیم چطور سر کار برویم و چه جوری توی چشم‌های پری نگاه کنیم. حتی می‌ترسیدیم بهش زنگ بزنیم. آقای رئیس به منشی گفت: «قطعاً پری مدتی نمیاد، کسی رو جاش بذارین تا حالش بهتر بشه.». اما پری صبح از همه زودتر آمد؛ با جعبه‌ای شیرینی. ته چشم‌هایش پر از اشک بود. شیرینی را به همه حتی به آقای رئیس تعارف کرد. منشی که از همه کم حوصله‌تر و فضول‌تر بود...

در میان بهت و ناباوری همه‌ی ما گفت: «مگه برگشته؟»
پری گفت: «نه سرم کلاه گذاشت ولی مهم نیست. این چند ماه بهترین روزهای زندگیم بود.»
قطره اشک کوچکی از گوشه‌ی چشم‌هایش پایین ریخت.
ما فهمیدیم راست می‌گوید. مهم نیست که سر همه‌ی ما کلاه رفته بود مهم این بود که ما ماه‌ها روی ابرها بودیم و با حال و هوای پری حال می‌کردیم.

💠 @dastanak_story
04/20/2025, 20:51
t.me/dastanak_story/364 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
211
داداش‌کوچیکه برای تولد برادرزاده‌ام یک کامیون خیلی بزرگ خریده که صدوسی کیلو بار را تحمل می‌کند و تمام اجزایش مثل کامیون واقعی طراحی شده.
وقتی جعبه‌ی غول‌پیکرش را گذاشت جلوی برادرزاده‌ام جوجه‌جانمان ازشدت ذوق، جیغ بلندی زد و یک‌سره بالا و پایین پرید تا جعبه باز شود. کامیون را که دید ذوق از همه‌جایش زد بیرون؛ از چشم‌هاش، صداش، دست و پاش و خنده‌هاش. سوار کامیون که شد و دور خانه که چرخید هم ذوق‌زده بود و بلندبلند جیغ می‌زد و می‌خندید. چندبار هم مثل بچه‌گربه‌ خودش را مالید به داداش‌کوچیکه، به‌نشانه‌ی تشکر لابد.

همه از ذوق او ذوق‌زده بودیم و داشتیم لذت می‌بردیم که یک‌دفعه چراغ لعنتی فلسفی مغز مزخرف من روشن شد و به بقیه گفتم: «بیخود نیست می‌گن مثل بچه‌ها زندگی کنید و از همه چی لذت ببرید. خیلی دلم می‌خواد این‌قدر ذوق کنم اما واقعاً هیچ چیز نیست که به‌خاطرش این‌قدر شگفت‌زده بشم؛ هیچ چیز.» بقیه‌ی خانواده به فکر فرورفتند و هرکدام چیزی را گفتند که با داشتن و گرفتنش ذوق‌زده می‌شوند. بعد، گزینه‌هایی برای من مطرح کردند که احتمالاً ذوق‌زده‌ام می‌کند.

داداش‌کوچیکه گفت: «مثلاً اگه الآن آیفون شونصد پرومکس هدیه بگیری ذوق نمی‌کنی؟» همسرش به‌جای من جواب داد که: «آخه خواهر گوشی‌باز نیست.» و خودش گفت: «یه عالمه کتاب و اون دستگاه کتاب‌خونا چی؟ هدیه‌گرفتن اونا ذوق‌زده‌ت نمی‌کنه؟» گفتم: «خوشحال می‌شم ولی ذوق نمی‌کنم.»

داداش‌بزرگه که زیاده‌خواه‌تر از ماست گفت: «مثلاً اگه الآن یکی، یه لامبورگینی بهت هدیه بده ذوق نمی‌کنی؟» همسرش هدیه را مجلل‌تر کرد. خندید و گفت: «اگه یه همسر جنتلمن فلان و بیسار و بهمان هم راننده‌ش باشه چی؟» به‌جای فلان و بیسار و بهمان، مشخصات مدنظر من را گفت.‌ این هم خوشحالم می‌کرد ولی ذوق آن‌چنانی نداشتم برایش.

بابا گفت: «یه بلیط سفر دور دنیا، بدون محدودیت زمانی و مالی چی؟ اون ذوق‌مرگت می‌کنه دیگه.» مردد شدم. موقعیت هیجان‌انگیزی بود اما آن‌قدر جذاب نبود که جیغ بکشم و بالا پایین بپرم.

مامان مثل اکثر اوقات، بحث را جمع کرد و گفت: «من بزرگش کردم می‌دونم داره حرف مفت می‌زنه. الآن هورموناش به‌هم ریخته دلش می‌خواد سس‌ناله کنه. وگرنه از هدیه‌گرفتن یه پوست تخمه هم ذوق می‌کنه.»

نخواستم توی ذوق مامان بزنم و بگویم ربطی به هورمون‌هام ندارد و مدت‌هاست آدم‌ها آن‌قدر توی ذوقم زده‌اند که آدم ذوق‌ناکی مثل من ذوق‌کور  شده. آدم‌هایی که روزنه‌های ذوق مرا می‌شناختند و دقیقاً دست گذاشتند روی همان روزنه‌ها و خفه‌اش کردند. آدم‌هایی که احتمالاً لجشان می‌گرفت از ذوق‌مندی یک آدم دیگر و می‌خواستند او هم شبیه خودشان شود تا راحت باشند و دردناک این‌که موفق شدند!

#منصوره_رضایی

💠 @dastanak_story
04/20/2025, 08:50
t.me/dastanak_story/362 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
215
در دوران جنگ جهانی دوم، همان‌وقت‌ها که ارتباطات و تلفن و تلگرام محدود یا اصلا قطع و غیرممکن بوده، رادیو بخشی داشته به اسم "پیام‌های شخصی"...‌
یعنی دختر و پسر عاشقی که داشته‌اند از هم جدا می‌شدند با هم قرار می‌گذاشته‌اند اگر دختر به سلامت رسید به شهر مقصد، یک پیام شخصی برای پسر بفرستد...
یا مردی که داشته می‌رفته به جبهه‌ی جنگ، همسر باردارش را بغل می‌کرده و قول می‌گرفته به دنیا آمدن بچه‌ را حتما خبر بدهد...
این پیام‌های شخصی قراردادی بوده‌اند، یعنی دو نفر با هم قرار می‌گذاشتند اگر فلان جمله را، فلان مصرع از فلان شعر را، در رادیو شنیدی بدان این منم که دارم فلان خبر را به گوشَت می‌رسانم.
این‌طوری می‌شده که عاشق گوش می‌چسبانده به رادیو و می‌شنیده: "چهره‌ی عشق سرخ است" و بلند می‌شده یک دور، دورِ اتاق می‌رقصیده، چون معشوق به سلامت رسیده... یا آن‌یکی می‌شنیده: "درخت سیب شکوفه کرده"، از جا می‌پریده، هم‌سنگرهایش را بیدار می‌کرده و خبر می‌داده: "من بابا شدم".

دارم به پیام‌های شخصی خودم و آدم‌هایی که می‌شناسم فکر می‌کنم. به پیام‌هایی که می‌توانم بدون مستقیم‌گویی، بدون‌اینکه تلفن را بردارم و شرح و تفصیل ماجرا را بگویم، بدون اینکه یک وویس طولانی بفرستم، فقط و فقط در قالب یک جمله رمزی به همسرم، به دخترم، به برادرها، به دخترعموها، به رفقا بگویم...
دارم فکر می‌کنم اگر همان خبر خوب، همان خبری که مدت‌هاست منتظر رسیدنش هستم برسد این خبر را چطور می‌توانم رمزگذاری کنم.
من برای خودم یک رمز پیدا کردم؛ اگر آن اتفاق‌خوشگله بیفتد، به کسانی که دوستشان دارم پیام خواهم داد: "ناگهان چراغی روشن شد!"

چشم‌هایتان را ببندید و آن اتفاق‌خوبه را تصور کنید. همان اتفاقی که مدت‌هاست منتظرش هستید و بعد جمله‌ی رمزی خودتان را پیدا کنید و کسانی که این پیام را برایشان میفرستید، انتخاب کنید.

#سودابه_فرضی‌پور

#داستانک


💠 @dastanak_story
04/19/2025, 20:30
t.me/dastanak_story/361 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
333
خودم جانم! من به تو یک زندگی پر از عشق و لذت و زیبایی بدهکارم و دارم نهایت تلاشم را می‌کنم تا تو را به همان چیزهایی که همیشه دوست داشتی، نزدیک‌تر کنم. دارم تلاش می‌کنم فردای تو از امروزت بهتر باشد و بعد از این، دلایل بیشتری برای لبخند داشته باشی.

خودم جانم نگران نباش، این روزها «مسیر» ماست، ما هنوز به «مقصد» نرسیده‌ایم، ما هنوز در راهیم و راه‌های نرفته‌ی زیادی پیش رو داریم. هنوز مانده تا روزهای خوبمان، هنوز مانده تا رهایی، هنوز مانده تا پا را روی پا انداختن و درنهایت شعف، به دستاوردها نگریستن.
قول می‌دهم برایت همان خانه‌ی سبز و روشن و رنگ‌ اندودی که دوست داشتی، در یک گوشه‌ی دنج، وسط یک باغ، دور از آدم‌ها... بسازم، جایی که بهار از دیوارهایش بریزد و خورشید از سقف و پنجره‌هایش چکه کند. جایی که هیچ اندوهی راه خیابانش را بلد نباشد، جایی که آرام باشی. قول می‌دهم تا آن زمان دلخوشی‌های بیشتری به دست آورده‌باشی و بشود با خیالی آسوده و یک دل سیر، زندگی کنی. قول می‌دهم کتاب‌های بیشتری بخوانم و آگاهی‌ات را بیشتر کنم، قول می‌دهم بیشتر مراقبت باشم، بیشتر دوستت داشته باشم و به توانمندی‌ها و ویژگی‌های منحصر به فردی که داری، تکیه کنم.
قول می‌دهم به کسی جز خودت وابسته نباشم و با کسی جز خودت از سختی‌های راه، نگویم. قول می‌دهم فاصله بگیرم از تمام چیزها و آدم‌هایی که غمگینت می‌کنند و نزدیک‌تر شوم به هرچیز و هرکسی که به تو انگیزه و آرامش می‌بخشد.

