Your trial period has ended!
For full access to functionality, please pay for a premium subscription
Message
DA
داستانک
605 subscribers
185
خانمم همیشه می‌گفت دوستت دارم
من هم گذرا می‌گفتم منم همینطور عزیزم...
از همان حرفایی که مردها از زن‌ها می‌شنوند و قدرش را نمی‌دانند...
همیشه شیطنت داشت.
ابراز علاقه‌اش هم که نگو...
آنقدر قربان صدقه‌ام میرفت که گاهی باخودم می‌گفتم:
مگر من چه دارم که همسرم آنقدر به من علاقه‌مند است؟

یک شب کلافه بود، یا دلش می‌خواست حرف بزند،
می‌دانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمی‌شد مفصل صحبت کنم،
من برای فرار از حرف گفتم: می‌بینی که وقت ندارم،
من هرکاری می‌کنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانند کنه به من میچسبی...
گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی
این را که گفت از کوره در رفتم،
گفتم خدا کنه تا صبح نباشی...

بی اختیار این حرف را زدم...
این را که گفتم خشکش زد،
برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سی ثانیه به من خیره شد
و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست...
بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم،
موهای بلندش رها بود و چهره‌اش با شب‌های قبل فرق داشت...

در آغوشش گرفتم افتخار کردم که زیباترین زن دنیا را دارم
لبخند بی روحی زد...
نفس عمیقی کشید و خوابیدیم...
آن شب خوابم عمیق بود، اصلاً بیدار نشدم...
از آن شب پنج سال می‌گذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته‌ام...
هزاران سؤال ذهنم را می‌خورد که حتی پاسخ یک سؤال را هم پیدا نکرده‌ام...

گاهی با خود می‌گویم مگر یک جمله در عصبانیت می‌تواند یک نفر را...
مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد
که قلبش بایستد؟!!
همسرم دیگر بیدار نشد، دچار ایست قلبی شده بود...
شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود،
از روزهایی که لباس رنگی می‌پوشید
و من در دلم به شوق می‌آمدم از دیدنش امّا در ظاهر، نه...
شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم،
اما طبق معمول وقتش را نداشتم...

بعدها کارهایم روبراه شد،
حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت...
من امّا... آرزویم این است که زمان به عقب برگردد
و من مردی باشم که او انتظار داشت...
بعد مرگش دنبال چیزی می‌گشتم،
کشوی کنار تخت را باز کردم، یک نامه آنجا بود،
پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود
تمام دنیا را روی سرم آوار کرد،...
خانواده‌اش خواسته بودند که پزشک قانونی، چیزی به من نگوید
تا بیشتر از این نابود نشوم...

آنشب می‌خواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد...
حالا هر شب لباسش را در آغوش میگیرم
و هزاران بار از او معذرت می خواهم اما او آنقدر دلخور است
که تا ابد جوابم را نخواهد داد...
حالا فهمیدم، گاهی به یک حرف چنان دلی میشکند که
قلبی از تپش می‌ایستد.
کاش بیشتر مواظب حرف‌هایمان بودیم
گاهی زود دیر می‌شود...


💠 @dastanak_story
04/24/2025, 09:35
t.me/dastanak_story/377
Similar message chronology:
Newest first
Similar messages not found