خودم جانم! نگران آینده نباش، روی سخت‌کوشی من حساب کن، من از پس همه چیز بر خواهم آمد.
تو فردا را همانگونه تصور کن که دوست داری، من تلاش می‌کنم و می‌سازمش،
قول می‌دهم...

#نرگس_صرافیان_طوفان

💠 @dastanak_story
04/19/2025, 08:51
t.me/dastanak_story/360 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
208
حالا آن‌جای شب است که کمی به تو فکر می‌کنم و درد به کتف چپم می‌زند و قرص می‌خورم و فکر می‌کنم اصلا چرا تو را دیدم؟ یا چرا تو را نبوسیدم؟ چرا نگذاشتم دنیا همان‌طوری تخمی و سرد و احمقانه بگذرد و من به همان دوست داشته نشدن توسط کسانی که دوستشان دارم ادامه ندادم؟ چرا فکر کردم ممکن است با تو از دریا رد شوم و گوشه‌ی نوشهر خانه‌ی کوچکی داشته باشم که پیراهن تو در حیاطش خشک شود و صبح که بیدار می‌شوم بدن تو اولین چیزی باشد که می‌بوسم؟ چرا فکر کردم ممکن است درد از من برود و دیگر این‌قدر از نوشتن بدم نیاید و جلوی آینه به خودم نگویم دوزاری مدعی و بگذارم تو 'درستم کنی". چرا پیر شدم و آدم نشدم؟

حالا این‌جای خانه‌ام. در تاریکی، روی سنگ‌های سرد. با چهار جور درد و یک قلب پاره و مرور حرفهای دوستانم که گفته‌اند کسی که از اندوهش می‌نویسد گدای توجه است. این‌جای دنیا دور از تو و خودم و  دخترمان که می‌شد شبیه تو باشد. دور از پسرم که می‌شد درباره‌ی تو با او حرف بزنم. دور، دور، دور. چرا نمی‌توانم به سیاره‌ی خودم برگردم؟ چرا از رگ‌هایم نمی‌روی ای امید محال؟

حالا همان‌جایی هستم که نمی‌خواهم باشم. در جسم خودم. در خانه‌ی خودم. کنار خودم. شب آهسته مرا می‌جود و استخوانم را دور می‌اندازد. صبح دوباره مثل مرغ‌های ابراهیم به هم می‌چسبم و به خیابان می‌روم تا به مردم اخم کنم و موقع راه‌رفتن پادکست گوش کنم و طوری مرتب باشم که کسی نفهمد این مترسک مثل سگ از کلاغ‌ها می‌ترسد.

چرا ترکم نمی‌کنی مادیان زیبا؟ تو که می‌دانی من بلد نیستم یال رقصان در باد تو را نوازش کنم. تو که می‌دانی من باید از زیبایی دور بمانم. چرا ترکم نمی‌کنی؟

#چرا_از_من_نمیروی

💠 @dastanak_story
04/18/2025, 21:52
t.me/dastanak_story/359 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
189
برای روزهایی که واقعی‌تر زندگی می‌کردیم دلتنگم. روزهایی که تندتند زندگی نمی‌کردیم. روزهایی که وقتی بیدار می‌شدیم آفتاب تازه افتاده بود لب بام و حیاط پر از کوکوبنا و گنجشک بود. تا آن سر حیاط می‌رفتیم که برویم دستشویی. تازه برمی‌گشتیم تا آفتابه را از شیر وسط حیاط آب کنیم. صورت‌مان را همان لب حوض می‌شستیم و موی‌مان را شانه می‌زدیم. مادر داشت در آفتاب اتاق، برنج پاک می‌کرد.
همه چیز را خودمان درست می‌کردیم. کیف‌مان را خودمان می‌بافتیم. تخمه خربزه و هندوانه و آفتابگردان را شور می‌کردیم. روزی که آفتابگردان باغچه وسط حیاط را می‌بریدند و کله‌اش را جدا می‌کردند، دلمان برایش می‌سوخت. تخم‌ش را توی ایوان آفتابگیر حیاط، در می‌آوردیم. همه چیز محصول خودمان بود. زردالوهای باغ، برگه می‌شد. انجیرها، بوگمی و توت‌ها، خشک می‌شدند. برکتی بود به زندگی‌ها؛ که می‌آید دوباره. همین چند روز پیش، خانم جوانی آرد برنج درست می‌کرد. یا دوستم که گندم می‌کارند و خودشان آسیا می‌کنند و نان در تنور باغ‌شان می‌پزد. اینها نشانه‌های خوبی هستند. ما می‌خواهیم که دوباره به زندگی برگردیم. روی دور کند می‌گذاریم زندگی را؛ سفره پهن می‌کنیم و دور تا دورش می‌نشینیم و بعد هم برای هم از روزی که گذرانده‌ایم، حرف می‌زنیم. می‌نشینیم به چای و دور سماور حلقه می‌زنیم. سبزی می‌کاریم در باغچه کوچکی حتی روی تراس و شاید گوجه و خیار و کدو هم. روزهای‌مان را سر جای خودشان زندگی می‌کنیم. مگر نه؟!

#محبوبه_احمدی

💠 @dastanak_story
04/17/2025, 21:53
t.me/dastanak_story/358 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
132
.
«با اینکه پیش هیچ‌کس اعتراف نمی‌کرد، از دلتنگی تقریبا فلج شده بود.»


💠 @dastanak_story
04/17/2025, 20:51
t.me/dastanak_story/357 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
183
نتومبه ترک عاشقی ها کنم💔

#میلاد_قهاری

#عاشقی #پایتخت

� @dastanak_story
04/16/2025, 23:31
t.me/dastanak_story/356 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
94
یادت هست؟! عصر ۲۲ تیر ۴۰ سالگیم بود.
از صبح منتظر بودم. می‌دانستم اهل زنگ زدن نیستی. هزار تا زنگ و پیام داشتم اما من فقط همان پیام کوتاه تولدت مبارک تو را می‌خواستم.
حال غریبی داشتم. از شب قبل بغض راه گلوم را بسته بود. ۴۰ سالم شده بود بی‌آنکه به چیزهایی که می‌خواستم رسیده باشم. جز تپه‌های نریده بعدی چیزی منتظرم نبود. نه همدمی، نه بچه‌ای... تهش چند سالی میشد که دوستت داشتم که با اینکه می‌دانستی، یکبار رفیق خطابم کرده بودی و آب پاکی را ریخته بودی روی دستم.
دینگ... صدای نوتیف تلگرام آمد... یک ویس سه دقیقه‌ای. پلی کردم. زده بودی زیر آواز... آهنگ درخت ابی را می‌خواندی. (توی تنهایی یک دشت بزرگ که مثه غربت شب بی‌انتهاست)
بغضی که از صبح زور زده بودم قورتش بدهم ترکید.
تو می‌خواندی (یه درخت تن سیاه سربلند آخرین درخت سبز سرپاست) و من اینور های های گریه می‌کردم.
ته ویست گفتی که می‌خواستم تبریک تولدت خاص باشد.
و من برای بار هزارم ته دلم چراغی روشن شد که شاید هنوز امیدی باشد برای این که من فقط رفیقت نباشم!
بعد مثل آدمی که کادوی تولدش را از توی جعبه درآورده و دارد وراندازش می‌کند به این فکر کردم چرا این آهنگ؟ شاید از تنهایی خسته شدی، شاید می‌خواستی بگویی تنهایی را خودت انتخاب کردی. خلاصه یک ویس ۳ دقیقه‌ای را ۴ بار پلی کردم و یک تفسیر درست نتونستم ازش دربیاورم.
حالا حدود ۶ سال از آن عصر توام با غم و امید گذشته.
۳ سال پیش دیدم توی استوری تولد عشقت را تبریک گفتی.‌ آن شب برای من چه شب برفی کشداری شد بماند.
از آن شب به بعد دیگر حتی رفیق هم نیستیم. ویس‌های بالای ۴ دقیقه نمی‌دهی. با هم نمی‌خندیم، لجم را در نمیاوری، ایرادهای بنی اسرائیلی نمی‌گیری، ناراحتم نمی‌کنی که بعدش عذرخواهی هم نکنی و من باز دلتنگت شوم و زنگ بزنم و تو به جای دلجویی قاه قاه بخندی و بگویی باور کن دست خودم نیست، من همیشه در موقعیت‌هایی که نباید می‌خندم.
حتی دیگر کلماتم را نمی‌خوانی، کلماتت را نمی‌خوانم. دیگر هیچ خبری از تو ندارم. نخواستم که داشته باشم.
امروز توی اینستاگرام این ویدیو را دیدم و یادت افتادم.
و یادم آمد دیگر خیلی وقت است که از خودم نمی‌پرسم (مرا یادت هست؟!)
همین.

😔
#پریسا_زابلی‌پور

� @dastanak_story
04/16/2025, 21:52
t.me/dastanak_story/355 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
153
نوجوان که بودم عاشق یک دختری بودم که سال‌ها از من بزرگ‌تر بود...
من در خیالم روز به روز به او نزدیک‌تر می‌شدم و او ... در خیال او اصلاً من جایی نداشتم...
من تلاش‌های فراوانی می‌کردم | حتی شعر هم می‌گفتم | شعرهایم یکی از یکی افتضاح‌تر بود و اصلاً واژه‌ی "چیز شعر" را از روی شعرهای من برداشتند...
یک روز دختر بهم پیغام داد که از یکی خوشش آمده | گفت تپل است | خوشتیپ است | بامزه است | یک وقت‌هایی شعر می‌گوید و ...
نمی‌دانم چرا من یک لحظه به خودم گرفتم... با ذوقِ فراوان پرسیدم:"من می‌شناسمش؟"
گفت:"بله... می‌شناسیش" | گفتم شاید منظورش این است که آدم خودش را می‌شناسد و ...
گفتم من؟ | خندید و گفت:"دیوونه"...
بعد فهمیدم عاشقِ یکی از نزدیکانم شده و ازم خواست کمکش کنم...
آن‌جا بود که من برای اولین‌بار در زندگی‌ام کنار کشیدم...

کنار کشیدن حسِ بدی‌ست..
فکر کنم برای همین بود که علی دایی کنار نمی‌کشید | یا مثلاً علی کریمی یکی دو سال دیر کنار کشید..
همین چند روز پیش فیلمِ کفش‌هایم کو را دیدم | با خودم گفتم چرا پوراحمد کنار نمی‌کشد؟ ولی بعد با خودم فکر کردم و دیدم کنار کشیدن مگر به همین راحتی‌هاست؟

طرف با خودش می‌گوید این همه سال زحمت کشیدم | این همه تلاش کردم | یعنی همه‌اش تمام؟ یعنی دیگر امیدی نیست؟

کنار کشیدن یعنی دیگر ارزشی نداری | یعنی دیگر به درد نمی‌خوری | یعنی دیگر دیده نمی‌شوی | شنیده نمی‌شوی | خواسته نمی‌شوی ....

کنار جای بدی‌ست | تنگ است | تاریک است | خلوت است... هیچ‌کس دلش نمی‌خواهد کنار بکشد | بس که آن وسط خوب است...ولی وقتی یک‌نفر کنار می‌کشد یعنی دیگر به ته خط رسیده‌است و قید تمام روزها و شب‌ها و لحظه‌های خوب را زده‌است... یعنی تصمیم گرفته‌است به جای اینکه کنار کشیده شود | کنار برود...
رفتن سگش به کشیده شدن شرف دارد...

وقتی شنیدید یک نفر گفت:"کنار کشیدم" | فرقی ندارد چه فوتبال باشد و چه رابطه | هیچ‌چیز نگویید | فقط یا دستش را بگیرید | یا بغلش کنید ... هیچ چیز دیگری نگویید...

#کیومرث_مرزبان

💠 @dastanak_story
04/16/2025, 08:39
t.me/dastanak_story/354 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
166
.

لوریا: من خیلی از رنگ بنفش خوشم میاد.
جان: چه خوب، منم رنگ آبی رو خیلی دوست دارم،
بنفشو یه کم کمرنگ کنی میرسی به آبی، رنگ های نزدیکی هستن تقریبا...

لوریا: آره، رنگ های نزدیکی هستن.
جان: البته نیازی به اینهمه فلسفه بافی نیست،
دوسِت دارم...!
حتی اگه تو از سفید خوشت بیاد،
من از مشکی!

سرود_بی_حوصلگی
ترجمه عباسعلی_تنها


💠 @dastanak_story
04/15/2025, 21:52
t.me/dastanak_story/353 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
115
زاینده رود


بچه که بودم نمی دانستم زاینده رود از کجا سرچشمه می گیرد و به کجا می ریزد اما حالا که بزرگ شده ام می دانم که زاینده رود از کوه های بی خردی نامدیران ، سرچشمه می گیرد و به باتلاقِ بی خردیِ مُشتی انسان خواب زده می ریزد.
زاینده رود از دامنه های نابخردانه ی سیاستمدارانی حَپَل،سرچشمه می گیرد که از پسِ این همه شوره زار سیاست و ریگستان نابخردی و بی عدالتی بر نمی آیند.
در این عصر یخ زده ، آب هم سياسی شده است و با جغرافیا کاری ندارد.

#تنها
💫 شما فرستادید

� @dastanak_story
04/15/2025, 18:50
t.me/dastanak_story/352 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
133
ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠، ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان یک ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ. ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﻏﺮﯾﺐ.

ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ. معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ، ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ‌ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ.
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ ﻣﯿﺨﻮاﻧﺪﻡ.

ﺗﻮ اصفهان ﺷﺪﻡ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ. خانم ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ بی‌ﺤﻮﺻﻠﻪ‌ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻦ!
ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽ‌ﺧﻮﺍﻧﺪ می‌گفت : می‌ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ ﻓﻼﻧﯽ ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ.
ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ. ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ، ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ ﻣﻌﻠﻤﻤﺎﻥ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽ‌ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻭﺩ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ!

ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ!
ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺁﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎﻥ. ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯽ‌ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ. ﻣﯿﺪوﻧﺴﺘﻢ ﺟﺎی من ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ!

ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ، ﻣﺸﻖ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ.
ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ
ﻭﻟﯽ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ ﭼﯿﺴﺖ!
ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖ‌ﻫﺎ.

ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﯾﺎ ﺧﻂ ﻣﯿﺰﺩﻥ ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻥ، ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ، ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽ‌ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﯽ‌ﺯﺩ.

ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ می‌ﻨﻮﺷﺖ. ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽ‌ﻧﻮﯾﺴﻪ؟
ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﻋﺎﻟﯽ!

ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ‌ﺷﺪ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪ‌اﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ‌ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ.

ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻝ ﺑﯿﺴﺖ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺳﺎﻝ‌ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ ﻧﻔﺮ ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ. ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ.

ﭼﺮﺍ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟ ﺑﻪ ﻭﯾﮋﻩ ﻣﺎ ﭘﺪﺭﺍﻥ، ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ، ﻣﻌﻠﻤﺎﻥ، ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ، ﻣﺮﺑﯿﺎﻥ، ﺭﺋﻴﺴﺎﻥ ﻭ...

ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ امیرمحمد نادری قشقایی
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎسی ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺗﺮبیتی ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ کنت


💠 @dastanak_story
04/14/2025, 23:30
t.me/dastanak_story/351 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
164
من خیال‌باز قهاری هستم. گاهی چنان توی خیال‌هام زندگی می‌کنم،که دنیای واقعی برایم غریب و نا‌آشنا می‌شود. گاهی با یک بو، یک آهنگ یا یک اسم، خوراک چند ماه‌م فراهم می‌شود. یکیش همین شلوار شیش‌جیب!
دیروز وقتی شلوار شیش‌جیب و پیراهن سفید پوشیدم، وقتی کتانی‌ها را پا کردم‌، احساس کردم همین چند دقیقه پیش از حبس برگشته‌ام.‌ بعد فکر کردم این‌طوری هیجانش کم است. دلم خواست مرخصی آماده باشم. مثلا پدر و مادر پیرم کلی دادگاه،پاسگاه رفته باشند تا دو روز بیایم بیرون و سرم هوایی بخورد. وقتی خواستم در را باز کنم، دیدم پدرم با ریش و‌پشم سفید جلوی در ایستاده است. پیرمرد اصرار پشت اصرار که  با چاقو ضامن‌دار از خانه خارج نشوم. هزاربار به چین صورتش قسم خوردم که شر به‌پا نمی‌کنم تا دستش را پایین انداخت.
دیروز کل مسیر خانه تا ساحل، توی همین فکروخیال‌ها بودم. سنگینی چاقو را توی جیب کنار زانوم احساس می‌کردم. توی ساحل اینقدر در این نقش  فرو رفته بودم که هی آدم‌ها را می‌پاییدم تا  یکی چپ نگاهم کند، یا حرفی بندازد.  بعد هزار بار تمرین کردم که چطور بلند شوم و  ماسه پشتم را بتکانم و بگویم: با من  بودی داشی؟ دوست داشتم طرف برایم چشم و ابرو بیایید. آن‌وقت دست توی جیب می‌کردم و چاقو را بیرون می‌کشیدم و می‌گفتم من هنوز آب زندان تو گلومه بچه فلان...
توی عالم خیال، از گنده‌لاتی خودم کیفور شده بودم که  دادوبیدادی بالا گرفت. دو مسافر چند متر آن‌طرف‌تر یقه‌ی هم را چسبیده بودند. انگار یکی‌شان به ناموس آن یکی تیکه انداخته بود.  زن‌ها جیغ‌زنان کمک می‌خواستند. من چه کار کردم؟  کار خاصی نکردم.هی  همراه زن‌ها جیغ کشیدم و  گفتم آقا بسه، آقا ولش کن.بخدا گوه خورد..
اصلا یادم رفت،توی جیب شلوارم چاقو دارم.من فقط خدای خیال کردن هستم. توی واقعیت یک عدد خیارم، خیار.

#فاطمه_رهبر

💠 @dastanak_story
04/14/2025, 08:39
t.me/dastanak_story/350 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
170
از دیوید_راکفلر میلیاردر پرسیدند
چگونه به این ثروت و شوکت رسیدی؟

گفت: از خدا خواستم و خودم بدست آوردم.

گفتند چگونه؟
گفت من بیکار بودم. گفتم خدایا کاری برایم پیدا کن تا در آمد کافی برای پرداخت اجاره یک منزل نقلی را داشته باشم.
چون از طرف خدا اقدامی انجام نشد، خودم دست بکار شدم و به خدا گفتم: خدایا تو به این نیازهای کوچک رسیدگی نکن. من خودم کار پیدا میکنم. تو فقط حقوقم را افزایش بده.
کاری در راه آهن پیدا کردم. کارگری.
در کوره لوکوموتیو ذغال سنگ می ریختم.
اما حقوق اش اندک بود.
به خدا گفتم تو سرت شلوغ است و کارهای مهم تری داری. تو خانه نقلی مناسبی برایم پیدا کن و من تلاش ام را بیشتر میکنم و بیشتر کار میکنم تا درآمد بیشتری کسب کنم.
پس از پیاده شدن از قطار، به ذغال فروشی پرداختم. اندکی درآمدم اضافه شد ولی از خانه نقلی خبری نشد.

گفتم خدایا میدانم خانه نقلی پیدا کردن در مقام و شأن تو نیست. من خودم آن را پیدا میکنم. در عوض تو شریک زندگی مرا پیدا کن.
اگر میخواستم منتظر خدا بشوم هنوز هم مجرد بودم. پس دختر مناسبی پیدا کردم و با او دوست،و سپس نامزد شدیم و ازدواج کردیم.
هرچه را از خدا خواستم، به نوعی به من گفت، خودت میتوانی، پس زحمت آن را به دوش من نیانداز و روی پای خودت بایست.

رابطه من و خدا هنوز به همین صورت پیش میرود و او هنوز به من اعتماد کافی دارد که میتوانم قدم بعدی را هم خودم بردارم.

همین اعتماد او به من قوت قلب میدهد و من با پای خویش جلو میروم.

خدایا متشکرم که بجای گدا، مرا همچون خودت کردی تا متکی به کسی یا چیزی نشوم.

💠 @dastanak_story
04/13/2025, 08:39
t.me/dastanak_story/349 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
161
چند سال پیش، توی یکی از روزهای شلوغ مترو کنار دختری ایستاده بودم. قطار یکباره ترمز کرد، همه ریختند روی هم و دختر برای اینکه نیفتد بازوی من را با انگشتانش چسبید.
در یک لحظه همزمان درد و خنده‌ام گرفت.
خنده‌خنده گفتم چرا نیشگون میگیری؟!
خودش را جمع‌وجور کرد. تندتند بازویم را بوسید و بعد گفت نمیدونم چرا این وقتا من بیشتر از بقیه پرت میشم!
کمی تپل بود و خیلی سبزه. بلند حرف می‌زد، چشم‌هاش میخندید، راحت بود.
گفت: شبی نیست که از روی تخت پرت نشم پایین. خواهرم میگه سمیرا توی زندگی قبلی توپ بوده!
خندیدیم.
گفت: "رفتی خونه دیدی بازوت کبوده، فحش بده. آزادی!"
در عرض چند دقیقه صمیمی شده بودیم و صدای خنده‌مان قطار را برداشته بود.
.
دو ایستگاه بعد من رسیده بودم. هول‌هول خداحافظی کردم و پیاده شدم.
و حالا چند سال است که فکر میکنم با نظمم، با پیاده‌شدن به موقعم، با تلاش برای سر وقت رسیدن سر کلاس، نطفه یک دوستیِ شاد و قشنگ را در نطفه خفه کرده‌ام.
قطار رفت، سمیرا هم رفت...
.
زندگی در بُدو بدوهای به نظر خودمان رو به جلو، خودش را از ما گرفته. چند نفر از ما کنار اتوبان می‌زنیم کنار تا غروب خورشید را تماشا کنیم؟
چند نفرمان گوشی را می‌گذاریم کنار و خیره می‌شویم به بند انگشتان تپل یک نوزاد؟
چند نفرمان برای دیدن یک نمایش خیابانی دیر سر کار میرسیم؟
.
آن روز باید می‌گفتم من کلاس نمیرم، تو هم هر جا میری نرو.
بریم بشینیم توی یه کافه، چرت بگیم و بخندیم... شاگرد اولی دانشگاه، هیچ‌وقت آن‌قدرها هم به کارم نیامد!
.
گاهی باید گفت گور بابای مقصد، مسیر را عشق است!

#سودابه_فرضی_پور
#داستانک

💠 @dastanak_story
04/12/2025, 22:31
t.me/dastanak_story/348 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
Repost
110
یادآوری:
پیشرفت همیشه جلو رفتن نیست،
بعضی وقت‌ها برگشتن از یه مسیرِ غلطه.🌱

@mortezatofiq
i
04/12/2025, 15:10
t.me/dastanak_story/347 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
227
از هرده خانومی که به مرکز مشاوره مراجعه می کنند
9 نفر دچار  غمباد و بغض ِ درونی هستند... و اگر کمی سربه‌سرشون بذارید چشم‌هاشون پر از اشک می‌شود!

از هر ده خانوم، هفت نفر عصبانی هستند و آماده‌ی پرخاشگری!

از هر ده خانوم، پنج نفر عفونت ِ ناحیه لگنی / مجاري اداري دارند!

از هر ده خانوم، سه نفر کیست ِ تخمدان، رحم یا سینه دارند!

غمباد...
غم‌هایی ست که روی هم انباشته می شود! بادی در بدن بوجود می آورد که از نظر طب چینی می‌تواند چرخه‌ی انرژی ِ بدن را مختل کند و روی عمل کرد دستگاه گوارش اثر منفی بگذارد!!!

انواع قرص و داروی شیمیایی می‌خورند و در نهایت، چرا جوابی نمی‌گیرند؟!

حرفم با پدرها، برادرها، پسران و همسرها نیست که چرا با سهل‌انگاری به این امر دامن می‌زنند!!! اون ها تربيت شدهِ من و مادرِ من و شما هستند !!!!!

روی سخنم با خود ِ خانم‌هاست...

که چرا همیشه منتظر هستند یکی از راه برسد بغض‌هایشان را بشکند و اشک‌هایشان را پاک کند...؟!

گریه کردن خیلی خوبه امّا، منتظر کسی نباشید.
زیرا اگر کسی بودکه کارشما به اینجا نمیرسید!!!

روش خوب‌کردن ِ حال ِ خودتون رو یاد بگیرید، وقت صرفش کنید، آزمون و خطا کنید.
شما را بخدا... کمی هم به سلامتی ِ جسم و روح و روان خودتان اهمیت دهید.
چون زن یعنی زندگی...
زن اگر حالش خوب باشه یک زندگی حالش خوب است...
شما باید با رفتارتان، شادی را به دخترانتان بیاموزید...

بغض داری گریه کن...
وقتی خالی شدی؛ بخند...
بخند تا خداوند رحمت‌ش را سرازیر کند.
كينه، حسادت، من و تويي، بغض، گذشته، جاري، خواهرشوهر، همسايهِ بد، نداري همه بهانه اي است تا تو، خودت را فراموش كني!
سلامت جسم و روحت را ....
درست غذا  بخور، مطالعه كن، ورزش كن، منتظر قضاوت نباش، عشق بورز و مهربان باش ....
زندگي ات شيرين خواهد شد!
به إندازه وسعت مالي خود و خانواده ات شادي و مهرباني را برنامه ريزي كن ! مهم نيست النگو در دست داري يا نه، وقتي معاينه چك آپِ ساليانه انجام نمي دهي، مهم نيست خونه چند اطاق خوابه داري وقتي دندانِ خراب داري و أضافه وزن !
مهم نيست جهيزيه و سيسموني دخترت چگونه است وقتي دو تا سفرِ بي دغدغه با شوهرت و بچه هات نرفتي و يك عالمه خاطره نساختي....!
مهم نيست بچه هات چه مدركي دارند وقتي هنوز روحيه حسادت و رقابت با بقيه مردم آرامشِت رو از گرفته و شب دير مي خوابي و عصبي هستي ....!
زن باش و زنانگي كن ........!
زود دير ميشه ! خيلي زود!

#خانم‌دکتر_جعفری

💠 @dastanak_story
04/12/2025, 08:30
t.me/dastanak_story/346 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
200
چند وقتی است که کنار بالکنمان کبوتر بچه کرده،کاش بودید و می‌دیدید
چه چیز را؟این‌که بچه‌کبوترها از ما نمی‌ترسند.با اینکه دیگر بزرگ شده‌اندو می‌توانند پرواز کنند،وقتی ما را می‌بینند نمی‌پرند. کفترِ مادر می‌پرد،کفترِ پدر هم می‌پرد، اما جوجه‌ها نه!

می‌آیند می‌نشینند توی بالکن و زل می‌زنند به ما که یا داریم چیزی می‌نویسیم،یا چیزی می‌خوریم،یا چیزی می‌گوییم.یک‌وقت‌هایی برای فضولی توی اتاق هم سرک می‌کشند، اما نمی‌پرند. عین بچگی‌های آدمیزاد که نه از سوسک می‌ترسد، نه از دزد، نه از ارتفاع و چیزهای دیگر؛ تا وقتی که مامانش بگوید: «سوووووسک» و جیغ بکشد، یا تا وقتی که بابایش داد بزن: «نرو اونجا، می‌افتی پایین!»

نمی‌دانم این خانم و آقای کفتر کجا دوره‌های فرزندپروری گذرانده‌اند که بچه‌هایشان را اینطور نترس و کنجکاو تربیت کرده‌اند. خودشان مثل سگ (یا شاید هم مثل کبوتر!) از ما می‌ترسند اما ترسشان را به بچه‌ها منتقل نمی‌کنند. می‌گذارند خودشان ببینند و تجربه کنند. دمشان گرم که با رفتارشان برای ما رایگان کلاس فرزندپروری گذاشته‌اند؛ آن هم روزی چند ساعت، حضوری! کاش شما هم بودید و می‌دیدید...


#نیکولای‌آبی

💠 @dastanak_story
04/10/2025, 22:54
t.me/dastanak_story/345 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
154
کامران دیشب توییت زده که میخواد خودش رو خلاص کنه، عده‌ای سعی کردن منصرفش کنن اما نهایتا بدن بی‌جانش مثل پرچم زرد خستگی پیدا شده...
من قصد ندارم خودکشی رو ستایش یا نکوهش کنم. کامران رو هم نمی‌شناختم، جز یکی دو معاشرت خیلی کوتاه در محل کارش که اون هم اتفاقی بود. به هیچ وجه هم نمیخوام دوستانش رو سرزنش کنم که چرا دیر فهمیدن این مرد داره تموم میشه. مگه میشه سکوت رو خوند؟ نه. میخوام از چیز ترسناک‌تری حرف بزنم: تنهایی مردانه.

سالهاست در فضای مجازی می‌نویسم و از همون اول فهمیدم رنج "مرد" ارزشی برای مخاطب نداره، مگه این‌که رنجش صرفا نبودن یک زن باشه. مرد در نت فارسی رسما بدل به شهروند درجه دو شده، بدترین توهین‌ها رو (از پرنسس بودن تا مهره مار داشتن فقط در یک سال اخیر) تحمل می‌کنه، و کسی هم نمیخواد ببینه چه کوهی از اندوه روی سینه‌ی مردان ایرانیه. تنگدستی و دورانداختن رویاها و سکوت و تنهایی و رانده‌شده‌بودن اکثریت مردها در سایه‌ی شیوه‌ی زیست درصد کمتری از مردان قرار گرفته که دنیا رو با اسکناس و زاویه فک و آلت فتح کردن. بله، زن در ایران به غایت مظلومه، اما میخوام بدونین مرد هم بسیار تنهاست.

آقای عزیز، لطفا حرف بزن. تنها نمان به درد. لازم نیست مرد باشی و گریه نکنی، گاهی بچه باش و خواسته‌هات رو بگو. در جمع‌ها پیدا شو، به سکوتت پناه نبر و از پلشتی هم‌جنس‌های تاریکت شرمنده نباش. تنهاییت رو از رگ‌هات دور نگه دار و با تراپی یا رفاقت یا هرکاری که بلدی، به داد خودت برس. منتظر نباش کسی بفهمه درد می‌کشی، ابرازش کن. این حس بازنده‌بودن تمام‌وقت رو متوقف کن. نمیر، زندگی کن. عزیز من، پسربچه‌ی گنده‌ی پشمالو، بعضی روزها بشکن و بذار بقیه بدونن قلبت چقدر نزدیکه و چقدر شکستنی.

زیستن در جهنم همه‌ی ما رو سوزونده، فقط کاش لااقل هیزم رنج همدیگه نبودیم و کاش جنگ جنسیت‌ها تموم بشه...
همین.

#حمید_سلیمی

💠 @dastanak_story
04/10/2025, 11:42
t.me/dastanak_story/344 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
180
.

اگر زِ گور، به جایی دری نباشد چه؟!
وگر تمام شود، محشری نباشد چه؟!
گرفتم اینکه دری هست و کوبه‌ای دارد...
در آن کویر، کسِ دیگری نباشد چه؟!
کفن‌کِشان چو در آیم زِ خاک و حق خواهم،
دبیرِ محکمه را دفتری نباشد چه؟!
شرابِ خُلَّرِ شیراز داده‌ام از دست...
خبر زِ خمره‌ی گیراتری نباشد چه؟!
چنین که زحمتِ پرهیز بُرده‌ام اینجا،
به هیچ کرده اگر کیفری نباشد چه؟!
بَرَنده کیست در این بازیِ سیاه و سپید؟
در آن دقیقه اگر داوری نباشد چه؟!


#حسین_جنتی


💠 @dastanak_story
04/09/2025, 21:52
t.me/dastanak_story/343 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
185
#پریشانی

#علیرضا_قربانی

💠 @dastanak_story
04/09/2025, 08:30
t.me/dastanak_story/342 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
282
حالا که دارم اینها را می‌نویسم،
علیرضا قربانی در حال رفتن است. می‌خواهد گریه کند بعد هم  برود کوه غمی را در خودش غرق کند مدام هم می‌گوید   می‌خواهد از  این شهر برود؛ آن‌هم تنهای تنها.
دیشب زن بلوک کناری‌مان هم رفت. برخلاف قربانی رفتنش را داد نزد. گریه هم نکرد. فقط وسط محوطه‌ی مجتمع، چمدان را کنار پاهاش گذاشت، بعد به آسمان بالای سرش نگاه کرد و آه کشید. دیشب پاییز به دیدن بهار آمده بود. پاییز دامنش را توی آغوش بهار تکاند و قطرات باران شهر را خیس کرد. زن وسط هم‌آغوشی این دو فصل ایستاده بود. نه اینکه مردد باشد، نه اینکه پاهاش بین رفتن‌وماندن گیج شوند. انگار داشت ماندن‌هایش را مرور می‌کرد، ماندنی که در یک شب بهاری به سمت رفتن سوقش داده بود. یا شاید به قول قربانی، برای لحظه‌ای  زلف یک خاطره در باد  پریشانش کرد..
قربانی هنوز دارد رفتنش را داد می‌زند. می‌گوید می‌رود باز میان همه‌ی رفتن‌هاش.. اما نمی‌رود، از فریادهاش مشخص است که نمی‌خواهد برود..
اصلا آدمی که پاش را در جاده‌ی رفتن می‌گذارد لال می‌شود، سکوت تمامش را می‌بلعد . این خاصیت دل‌کندن و رهسپار شدن است. انگار تمام آنهایی که می‌خواهند بروند لال می‌شوند. انگار کلمات از آدمهایی که دیگر دلیلی برای ماندن ندارند می‌گریزند.
چند سال پیش دوستی هر شب پیام می‌داد که می‌خواهد خودش را بکشد. می‌خواهد طناب را دور پنکه‌ی سقفی گره بزند. گردن باریک و سفیدش را در حلقه‌ی طناب بندازد  و  اجازه بدهد جسم بی‌جانش ساعت‌ها  توی فضای اتاقش تاب بخورد. آدم اینجور وقت‌ها  به هر چیزی چنگ می‌زند تا تصویر ذهنی آن فرد را خراب کند که نگذارد افکارش مثل یک نگاتیو ظاهر شود. اصلا آدم پر از ترس می‌شود. مثل من که به دوست روان‌شناسم پیام داده بودم که فلانی قصد خودکشی دارد. که حالا برای از بین بردن این فکر چه کاری از دستم بر می‌آید؟ دوستی که سروکارش با روح‌وروان آدمیست گفته بود این‌ها آلارم کمک خواستن است. کسی که چنین تصمیمی را توی بوق‌وکرنا می‌کند، دستش را دراز کرده و منتظر یاری است. یعنی من در حال غرق شدن هستم، من زیر بار مشکلات دارم له می‌شوم لطفا یکی مرا بکشد بیرون.این کار چند قدم آن‌طرفتر از خاموش شدن است. مثل علامتی که باطری گوشی قبل خاموشی به ما می‌دهد که بزرگوار حواست به من باشد فقط چند درصد شارژ دارم‌ها، بعد که وسط کاروزندگیت خاموش شدم نگویی وای چرا اینجور شد!  قربانی در آن  مرحله‌ی قبل خاموشی ایستاده است. هنوز توی حجم عظیم و چسبناکِ سکوت غرق نشده است، برای همین فریاد می‌کشد و از داغ فرهادی می‌گوید که بر دلش مانده و دلداری ندارد..اصلا آدمی که دچار رفتن شده نا ندارد بایستد و اندوهش را آواز کند. نمی‌تواند دلیل رفتنش را آواز بخواند. در اینجای ماجرا مغز مدام  یک دستور صادر می‌کند که  برو! و تنها عضوی که حرفش را گوش می‌دهد پاها هستند. انگار عقل دیگر عضوها  را  به سکوت محکوم می‌کند. به زبان می‌گوید تو دیگر هیچی نگو! تمام تلاشت را کردی و نتیجه نگرفتی، حالا نوبت پاهاست.
دیشب وقتی در بالکن ایستاده بودم و  وسط هم‌آغوشی بهار و پاییز به سیگارم پک می‌زدم، زنی که  مرحله‌ی آخر رسیده بود چمدان کنار پاش را برداشت و سمت جاده‌ی رفت که آغوشش برای تمام رفتن‌ها باز است.
علیرضا قربانی صدایش را پایین آورده و  دارد توی گوشم می‌خواند. رفتن در سکوت درد دارد. این‌ را قربانی خوب می‌داند که اینجور دلیل تصمیمش را فریاد می‌کشد، انگار منتظر است یکی دست روی شانه‌اش بگذارد و بگوید نرو.. خدا می‌داند چندهزار نفر محتاج شنیدن این کلمه بودند. چند نفر هی رفتن‌شان را فریاد کشیدند و جوابی نگرفتند.
همه‌ی اینها را گفتم تا بگویم: روزگار زن  و مویش به پریشانی رفت.. یک شب آرام رسید یک شب بارانی رفت.

#پریشانی #علیرضا_قربانی

#فاطمه_رهبر

💠 @dastanak_story
04/09/2025, 08:30
t.me/dastanak_story/341 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
167
.

شهر بوی زیر سیگاری می‌‌داد، آسمان، زمین، هوایی که نفس می‌کشیدم. روی صورتم پر شده بود از آکنه‌ها و جوش‌های زشت که خبر از بلوغ می‌دادند. خرخره‌ام ورم کرده بود، سبیل در آورده بودم، حالم خوب نبود. پانزده شانزده سالگی من با ور رفتن با روزنامه‌های دوم خردادی، با رادیوی آنالوگِ قوّه خورِ ناسیونالِ بابام و با ور رفتن با خودم می‌گذشت. در رگ‌هایم انگار به جای خون شهوت جاری بود. بی‌نماز شده بودم، روزه نمی‌گرفتم. به صورتم زود به زود تیغِ لُرد می‌کشیدم تا ریش‌هایم از تُنُکی در بیاید، بدون افتر شیو... روزگاری که حمّام طولانی بود، بدنم علیه من طغیان کرده بود. تنم می‌خارید برای بیشتر دانستن و برای آنچه که در رساله نوشته بود زِنا... برای اینکه بفهمم و بدانم پایان کودکی چرا چنین است. از یک شهر کوچک در حاشیه شرقی دریاچه ارومیه از داخل خانه‌های سازمانی ارتش در عجبشیر که دنیا را برای من داخل حصاری از سیم خاردار منقبض کرده بود آمده بودیم به ارومیه...

زن‌ها و دخترها، ماشین‌های جدید و قشنگ، خانه‌های بزرگ و آرزوهای دست نیافتنی برای یک پسرک لاغر یه لا قبا که تازه داشت می‌‌فهمید سرنوشت و طبقه اجتماعیِ محتوم یعنی چه... من در چنین وضعیتی با صادق هدایت آشنا شدم... خانه ما نزدیک میدان مرکزی شهر بود. جایی که عصرها که یواش یواش بازار قدیمی رو به تعطیلی می‌رفت، پاتوقِ قوّاد‌ها، بچه‌‌بازها، مواد فروش‌ها و هرچه آدمِ دگوری و نفله بود، می‌شد. در آن میدان خاکستری که ادم‌هایش عصرها شبیه خاکسترِ سیگار می‌شدند، پاسور و نوار ویدئو و مجلّات و عکس‌های پورن و کتاب هم پیدا می‌شد...

یک روز تمام پول تو جیبی‌ام که بیشتر صرف خریدن روزنامه و مجله می‌شد را جمع کردم‌ و با سه هزار و پانصد تومان در سال ۷۸ کتاب اُفستِ بوف کور را خریدم. بوف کور یک‌ ضد حالِ تمام عیار بود. هرچه خواندم و پیش رفتم و دقت کردم چیز زیادی دستگیرم نشد. بجز آن جمله آغازین که از دردهای آدم و موریانه‌ها و انزوا نوشته بود باقی کتاب متنی سنگین و نامفهوم برای من بود... بعدها که در خیابان امام ارومیه یک دلّال کتاب پیدا کردم بوف کور را دادم توپ‌ مرواری را گرفتم، کتابی که آن هم برای من سخت خوان و دشوار بود... سالها گذشت تا یک روز حسین به من گفت برای خواندن هدایت باید از داستان‌های کوتاهش شروع کنی، از سه قطره خون، عروسک پشت پرده، حاجی آقا، کاروان اسلام... بوف کور و توپ مرواری باید آخرین چیزهایی باشد که از او می‌خوانی... امروز نوزده فروردین سالروز مرگ غول ادبیات داستانی ایران است. غولی که من یکی خواندن او را وارونه شروع کردم...

#صادق_هدایت #داستان_کوتاه #بوف_کور

#رسول_اسدزاده

💠 @dastanak_story
                   
04/08/2025, 21:52
t.me/dastanak_story/340 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
219
روزی چرچیل، روزولت و استالین بعد از میتینگ‌های پی در پی تاریخی! برای خوردن شام با هم نشسته بودند.

در کنار میز یکی از سگ‌های چرچیل ساکت نشسته بود و به آنها نگاه می‌کرد، چرچیل خطاب به همرهانش گفت: چطوری میشه از این خردل تند به این سگ داد؟

روزولت گفت: من بلدم و مقداری گوشت برید و خردل را داخل گوشت مالید و به طرف سگ رفت و گوشت را جلوی دهانش گرفته و شروع به نوچ نوچ کرد، سگ گوشت را بو کرد و شروع به خوردن کرد تا اینکه به خردل رسید، خردل دهان سگ را سوزاند و از خوردن صرف‌نظر کرد.

بعد نوبت به استالین رسید. استالین گفت: هیچ کاری با زبون خوش پیش نمیره و مقداری از خردل را با انگشت‌هایش گرفته و به طرف سگ بیچاره رفته و با یک دستش گردن سگ را محکم گرفته و با دست دیگرش خردل را به زور به داخل دهان سگ چپاند، سگ با ضرب زور خودش را از دست استالین رهانید و خردل را تف کرد.

در این میان که چرچیل به هر دوی آنها می‌خندید بلند شد و گفت: دوستان هر دوتاتون سخت در اشتباهید! شما باید کاری بکنید که خودش مجبور بشه بخوره!

روزولت گفت: چطوری؟

چرچیل گفت: نگاه کنید! و بعد بلند شد و با چهار انگشتش مقداری از خردل را به مقعد سگ مالید، سگ زوزه‌کشان در حالی که به خودش می‌پیچید شروع به لیسیدن خردل کرد!

چرچیل گفت: دیدید چطوری می‌توان زور را بدون زور زدن به مردمان تحمیل کرد؟!


#داستانک

💠 @dastanak_story
04/08/2025, 08:51
t.me/dastanak_story/339 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
167
داستان کوتاهِ کوتاه
«مسافر»
نویسنده: مهدی نجفی
راوی: صدیقه جعفری
موسیقی زمینه: پیتر کارتر

💫شما فرستادید

� @dastanak_story
04/07/2025, 13:44
t.me/dastanak_story/338 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
54
مسافر از اتوبوس پیاده شد .داخل اتوبوس خنک و مطبوع بود .وقتی پایش را روی زمین آسفالت و روغنی ترمینال گذاشت، حرارت و دود اتوبوس‌ها و احساس غربت به یکباره به صورتش کوبیده شدند.
داشت خفه می شد.
دلش می خواست به اتوبوس برگردد، به صندلی خنک و خوبش.
ساعت بزرگ ترمینال درست روبرویش بود. باور نمی کرد حتی چند دقیقه در آن جهنم طاقت فرسا دوام بیاورد .
به سرعت کنترل وآرامشش را از دست داد. همین چند دقیقه پیش داخل اتوبوس و از پشت شیشه مشغول خیال بافی و ترسیم آینده و موفقیت و غیره و غیره بود. هوای خنک داخل اتوبوس و شیشه های نیمه دودی، پناهگاه خوبی برای بافتن آن رویاه ها بودند، اما حالا پاهایش به آسفالت داغ ترمینال چسبیده بود.
جسارت حرکت کردن را از دست داده بود ،هر طور بود خودش را راضی کرد حرکت کند اما به کدام سمت؟ خودش هم نمی دانست.
مهم نبود، اصلاً مهم نبود راه افتاد.
بلاخره  راه افتاد ،همه چیز برایش غریب بود.

زنی کنار پیاده رو نشسته بود و چند بچه دوروبرش می چرخیدند، یکی هم شیر میخورد. به پستان سیاه و عرق آلود مادرش چسبیده بود و با ولع شیر میخورد.
زن تمام وجودش را با پارچه های سیاه پوشانده بود رو سری روی رو سری، چادر روی چادر، دامن روی روی دامن، لباس و لباس و لباس....
احساس گرما و بوی عرق در تمام بدنش پیچید.
لباس های مرد مسافر به تنش چسبیده بود.

چند قدم که حرکت کرد، پسرک لاغری لگن بزرگی را پر از یخ کرده بود و نوشابه میفروخت. رنگ یخ ها کمی حالش را بهبود بخشید ولی دست های سیاه و لاغر و سوخته پسرک او را از خرید منصرف کردند.
بوی اسفند همه جا پیچیده بود، اما نمیدانست چرا مثل اسفند های مادرش مطبوع نبود .
به خودش که آمد صدا بود و صدا بود و صدا... مرد سی دی فروش صدای باندش را تا آخر بلند کرده بود:
من مانده ام تنهای تنها ...من مانده ام تنها میان سیل غم ها ...حبیبم وای ....
به سرعت عبور کرد ولی صدا او را تعقیب می کرد ،رهایش نمی کرد.
حواسش پرت بود، پرتِ پرت.
چند بار عقب را نگاه کرد وقتی برگشت چشم در چشم با زنی روبرو شد که بوی ادکلن و چهره ی  زیبا و لباس های سفیدش چند لحظه او را از محوطه ترمینال کند و با خود برد ،ولی افسوس که همون چند لحظه بود، همون چند لحظه.
و مثل روزهای خوب زندگی گذشت و به سرعت محو شد. تا به خودش بیاید چند نفر با او تنه به تنه شدند ،حالا دیگر صداها را درست نمی شنید فقط تصاویر گنگ از جلوی چشمانش می گذشتند، نمی دانست چقدر راه رفته چند دقیقه و چند ساعت گذشته است ولی فکر می کرد خیلی راه رفته و ساعتها و دقیقه های زیادی سپری شدند.
وقتی پاهایش دیگر توان رفتن نداشتند سرش را بلند کرد ،
خشکش زد جلوی ساعت بزرگ ترمینال استاده بود. فقط چند دقیقه گذشته بود و او یک دور یک دور کامل ترمینال دایر شکل را چرخیده بود.
وقتی نام شهرشان را شنید درنگ نکرد از پله های  اتوبوس بالا رفت و روی صندلی خنک و پشت شیشه ی  دودی نشست. وقتی شاگرد اتوبوس پرسید بلیط؟ گفت: نقدی پرداخت می کنم.

#مهدی_نجفی

💫شما فرستادید

� @dastanak_story
04/07/2025, 13:44
t.me/dastanak_story/337 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
111
بچه که بودم، تنها موتور جست‌وجویم مامان و بابا بودند. مامان حکم گوگل را داشت و بابا شبیه هوش‌مصنوعی بود. هروقت سوالی برایم پیش می‌آمد، می‌پرسیدم و آن‌ها هم اولین جوابی را که دم دستشان بود، تحویلم می‌دادند. چیزی از درست و غلط جواب‌هایشان نمی‌دانستم. اگر می‌گفتند پلنگ از فیل بزرگ‌تر است یا آمریکا اسم روستایی در جنوب ایتالیاست، بدون چون و چرا باور‌ می‌کردم.

روزگار همینقدر ساده و باورپذیر و دلنشین می‌گذشت، تا اینکه یک روز در یکی از کتاب‌های دبستان سوالی دیدم: «رود دِز از کجا سرچشمه می‌گیرد و به کجا می‌ریزد؟» مامان گفته بود «نمی‌دانم». بابا هم یادش نبود. تمام باورها و اعتقادات و بنیادهای فکری‌ام توی یک لحظه نابود شد. با خودم گفتم چطور ممکن است یک آدم تحصیل‌کرده این درس‌ها را خوانده باشد اما نداند رود دِز از کجا سرچشمه می‌گیرد و به کجا می‌ریزد؟ فکر کردم لابد الکی گفته‌اند که درس خوانده‌ و دانشگاه رفته‌اند. لابد خیلی چیزهای دیگر را هم الکی گفته‌اند! به رویشان نیاوردم اما از آن به بعد به تمام جواب‌ها شک کردم. به خودشان هم!

حالا خیلی سال گذشته. من دیگر سوال‌هایم را از آن‌ها نمی‌کنم. آن‌ها هم جواب سوال‌هایشان را از اینترنت پیدا می‌کنند. دیگر بزرگ شده‌ام و می‌دانم آدم ممکن است اسم پسرعمویش را هم فراموش کند چه برسد به مبدأ و مقصد یک رود! با این وجود هنوز همه‌چیز عادی در جریان است. همه‌چیز به جز رود دز که من همچنان در سی و سه سالگی نمی‌دانم از کجا سرچشمه می‌گیرد و به کجا می‌ریزد. شاید از کوهستان تردید به دریای بی‌اعتمادی؛ شاید هم...

#داستانک
#نیکولای‌آبی

💠 @dastanak_story
04/07/2025, 08:30
t.me/dastanak_story/335 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
190
حق تعالی با بایزید گفت که یا بایزید چه خواهی؟ گفت: خواهم که نخواهم.

این را مولانا در ابتدای فصل سی‌امِ فیه‌مافیه میگوید... کاری ندارم که بیش از آن‌که شبیهِ حکایت باشد به ذکر می‌ماند این چند جمله و دهان آدم شیرین میشود به تکرارش...
کاری ندارم که آدم با خواندنش یادش میفتد چه چیزها که نخواسته‌ بوده و بعد از برآورده شدنش دیده‌ انقدرها هم نمیخواسته‌ بوده‌اش.

فقط با خود می‌اندیشم اگر از هر کدامِ ما پرسیده شود "یا فلانی، چه خواهی؟" چه خواهیم گفت و چندتایش چنین زیبا خواهد بود که فقط سه کلمه باشد و هشتصد سال بعد هم دل آدمی به خواندنش غنج برود؟

#حمید_باقرلو


💠 @dastanak_story
04/06/2025, 22:30
t.me/dastanak_story/334 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
143
ميگه: يك روزي بايد باشه كه عُشاق بشينن خونه و مردم برن زيارتشون
ميگم: كه چه مثلا! چه ميماسه به ما؟
ميگه: برو ميفهمي. پسراي عاشق مث آنتي اكسيدانَن. از پيري زودرس جلوگيري ميكنن.
ميگم: عاشق نميشي خودت چرا؟ ميگه:عاشقِ كي؟! ميگم: چه ميدونم. اينم سواله ميپرسي؟!
ميگه: وقتي نميدوني، غلطِ زيادي نكن!
ميخوام بهش بگم اگه اوجوري سرِ ميترا..... ولي نميگم. هيچي نميگم. وقتي عاشق ميترا بود، تمام علائم سرطانِ قلب! رو داشت. تمام علائمِ سرطانِ جان رو. وقتي عاشق ميترا بود مُرد. گيرم كه تمام علائمِ مسخره ي حياتي را داشت. هزار تا ادب داشت حينِ عاشق بودنش... همه ش به كنار، رفته بود يك تلفنِ از آن مدلهاي برباد رفته دست دوم خريده بود چون دلش ميخواست توي دهنيِ يك گوشي قديمي با ميترا حرف بزند. از آن گوشي هاي عشق هايِ انژكتوري و دوگانه سوز دهه ي شصتي. از سرِ كِرم ريختن بهش ميگم: حسام او گوشي قديميه رو داريش هنوز؟ ميگه: گُم شو... يه كمي هم تو زندگيت مرد باش بي وجدان! ميخندم. خودش هم كمي طاقت مياورد بعد ميخندد. دوتايي ميخنديم. خنده خنده ميگه: ما يه روزي هم اگه خدا و مذهب و كائنات ولمون كنن، هوامون كنن كارمونم نداشته باشن، يي شصتِ لامصٓبِ مزخرف دست از سرمون بر نميداره... ميخوام بگم: اگه حسام تو باز عاشق بشي، مو هر روزِ خدا ميام زيارتت... ولي نميگم. دلم ميسوزه. ميترسم اينبار جون سالم در نبره...

#پادکست #پادکست_فارسی #پادکست_طنز #داستان #قصه #سینما #احسانو

#احسان_عبدی_پور

💠 @dastanak_story
04/06/2025, 08:34
t.me/dastanak_story/333 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
192
روز اوّل فروردین حالم غمگین بود، حالا غمگین‌ترم؛ همیشه این‌موقع‌ها غمگین می‌شدم و مضطرب. اضطرابی که نمی‌دانم چیست، از کجا آمده، برای چیست! انتظار ناامیدانه‌ی چیزی مثل کنه‌ای گوشت‌وپوست‌واستخوانم را نشخوار می‌کند. درست مثل روز اوّل عید هم که باران می‌آمد، صندلی روبه‌روی پنجره گذاشته و تا ته بازش کرده بودم؛ زمین بارانی را می‌‌نگریستم و می‌گریستم و بوی خاک باران‌خورده را می‌بوییدم، منتظر چیزی بودم انگار، منتظر این‌که بروم بیرون و ساعت‌ها زیر آن باران قدم بزنم؛ امّا نشد، نشد وَ آن باران دیگر تکرار نشد. بد بود و همچنان هست که حسرت دیدار آن روز تا ابد در اعماق قلب من باقی خواهد ماند. نمی‌دانم... بالاخره کدام احساس؟ غم، انتظار، ناامیدی، خستگی، ترس، اضطراب؛ کدام؟!
دریغ حتی از این عذاب الهی؛ وامانده اسیرم کرده و دست‌وپایم را در گذر زمان بسته، طوری که انگار که چیزی از دست رفته، انگار که از حس خوب و آرامشی که می‌خواستم، محروم مانده‌ام.
همین‌دیروز با شوق و اضطراب فراوانی توأم، هفت‌سین را می‌چیدم. غمگین‌کننده‌ست که فردا می‌باید همان هفت‌سین را جمع کنم؛ نمی‌خواهم بپذیرم که نوروز تمام شده. گویی چیزی که می‌خواستم، هیچ‌وقت نبوده و نیست و نخواهد بود. من حتی طبیعت‌گردی هم نرفتم؛ گل‌وگیاهی هم این اطراف نبود که بتوانم از آن عکس بگیرم و خودم را یک‌جوری سرگرم کنم. این‌که به‌یادم می‌آید دیروز عید بود و با چه دردسری هفت‌سین چیدم، درد، وجودم را رخنه می‌کند؛ نمی‌دانم چرا! شاید همان افسردگی همیشگی تشدید می‌شود.
یکی می‌گفت از وقتی یادم هست داری این‌جا غُر می‌زنی! می‌خواستم بگویم دنیا دیگر برایم سیاه‌وسفید شده؛ امّا دروغ گفتم! روزگار سیاه‌وسفیدم چیست، مگر سفیدی باقی مانده که سیاه شود؟!

#ماکسیمیلیان

💫شما فرستادید

� @dastanak_story
04/05/2025, 13:46
t.me/dastanak_story/332 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
25
امروز برای خیلی ها پایان تعطیلات بود
اگر امروز سر کاری خوشحال باش که شغل داری.
اگر امروز مدرسه یا دانشگاه داری خوشحال باش که توانایی و شرایط تحصیل داری.
اگر تعطیلاتت تموم شده خوشحال باش که شرایط و ازادیشو داشتی که15روز استراحت کنی.
بدون که خیلیها شانس تو رو توی زندگیشون نداشتند.


💠 @dastanak_story
04/05/2025, 13:34
t.me/dastanak_story/331 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
99
چند سال پيش هنگام اهدا جايزه نوبل به يک خانم،
او پشت تريبون فقط يک جمله بسيار کوتاه گفت:
"Thanks charls" از چارلز ممنونم.
هيچ‌کس منظور وي را متوجه نشد. و در همه اذهان فقط يک سؤال بود:
چارلز کيست؟
مگر چقدر به اين زن کمک کرده که بابت دريافت نوبل فقط از او تشکر کرده و نامش را مي‌آورد؟

مدتي بعد اپرا وينفري ميزبان وي در اپراشو بود و از وي خواست
منظورش را از بيان اين جمله بگويد و چارلز را به جهانيان معرفي کند.
پاسخ تکان‌هنده بود و حيرت‌انگيز.
وي با لبخندي گفت: سال‌ها پيش من زني بودم که سواد دبيرستاني داشتم.
خانه‌دار، معتاد و مادر ۳ کودک که هر ۳ کمتر از ۷ سال سن داشتند...

همسرم هم الکلی و بسيار خیانت‌کار بود و جلوی چشم بچه‌هایم مواد مصرف می‌کرد و ...
و من از ترس از دست دادن همسرم نه تنها به او اعتراضي نمي‌کردم بلکه همپاي او و دوستانش مي‌شدم.
از فرزندانم به قدري غافل بودم که اگر دلسوزي همسايه‌ها نبود هيچکدام زنده نمي‌ماندند.
تا اينکه...
يک روز همسرم مرا ترک کرد. بي هيچ توضيحي. و من تا امروز نمي‌دانم که کجا رفت و چرا.

ولي يک واقعيت عريان جلوي چشمم بود. من زني بودم که هنوز ۳۰ سالم نشده بود.
الکلی و معتاد به مواد بودم.
3 فرزند و يک خانه اجاره‌اي داشتم و هيچ توانايي براي اداره زندگي نداشتم.
روزها گذشت تا اينکه به خاطر نداشتن پول کافي مجبور به ترک الکل و
شرکت در یک گروه‌درمانی شدم و در کمال تعجب ديدم چقدر حالم بهتر است.
به مرور کاري کوچک پيدا کرده و خودم زندگي خود و بچه‌هايم را اداره کردم.

بچه‌ها به شدت احساس خوشبختي مي‌کردند و من تازه مي‌فهميدم درحقِ آن‌ها چه ظلمي کرده‌ام.
وقتي ديدم بچه‌هايم با چه لذتي درس مي‌خوانند و با من همکاري مي‌کنند
تا مبادا روزهاي سياه بازگردند من هم شروع به درس خواندن کردم و ...
امروز نوبل در دستان من است.
همان دستاني که روزگاري نه چندان دور از مصرف الکل رعشه داشت
و هرگز نوازشي نثار کودکانش نکرد.

اگر همسرم مرا ترک نمي‌کرد هرگز به توانايي هايم پي نمي‌بردم.
چون من ذاتاً انساني تنبل و وابسته بودم.
اپرا پرسيد: پس چارلز کي وارد زندگي‌ات شد و چگونه کمکت کرد؟
زن پاسخ داد: چارلز همسر من بود.
این ما هستیم که نقش ورق‌های دستمان را تعیین می‌کنیم.
به راحتی می‌توان برنده‌ی بازی زندگی بود
و می‌توان بازنده‌ی بازی بود.

#داستانک

💠 @dastanak_story
04/05/2025, 08:30
t.me/dastanak_story/330 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
143
سال نو درست مثل عطسه است. آمدن و رفتنش دست ما نیست. وقتی هم آمد، باید از سر عادت بگوییم عافیت باشد.
در واقع گفتن یا نگفتن این جمله هیچ اثر فیزیکی در حال آدم ندارد. اما به هر حال آن را می‌گوییم. احتمالا به همان دلیل که می‌گوییم عزیزم دوستت دارم.

اثر فیزیکی ندارد اما تا خرخره اثر شیمیایی می‌گذارد.
بنابراین سال جدید مبارکتان. دعای خاصی هم نمی‌کنم. دعاهای روزهای نزدیک به سال نو درست مثل همان فشفشه‌هایی است که سر سال تحویل، هوا می‌کنند.

می‌روند بالا و می‌پکند و یک ثانیه نور می‌دهند و خلاص. به درد هیچ چیز دیگری هم نمی‌خورند.

مثلا اگر من دعا کنم که جنگ‌ها تمام شوند و صلح مثل طاعون بین مردم شیوع پیدا کند، اتفاقی می‌افتد؟ نه. اتفاقی نمی‌افتد.
دلیلش هم این است که دعای هر آدمی با دعای آدم دیگر در تقابل است.

توقف جنگ به نفع من است و به ضرر کارخانه کلاشینکف.
دعای سرما‌نخوردن به نفع من است و به ضرر کارخانه‌ی اکسپکتورانت.

دعای بهبود وضعیت ترافیک به نفع شما است و به ضرر من. به هر حال همین تضاد دعاها است که اوضاع را قاراشمیش می‌کند.

پس امسال خودم را سکه‌ی یک پول نمی‌کنم. به جای دعا و انداختن زحمت اصلاح این وضعیت به گردن کس دیگری، سعی می‌کنم به دایره‌ی تحت‌امر خودم بیشتر توجه کنم و آسیب کمتری بهش برسانم.در واقع سعی میکنم امسال خودم آدم بهتری باشم.
برای موارد خارج از دایره‌ تحت امر من هم که هیچ.

#فهیم_عطار

💠 @dastanak_story
04/04/2025, 21:52
t.me/dastanak_story/329 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
220
تو لیست خرید برای همسرم نوشته بودم: یک و نیم کیلو سبزی خوردن.
همسرم آمد. بدوبدو خریدها را گذاشت خانه و رفت که به کارش برسد. وسایل را که باز می‌کردم سبزی‌ها را دیدم. یک و نیم کیلو نبود. از این بسته‌های کوچک آماده سوپری بود که مهمانی من را جواب نمی‌داد. حسابی جا خوردم! چرا اینطوری گرفته خب؟!

بعد با خودم حرف زدم که بی‌خیال کمتر می‌گذارم سر سفره. سلفون رویش را که باز کردم بوی سبزی پلاسیده آمد. بعله. تره‌ها پلاسیده بود و آب زردش از سوراخ سلفون نایلون خرید را هم خیس کرده بود. در بهت و عصبانیت ماندم. از دست همسری که همه خریدهایش اینطوری است. به جای یک و نیم کیلو می‌رود سبزی سوپری می‌خرد و بوی پلاسیدگی‌اش را که نمی‌فهمد، از شکل سبزی‌ها هم متوجه نمی‌شود!! یک لحظه خواستم همان جا گوشی تلفن را بردارم زنگ بزنم به همسر که حالا وسط این کارها من از کجا بروم سبزی خوردن بخرم؟! و یک دعوای بزرگ راه بیاندازم.


بعد بی‌خیال شدم. توی ذهنم کمی جیغ و داد کردم و بعد همان طور که با خودم همه نمونه‌های خریدهای مشابه این را مرور می‌کردم، فکر کردم: شب که آمد یک تذکر درست وحسابی می‌دهم.
بعد به خودم گفتم: خوب شد زنگ نزدی! شب که آمد هم نرم‌تر صحبت کن.  رفتم سراغ بقیه کارها و نیم ساعت بعد به این نتیجه رسیدم که اصلاً اتفاق مهمی نیفتاده. ارزش ندارد همسرم را به خاطرش سرزنش کنم. ارزش ندارد غرغر کنم. ارزش ندارد درباره‌اش صحبت کنم حالا! مگر چه شده؟! یک خرید اشتباهی.  همین...


دم غروب، همین منی که می‌خواست گوشی تلفن را بردارد و آسمان و زمین را به هم بریزد که چرا سبزی پلاسیده خریدی؟؟؟ آرام گفتم:
راستی ها سبزی‌هاش پلاسیده بود. یادمون باشه از این به بعد خواستیم سبزی سوپری بخریم فقط تاریخ اون روز باشه. تمام.
همسرم هم در ادامه گفت: آره عزیزم می‌خواستم از سبزی‌فروشی بخرم، بعد گفتم تو امروز خیلی کار داری و خسته می‌شی، دیگه نخواد سبزی هم پاک کنی.

آن شب سر سفره سبزی خوردن نگذاشتم و هیچ اتفاق عجیب و غریبی هم نیفتاد.  مکث را تمرین کردم.... و ﺑﻪ همسرم عاشقانه‌تر نگاه می‌کردم. و فهمیدم اگر اونموقع زنگ می‌زدم امکان داشت روز قشنگم تبدیل بشه به یک هفته قهر.

ربطی نداره متأهلی یا مجرد مکث را تمرین کن. گاهی زندگی سخت است و گاهی ما سخت‌ترش میکنیم ..
گاهی آرامش داریم، خودمون خرابش می‌کنیم..
گاهی خیلی چیزارو داریم اما محو تماشای نداشته‌هامون میشیم...
گاهی حالمون خوبه اما با نگرانی فردا خرابش میکنیم...
گاهی میشه بخشید اما با انتقام ادامش میدیم...
گاهی میشه ادامه داد اما با اشتیاق انصراف میدیم...
گاهی باید انصراف داد اما با حماقت ادامه میدیم...
و گاهی... گاهی... گاهی ...
تمام عمر اشتباه می‌کنیم و نمیدونیم یا نمی‌خواهیم بدونیم
کاش بیشتر مراقب خودمون، تصمیماتمون و گاهی... گاهی‌های زندگیمون باشیم...

💠 @dastanak_story
04/03/2025, 19:51
t.me/dastanak_story/328 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
222
چند سری تصمیم گرفتم برای سال نو... متنوع! تصمیمات اقتصادی... آموزشی... سلامتی..  سعی هم کردم که کوچک و قابل انجام باشند که در انجام دادنشان کم نیاورم.

ساده هم هستند به نظر ولی اگر همین تصمیمات به ظاهر ساده را انجام بدهم مطمئنم پایان سال خیلی از خودم راضی خواهم بود.

البته وقتی به خاطر می آورم که تقریبا نوروز تمام سال های قبل هم از این تصمیم ها می گرفتم و چند وقت بعد بی خیال می شدم، کمی انگیزه ام را از دست میدهم ولی خب حداقل تصمیمش را گرفتن و شروع کردن ضرری ندارد.

یک برنامه ی کوچک که گوشه ذهنم هست و چه وقتی برای برنامه ریزی بهتر از آغاز سالی که پیش رو دارم...

تصمیمات ساده سلامتی:

صاف نشستن / حذف تنقلات و میان وعده های بیخودی / شام سبک

تصمیمات رفتاری:
( به نظرم تغییر در اخلاقیاتی که سالها با اون ها سر کردیم خیلی سخته... ولی امتحان می کنم )
تلاش برای خوش بین تر بودن / مرور نکردن دلگیری ها / شروع صبح هایم با لبخند /  همین

آموزشی: کنار گذاشتن ترس و شروع رانندگی

متاسفانه تصمیماتم در زمینه اقتصادی را اینجا مطرح نمی کنم. چون اجرای انها به جز اراده شخص من به جناب همسر، آقای رئیس جمهور فعلی، آقای رئیس جمهور بعدی، جناب ترامپ، مدیریت کل شعب بانک مسکن، رئیس اتحادیه مشاوران املاک و خیلی آدم های دیگر نیاز دارد.

شما هم تصمیم بگیرید.
خرده ریز و دم دستی.. بعد کم کم تصمیم هارا بزرگترش می کنیم.

#فاطمه_شاهبگلو

💠 @dastanak_story
04/03/2025, 13:45
t.me/dastanak_story/326 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
206
اگر زمان به عقب برگردد...

از هشت‌سالگی به کلاس زبان انگلیسی می‌روم
اجازه نمی‌دهم رنگ کفش‌هایم را بزرگترها انتخاب کنند
پفک و چیپس نمی‌خورم
و دوباره عاشق تو می‌شوم...

در اردوهای مدرسه بیشتر می‌خندم
زنگ ورزش را جدی می‌گیرم
بی‌خیال مدیر و ناظم، ابروهایم را تمیز می‌کنم
و دوباره عاشق تو می‌شوم...

بیشتر پیاده‌روی می‌کنم
یوگا تمرین می‌کنم
از حافظ و سعدی و مولانا بیشتر می‌خوانم
و دوباره عاشق تو می‌شوم...

گران و مرغوب اما اندک خرید می‌کنم
از کافه رفتن کم می‌کنم و می‌گذارم روی دفعات مراجعه به شهر کتاب
سینمای کلاسیک جهان را دنبال می‌کنم
و دوباره عاشق تو می‌شوم...

حساب پس‌انداز باز می‌کنم
به جای بحث با مردم به آنها لبخند میزنم و مهم نیست حق با چه کسی باشد
و دوباره عاشق تو می شوم
و دوباره عاشق تو می شوم
و دوباره عاشق تو می شوم...

#سارا_کنعانی

💠 @dastanak_story
04/02/2025, 21:52
t.me/dastanak_story/325 Permalink
DA
داستانک
607 subscribers
231
از قدیمی ترین عکس های سیزده به در


#تاریخ #سیزده_به_در #قاجار

💠 @dastanak_story
04/02/2025, 16:15
t.me/dastanak_story/324 Permalink
Search results are limited to 100 messages.
Some features are available to premium users only.
You need to buy subscription to use them.
Filter
Message type
Similar message chronology:
Newest first
Similar messages not found
Messages
Find similar avatars
Channels 0
High
Title
Subscribers
No results match your search criteria